• امروز : یکشنبه, ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
اعزام از جنوب به نقره و پیرانشهر

عملیات والفجر دو به روایت حاج محمد غلامعلی

  • کد خبر : 3426
عملیات والفجر دو به روایت حاج محمد غلامعلی

ما در جریان عملیات والفجر دو ، از جنوب اعزام شدیم به شهر نقده و رفتیم و رسیدیم پیرانشهر . خب با یه سر و صدایی هم راه افتادیم چون تیپ کامل حرکت کرده بود . رفتیم توی شهر نقده مستقر شدیم و شب هم عملیات شروع شد . عملیات انجام شد و خیلی هم […]

ما در جریان عملیات والفجر دو ، از جنوب اعزام شدیم به شهر نقده و رفتیم و رسیدیم پیرانشهر . خب با یه سر و صدایی هم راه افتادیم چون تیپ کامل حرکت کرده بود . رفتیم توی شهر نقده مستقر شدیم و شب هم عملیات شروع شد .

عملیات انجام شد و خیلی هم به نحو احسن انجام شد و بلندی ها رو گرفتن . پاتک ها هم انجام شد و پدافند ها هم انجام شد .

ما روی یک بلندی مستقر بودیم که یک راه خودرویی هم پایین تر از موقعیت ما بود . ما فقط از همون راه میتونستیم تردد کنیم و هیچ راه دیگه ای نداشتیم .

عراقی ها یک تانک رو گذاشته بودن اون پایین که از یک فاصله کمی تنظیم کرده بود و مسیر رو هدف گرفته بود . به محض این که بچه ها برای تردد وارد مسیر میشدن ، تانک شلیک میکرد  . یکی از بچه ها خیلی زرنگ بود و با وجود تانک ، مسیر رو میرفت . به این صورت که با سرعت میرفت و هرجا صدای شلیک رو میشنید ترمز میکرد . خلاصه تانک خیلی اذیت می کرد .

این مسیر علاوه بر این که ما میتونستیم ازش استفاده کنیم نیروی دشمن هم میتونست ازش بکشه بالا و ما رو غافل گیر کنه و بیاد برای تک زدن . خوب هیچ راه دیگه ای هم نداشتیم برای پایین رفتن .

ما بچه های تخریب اومدیم یک طرح ذهنی درست کردیم و یکسری لاستیکهای تراکتور برداشتیم و توش رو پر از مواد های منفجره ، مین های ضد تانک و ضد خودرو کردیم و با طناب بستیمش . فکر کنم ابتکار شهید سید محمد زینال حسینی بود .

ملاتی که شهید پیام پوررازقی درست میکرد

یه دونه از لاستیک ها رو انداختن پایین اما فیتیله انفجاریش کوتاه بود و وسط راه منفجر شد . اونجا فکر کردیم که چرا فیتیله رو اضافه نکردیم ؟! همین مثلا تجربه می شد که لاستیک رو نندازیم پایین ، اول فیتیله اش را اضافه کنیم بعد بندازیم .

لاستیک ها رو انداختیم پایین اما مشکلاتی هم پیش اومد مثلا یکیش وسط راه منفجر شد و یکیش کامل رفت پایین منفجر شد . من یادمه لاستیک ها رو انداختن پایین ولی خب اختلاف هایی هم بین فرمانده ها بود . اختلاف اینجا بود که یک فرمانده در همون حین باید تصمیم می گرفت کارایی رو انجام بده اما یکی دیگه میگفت نمیشه .

خب یک سری مشکلات فرماندهی هم پیش میومد مثلا ما رفتیم پایین شیار و مین کاشتیم برای این که نیروی عراقی نتونه بالا بیاد . بعد از این که کاشت مین تموم شد ، اومدن گفتن مین ها را جمع کنید . مین هایی که همین طوری ، بدون هیچ حساب کتابی کاشته بودیم چون نمی خواستیم عملیات کنیم رو مجدد شروع کردیم به جمع کردن . حالا این که تلفات ندادیم خواست خدا بود . البته این بحث ها و اتفاق ها هم عادی و طبیعی بود .

