بعد از اینکه من به گردان آمدم اولین بار فکر کنم 10 ماه گردان بودم. خیبر قبل از عید بود و من بعد از عید آمدم و تا نزدیکی های عید هم ایستادم. البته به خاطر اینکه آلوده شده بودم اذیت می شدم. هر دو عملیات ها لو رفت و من هم مأیوس از آن جا تسویه گرفتم و به تهران رفتم. خانواده و برادرهایم می دانستند که من پیش حاج ناصر هستم و حاج ناصر از بچه های قدیمی تخریب بود. خانواده از من سوال می کرد و ما هم از سید محمد و حاج عبداله تعریف می کردیم و بچه ها علاقه پیدا می کردند.
اولین کسی که بعد از من به تخریب آمد برادرم سلطان علی بود که خدا رحمتش کند . بچه ها حتما باید آموزش می دیدند. بعضی از آموزش ها سه ماه بود ، بعد از سه ماه، 45 روزه شد و بعد از آن رسید به یک هفته الی ده روز . جنگ ایجاب می کرد که بچه ها آموزش ببینند. چون نیروها کم می شدند بعضی ازپدر و مادرها اجازه نمی دادند چون بچه هایشان تازه برگشته بودند و حدوداً سه یار رفته بودند یا اینکه مجروح بودند و تواناتیی نداشتند و یک سری هم اداری بودند و اداره ها لازمشان داشتند. به این خاطر نیرو کم بود. و ما هم کاری می کردیم که اعزام مجدد بگیریم. سلطان به من گفت اصغر خواهش می کنم من را هم راهی کن که بروم به منطقه و اعزام مجدد بگیرم. خیلی التماس می کرد. من هم گفتم تو اول خودت را پاک سازی کن نمازهایت را مرتب بخوان کسی را اذیت نکن پدر و مادر را اذیت نکن و در کل خودت را بساز. بنده خدا گفت : چشم و شروع کرد به خود سازی کردن. دو سه ماه بعد به سراغم آمد و گفت اصغر خوب شدم؟ من هم دیدم واقعا تغییر کرده است. گفت : من را به منطقه بفرست. گفتم: چشم.
به سپاه رفتم و کارهای اعزام مجددش را انجام دادم. و مستقیم به تخریب پیش حاج عبداله رفت. در ضمن نامزد شده بود. یعنی در مرخصی نامزد کرد و پدرم گفت برو تسویه کن و بیا ازدواج کن. سلطان رفت و دیگر نیامد. پدرم به ما فشار می آورد و می گفت: برادرتان شهید شده است ، حداقل شما با هم نروید و شما نوبت هایتان را رفته اید اجازه دهید دیگران بروند. گفت : من را بفرستید بروم جبهه تا بفهمم در جبهه چه چیزی ریختند که من نمی توانم شما را نگه دارم. میگفت : اصغر تو بچه بودی در تاریکی نمی رفتی حالا چطور جنگ می کنید. سلطان را در تاریکی به کوچه نمی فرستادم ، چطور جنگ می کند. من را بفرستید تا بروم. خدا رحمت کند یکی از دوستانم از پرسنل لشکر 10 بود. با شهید حاج کاظم رستگار بود. گفت: پدرم و دامادمان خیلی اصرار می کنند و می گویند ما را بفرست. پدر و داماد خودشان و پدر من را اعزام مجدد زد و به لشکر 10 فرستاد.
و سه نفرشان به تخریب رفتند. حاج عبداله پدرم را دید و سلام احوالپرسی کرد و سلطان هم آنجا بود و خیلی پدرم را تحویل گرفت و یکی، دو روز مانده بود و پدر خدا بیامرز پدر شهید امیر مختار محمد حسینی را در تدارکات گذاشته بودند. دامادشان را هم همینطور. به پدرم گفت: حاج پرویز چه کاری بلد هستی. پدرم به لهجه ترکی گفت: فقط رانندگی بلد هستم. حاج عبداله هم می گوید بیا و راننده من شو. و با من همه جا می رویم. پدرم آنجا 45 روز با حاج عبداله خاطره ها داشت.
وقتی تسویه می گرفت به سلطان گفته بود حالا که عملیات نیست بیا برویم و ازدواج کن و عروسی می گیرم و دوباره برگرد. خو.دم هم اینجا بودم و دیدم که چه خبر است. سلطان گفت شما برو و من بعد از شما می آیم. پدرم را راضی می کند و تسویه برایش می گیرد و پدرم را راهی خانه می کند. حدوداً دو هفته پدرم منتظر بود که سلطان بیاید و برابش عروسی بگیرد. که عملیات کربلای 8 شروع شد که به ام الرساس رفت و در آن جا شهید شد و پیکرش ماند و تا سال 80 جنازه امد بیرون. پدرم هر وقت می خواست از حاج عبداله صحبت کند با گریه شروع می کرد. می گفت : همان 45 روزی که خدا به من عمر داد که تخریب باشم، یک طرف و کل زندگیم یک طرف دیگر.