حدود سه چهار ماه بود که من به گردان تخریب آمده بودم . آقای میسوری از آقایی زیاد حرف می زد . کارهایی می کرد و می گفت استاد ما این را گفته است یا ذکرهایی میگفت و می گفت این ذکر را استاد ما گفته است . پرسیدم استاد شما کیست ؟ گفت امام جماعت مسجدمان است و اهل عرفان و سیر و سلوک است . چیزهایی که به ایشان گفته بود را ما نپسندیدیم . به شدت مرید ایشان شده بود . گفتم : می خواهی من بیایم و مراد شما را ببینم و صحبت کنیم؟
قرار شد که اگر به مرخصی رفتیم با هم به قلعه حسن خان( شهر قدس) برویم و من آن آقا را ببینم . من به شهر قدس رفتم و شهید حاج قاسم اصغری فهمید که من به شهر قدس آمدم . به خانه میسوری آمد و شروع به درد دل کردن کرد . با حرارت و عصبانیت حرف می زد . خدا رحمتش کند زبانش هم می گرفت . گفت: حاج آقا این مرد بچه های رزمنده و بسیجی را منحرف می کند . می گوید جبهه نروید و سیر و سلوک داشته باشید . هر کاری هم می کنیم که از مسجد برود ، نمی شود . هر کاری می کنیم که جوان ها به دورش نروند باز هم نمی شود .
خلاصه غروب شد و به مسجد رفتیم . حاج قاسم اصغری نیامد چون ایشان را عادل نمی دانست . نماز جماعت را خواندیم و به آن آقا اقتدا کردیم . بعد از نماز پیش ایشان رفتیم . من یک خواب دیده بودم و به ایشان گفتم که تعبیرش چیست ؟ تعبیر کرد و به خانه برگشتیم . میسوری برگشت مسجد تا ارزیابی ایشان را در مورد من بداند . ایشان خیلی تعریف کرده بود . میسوری به من گفت : حاج آقا خیلی از شما تعریف کرده است . شما نظرتان چیست ؟ گفتم : ایشان به درد راهنما و استاد نمی خورد . دنبال زندگیت برو و ایشان را رها کن . گفت : حرف هایش خوب است و من دوست دارم .
من نظرم را دادم و گفتم مشکلت این است که مراد نداری ؟ با خنده و شوخی گفتم : بیا و مرید من شو . خلاصه با ایشان صحبت کردم و پذیرفت . آقای میسوری و برخی دیگر از بچه های آن جا ایشان را رها کردند اما برخی هم ماندند . حاج قاسم پیش من آمد و گفت چی شد؟ گفتم : این فرد مناسبی برای این کار نیست . ایشان هم خیلی خوشحال شد که نظرش درست بوده است.قا آقا