قاسم ، در خانه اصلا در مورد جنگ تعریف نمی کرد . بعد از جنگ ، من از دیگران می شنیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است . مدتی به جبهه رفته بود و دو ماه گذشته بود و به ما نامه نمی داد . یکی از دوستانش آمد که بچه قلعه حسن خان بود . به من گفت : حاج قاسم گفته برای من پول بفرست . گفتم: دو ماهه که رفته و به من نامه نداده است ، حالا پول می خواهد؟
گفتم آدرسش کجاست ؟ بگو من خودم می روم . دوستش گفت : آدرسش را به من نداده است ، گفته می به اهواز می آیم و شما پول را آنجا به دست من برسان .
خلاصه پول را به ایشان دادم و رفت . فردای آن روز من با عمویش رفتم به آدرسی که دوستش به ما داد رسیدیم و به هتل رفتیم . در میدان وسط اهواز قرار گذاشته بودیم تا اینکه غروب شد ولی ایشان نیامد .
به عمویش گفتم : من از پادگان های اطراف می پرسم و سراغش را می گیرم . یک سواری گرفتم و تمام پادگان های اطراف را گشتم . به یک پادگانی رسیدم که به من گفتند دیروز غروب به یک پادگان دیگر رفتند . با عمویش به آن پادگان رفتیم و نگهبان گفت به پادگان شوش رفتند.
شب شده بود و من به عمویش گفتم که به شوش می روم . عمویش ممانعت کرد و گفت الان شب است ، کجا می خواهی بروی؟ خلاصه فردا هنوز آفتاب نزده بود که حرکت کردیم . وقتی آفتاب زد ما به هفت تپه رسیدیم. آن جا جلوی ما را گرفتند و گفتند که منطقه جنگی است و عراقی ها هستند و منطقه خیلی شلوغ است.
گفتم هر طور که باشد باید بروم . سر نگهبانی گفت : شما این جا منتظر باشید تا زمانی که ماشین صبحانه بیاید و من شما را با ماشین صبحانه بفرستم . نشستم و یک تویوتا آمد و سوار شدیم و ما را روبروی بیمارستان پیاده کرد.
پایین آمدم و دیدم که یک جوانی می آید رفتم جلو و گفتم پسرم شما قاسم اصغری را ندیدید؟ گفت : قاسم اصغری صبح به اهواز رفت . گفت : اگر دیدمش می گویم که مادرت آمده است . ما به یک مسجد رفتیم و تا ساعت 6 غروب نشستیم اما قاسم نیامد .
در دژبانی اعلام کردند که اصغری بیاید ، اما نیامد . اذان مغرب شد که قاسم آمد و شروع به داد و بیداد کردن کرد که چرا آمدی؟ گفتم برای اینکه یک خط نامه ندادی! خب فقط یک خط می نوشتی که من زنده هستم ، من دلواپست بودم.
دو تا خانم مامور آن جا بودند و یک پیرمرد هم بود . آنها به قاسم گفتند حالا که مادرت آمده به جای اینکه خوش آمد گویی کنی سرش داد می زنی؟
گفت: بچه هایی که این جا هستند هیچکدام مادر ندارند ! به خاطر همین می گویم نیاید. گفتم : وقتی دلواپست شدم دیگر به چیزی فکر نکردم . خلاصه ما را در قطار گذاشت و ما برگشتیم . دو روز گذشت و یک روز جمعه ای بود که بچه ها گفتند قاسم آمده . انگار فرمانده اش گفته که مادرت راضی نیست که به جبهه آمدی . برو رضایت بگیر و دوباره بیا . پیش پدرم رفته بود و گفته بود که چرا گذاشتی مادرم بیاید؟ پدرم گفته بود : ما حریفش نشدیم.
من گفتم که ناراضی نیستم از اولش هم رضایت دادم که رفتی اما هر 20 روز یکبار به من نامه بده و بگو که زنده هستی. من هیچ کاری ندارم برو. خلاصه از ما رضایت گرفت و رفت. و هفته ای یک بار نامه می نوشت . دو سال هم ماند .