اونجا بچه ها تپه رو گرفتن ، پاتک ها رو انجام دادن و عراق هم اونجا خیلی مانور داد . من یادمه عراقی ها چترباز های آهنی ماکتی رو اونجا خالی کردن . البته پاشون هم به زمین نرسید و نیرو های ما همه شون رو روی هوا زدن . اولش فکر کردیم واقعا نیروی زنده هستن ولی وقتی گلوله بهشون می خورد ، پاهاشون می رفت بالا و معلوم میشد که ماکت های شبیه به آدم هستن .

شهادت حاج قاسم ، حاج رسول و شهید اکبری به روایت حاج اسماعیل گوهری

شاید مسلح کردن و پایین انداختن لاستیک ها از نظر نظامی یک ایده ی خیلی خوبی نیست ولی خب در اون شرایط که ما ابزار و ادوات کافی و مناسب نداشتیم که بخواهیم یه کار فوق العاده بهتر انجام بدیم ، این تصمیم و این ایده بهترین کار بود . شاید اگر الان بخواید برید برای بچه هایی که دارن دوره های نظامی می بینن بگی ما این کار رو کردیم اصلا تایید نکنن . چون احتمال داشت که لاستیک از همون بغل قل می خورد و برمیگشت و خودمون رو نابود می کرد ولی اون لحظه با اون شرایط ، بهترین تصمیم بود و نمیشه الان زیر سوالش برد .

بعد از این ماجرا ، یک شب ما نشسته بودیم توی چادر و آب نداشتیم . من یه دبه برداشتم که برم پایین و آب بیارم . باید از جاده ای که پشت سرمون بود میرفتم اما تنبلی کردم و نرفتم . به جای اون جاده ، اومدم از دره رفتم پایین . از دره که داشتم می رفتم پایین تا آب بیارم ، یک دفعه حدود ده یا دوازده نفر کوماندو دیدم . هیچی نداشتم و فقط یه دبه دستم بود  و داشتم می رفتم پایین . این ها هم یک فاصله ی حدود چهل متری با من داشتند . دیدم کلاه کج های نظامی روی سرشونه و فکر کردم ارتشی هستن .

گفتم خسته نباشید و دستم رو بلند کردم و دیدم اونها هم یه دست برای من تکان دادند . این ها در واقع عراقی هایی بودن که اومده بودن برای راه شناسایی نیرو های ما و اگر موفق میشدن ، همه ی نیرو های ما دور می خوردن و حتی قرارگاه تاکتیکی هم می افتاد توی محاصره . . اونا میدونستن که من متوجه نشدم عراقی هستن ولی فهمیده بودن من ایرانی هستم . من به راهم ادامه دادم و اونها هم از اون طرف رفتن .

عملیات والفجر یک به روایت حاج داوود پاداشی

رفتم دبه رو پر از آب کردم و اومدم بالا و رسیدم به شهید حاج احمد غلامی . سلام کردم و گفتم : ارتشی ها داشتن اون پایین می رفتن . با تعجب گفت ارتشی ها؟ اینجا که ارتشی نداره ؟!

حاج احمد مسئول خط و محور بود و از اوضاع سپاه و ارتش اطلاع کامل داشت .

گفت: اینجا که ارتشی نداره . چه شکلی بودن ؟

گفتم : همون بچه های کوماندوی خودمون که کلاه کج میذارن .

گفت : چی داری میگی ؟ کجا بودن ؟

با هم حرکت کردیم و رفتم و جایی که دیده کوماندو ها بودن رو نشون دادم . البته اون ها از اونجا رفته بودند .

حاج احمد سریع رفت پشت قرارگاه تاکتیکی یا به قول خودش آکواریوم . بیسیم زد و اطلاع داد که باید بچه ها آماده باشن که عراقی ها دارن میان برای محاصره کردن ما . خلاصه نیرو های ما آماده شدن و وقتی عراقی ها اومدن ، همه شون قلع و قمع شدن .

الحمدالله این مسئله هم همونجا خنثی شد . خدا شهید حاج احمد غلامی رو رحمت کنه . حاج احمد توی جنگ ایران و عراق شهید نشد و سال ها بعد رفت سوریه و مدافع حرم شد . وقتی رفته بود سوریه و برگشته بود ، یک بار توی خیابون من رو دید و  گفت : اگر اون روز به ما نگفته بودی ، من الان سوریه رو ندیده بودم .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3426
  • نویسنده : حاج محمد غلامعلی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه