• امروز : شنبه, ۲۱ مهر , ۱۴۰۳
نحوه شهادت شهید پیام پوررزاقی و شهید غلامحسین رضایی

عملیات کربلای یک به روایت حاج علی اکبر جعفری

  • کد خبر : 3651
عملیات کربلای یک به روایت حاج علی اکبر جعفری

عملیات کربلای یک در منطقه مهران انجام شد و لشکر سیدالشهدا رفت در منطقه ی مهران مستقر شد . بعد از ایلام یک درّه ی شیار مانندی بود که درآن شیار ، گردان تخریب سه چهار تا چادر زده بود . حدود سی چهل متر جلوتر هم رودخانه ای بود و ما می رفتیم و […]

عملیات کربلای یک در منطقه مهران انجام شد و لشکر سیدالشهدا رفت در منطقه ی مهران مستقر شد . بعد از ایلام یک درّه ی شیار مانندی بود که درآن شیار ، گردان تخریب سه چهار تا چادر زده بود . حدود سی چهل متر جلوتر هم رودخانه ای بود و ما می رفتیم و شنا می کردیم . بچه ها همه می رفتند آنجا شنا می کردند و بچه ها از جاهای دیگر هم می آمدند آن جا و شنا می کردند .

خیلی جای باصفایی بود ولی خب بالاخره منطقه ی عملیاتی بود و این طور نبود که آرامش داشته باشد . در همان شیاری که بودیم ، رو به روی ما در جاده ، زاغه مهمات تیپ امام رضا بود . حدود سه-چهار کیلومتر بالاتر هم یک بهداری بود .

خلاصه ما به آنجا رفتیم و رسیدیم و برای عملیات آماده و توجیه شدیم و تقسیم بندی شدیم . یک رودخانه در منطقه بود به نام رودخانه گاوی ، قرار بود مرحله اول عملیات تا به این رودخانه عملیات بشود .

قرار بود نیرو های ما تا جلوی رودخانه گاوی بروند و سنگر بگیرند ، خاکریز بزنند و بعد مرحله های بعد را اجرا کنند و بزنند و بالا بروند . آن جا که بودیم ، تقسیم بندی شروع شد و گروه ها را تقسیم کردند به گروه های چهار پنج نفری .

یکی از ماموریت های گردان ، سنگر زدن بود و باید بلدوزر ها را میبردیم تا منطقه ای که به آن باغ کشاورزی می گفتند و یک دشت بود . به بنده یک بولدیزر تحویل دادند و به آقای اصغر معصومی و به کاوه ذاکری هم فکر می کنم یک بولدیزر تحویل دادند . سه-چهار نفر بودیم و به هر کداممان یک بولدیزر تحویل دادند که این ها را برداریم و بعد از آنکه میدان مین خنثی شد و عملیات شروع شد ، هم زمان ما هم حرکت کنیم و برویم . یک منطقه ی دشتی بود  و بولدیزرها آمدند پشت خط . عملیات که شروع شد خودمان را رساندیم به پشت خط . هر کس با بولدیزرهایش حرکت کرد و راه را شکافتیم و به میدان مین رسیدیم . اولین میدان مینی که از رویش معبر زده بودند و عبور کرده بودند ، معبر شهید پیام پوررازقی بود . در آن  معبر که آمدیم برویم ، من از دور شهید سید محمد زینال حسینی را دیدم که وسط معبر ایستاده بود . نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود دیدیم راننده های بولدیزرها همینجا ماندند و جلوتر نرفتند . پیاده شدم و رفتم آن طرف خاکریز و سید محمد و شهید غلامحسین رضایی را دیدم . شهید غلامحسین رضایی ، در عملیات فاو ، پایش رفته بود روی مین و پنجه ی پایش قطع شده بود . اینجا که ایشان را دیدم ، پایش هنوز خیلی خوب نشده بود .

در وسط همان معبر با سید محمد شروع کردیم به صحبت کردن . میدان مین را شهید غلامرضایی راه گشایی کرده بودند . همان لحظه که داشتیم با سید محمد صحبت میکردیم ، سه چهار تا خمپاره آمد و اطراف ما به زمین خورد . من یاد گرفته بودم که به محض شنیدن صدای سوت خمپاره باید خودت را زمین بزنی چون زمین زدن بصورت سریع خیلی مهم بود . البته شاید این یک حکمتی بود که من نباید شهید میشدم .

به معلممان متلک میگویند و من وجدانم قبول نمیکند

من خودم را زدم زمین و سید محمد هم خودش را زد زمین و بلند شدیم . از آن بچه هایی که آن جا بودیم ، من و سید محمد بلند شدیم . باقی همه شهید شدند . غلامحسین رضایی شهید شد ، پیام پوررازقی شهید شد . بیسیم چی سید محمد شهید شد و یکی دو نفر دیگه هم بودند که همه شهید شدند . سید محمد گفت پیام پوررازقی چی شد گفتم پیام پور رازقی اینجاست . پیام درجا شهید شده بود . غلامحسین رضایی هم تکه تکه شده بود .

یک مقدار دچار موج گرفتگی شده بودیم . سید گفت بی سیم چی کجاست ؟ گفتم اینجاست . گفت بی سیم را بردار و پشتت بنداز و بیار . سید میخواست با بیسیم به بچه ها بگوید بولدیزر ها را ببرند . اومدم بی سیم را بردارم ، دیدم بی سیم از وسط دو تکه شده است ، گفتم بی سیم از وسط دو تیکه شده و دیگر بی سیم نیست . سید میگفت نه ! بردار بیار . میگفتم بیسیم دو تکه شده . چطور بیارمش ؟ بالاخره دچار موج گرفتگی شده بودیم و در حالت عادی نبودیم .

سید گفت اینجا چکار می کنی ؟ گفتم بولدیزرها را آوردم و الان هم این پشت هستند . گفت سریع حرکت کنید بروید . گفت باید همینطور مستقیم بروید که به معبر امیر تابش برسید .

ما بولدیزرها را راه انداختیم و رفتیم به معبر امیر تابش و حاج محمدرضا جعفری رسیدیم . رسیدیم و شروع کردیم به گشاد کردن میدان مین . خیلی از مین ها رو کاشته بودند اما اینجور نبود که مین رو کاملا داخل زمین کرده باشند . سنگر کمین ها را رد کردیم و به معبر رسیدیم که در آنجا جسد مطهر شهید موسی انصاری را در معبر حاج محمد جعفری دیدم .

یک نکته ای را هم جهت اطلاع شما عرض کنم . آن موقع که عملیات شروع شده بود ، من برای اولین بار با خودم کلاه کاسکت برده بودم . آن موقع ، علی فضلی گفته بود هر کس کلاه نداشته باشه را تنبیه میکنم . یک بار هم فرمانده معبر را سینه خیز برده بود . تاکید می کرد که باید کلاه داشته باشید . من هیچ موقع با خودم هیچی نمی بردم . تنها چیزی که با خودم می بردم یک سیم چین روی کمرم بود . حتی سر نیزه هم نمی بردم . معمولا وقتی به منطقه عملیات می رفتیم ، هر وسیله ای لازم داشتیم ، برمی داشتیم و استفاده می کردیم . کلاش ، نارنجک یا هر چیزی برای کار لازم بود را برمیداشتیم و می رفتیم و کار را انجام می دادیم .

خلاصه آمدیم و از آن معبر عبور کردیم و معبر را گشاد کردیم . با اصغر معصومی و کاوه ذاکری و سه چهار نفر دیگر بودیم . مساحت بسیار بزرگی باز شد . بعد آمدیم آن سمت معبر ، شهدا را کشاندیم کنار که زیر بولدیزر ها نروند و راه را برای بولدیزرها باز کردیم .

وقتی مین والمر عمل کرد و من مجروح شدم

همان اول که با بولدیزرها از میدان مین رد شدیم ، راننده بولدیزر گفت من جلوتر نمیروم . گفتم چرا ؟ گفت کلاه کاسک و ماسک ندارم . من کلاه کاسک و ماسکم را به ایشان دادم و گفتم ماسک و کلاه کاسک من برای تو . بیا برویم .

اینطور نبود که تمام مسیر با دست باز بشود ، بولدیزر چنگ انداخت و راه را باز کرد . از خط اول عراق رد شدیم . بعد از خط اول که ما آنجا بودیم ، میدان مین عراقی ها بود . بعد کمین های عراق بود ، بعد باز میدان مین بود که رفتیم آن طرف و عبور کردیم و تا رودخانه گاوی رفتیم .

رفتیم تا به رودخانه گاوی رسیدیم . آمدیم خاک ریز بزنیم ، گفتند برای چی می خواهی خاک ریز بزنی ؟ بچه ها رفتند جلو  اصلا . قرار بود مرحله اول تا رودخانه گاوی برویم و خاک ریز بزنیم که همه لشگرها مستقر بشوند و بعد ، دوباره بروند جلوتر و مهران را بگیرند . بچه ها چیزی حدود 30 کیلومتر را پیاده روی کرده بودند و تا خط قبلی عراق رفته بودند .

خلاصه گفتند بچه ها رفتند و دیگه نیازی نیست خاکریز بزنید . گفتیم بولدیزرها چی ؟ گفتند شما اینجا باشید و اگر خبری شد کمک کنید . هیچ خبری هم نشد دیگر ، اما تیراندازی بود .

من دیدیم از پشت جاده ی مهران ، یک نفر دارد ما را می زند . نگاه کردیم دیدیم یک نفر دارد با دوشکا می زند . یک خاک ریز کوچکی بود که رفتیم و آنجا پناه گرفتیم . برادر اصغر معصومی برگشت به من گفت : برویم جلو . گفتم : اصغر ! ما قرار بود تا اینجا بیاییم و از این جا به بعد ، ما مأموریت نداریم . اگر می خواهی بمانیم ، بمانیم . میرویم لای بولدیزرها یک جایی پیدا میکنیم و می مانیم . اما اگر کاری نداری ، باید برگردیم چون قرار بود بولدیزرها را تا اینجا برسانیم و خاک ریز بزنیم تا بچه ها بیایند . حالا که بچه ها رفتند جلو ، دیگر اینجا لازم نیست کاری انجام بدهیم .

گفتم من نظرم این هست که برگردیم . انگار یک مقدار هم از من نارحت شدند . من نظرم نبود که جلو بروم چون فرمانده ما ، شهید سید محمد زینال حسینی گفته بود برو فلان جا و برگرد . خودم هم همیشه همین کار را می کردم و خارج از دستور سید عمل نمیکردم . به اصغر معصومی گفتم یک نفر از پشت با دوشکا تیر میزند و تلو تلو برگشتیم . در آنجا شنیدم داداشم (حاج محمدرضا جعفری) مجروح شده .

از بچه هایی که اطلاع داشتند پرسیدم محمدرضا کجاست ؟ گفتند در راه ندیدیمش . گفتند خودش رفت و یکی را فرستاد بجای خودش و معبر زده شد . خلاصه یک جوری خودش را کشان کشان به عقب رسانده . تیر به رانش خورده بود ولی من آنجا داداشم را ندیدم . ما دیدیم خبری نیست ، ایستادیم و دیگر داشت دم صبح می شد که برگشتیم . به بولدیزرها گفتیم شما همین جا بایستید . بالاخره اگر مأموریتی دارند ، اعلام کنند و دنبالتان بیایند . این منطقه دیگر از حالت منطقه جنگی گذشته بود و خط اول محسوب میشد .

تصویری که از شهید مصطفی مبینی در ذهن دارم

ما برگشتیم . یادم هست من و سید محمد و دو سه نفر از بچه ها آمدیم و رفتیم از جلوی ارتفاعی رد شدیم که عراقی ها به آن مشرف بودند . جاده ی خاکی بود ، داشتیم رد می شدیم ، بعد از آن فکر کنم در مهران بودیم که لاستیک ماشینمان پنچر شد . کاملا در تیررس عراقی ها بودیم .از ماشین پیاده شدیم و دو سه نفری ، سریع لاستیک را درآوردیم و پشت ماشین انداختیم . عراق هم بدون وقفه می زد . سید محمد هم آن جا بود .

موقع برگشتن، یک گلوله به دست من خورد ولی چیزی نشده بود . یادم هست که در جاده ی مهران  ، وقتی که داشتیم بر میگشتیم ، در یکی از تونل های جاده ی مهران یک مکانی بود و مدیریت آن با حاج علی روح افزا بود . رفتیم آن جا نماز خواندیم . در حال نماز ، یک لحظه نشستم و چون درد داشتم ، گفتم آخ . بخاطر جراحتی که در پایم ایجاد شده بود . بعد از نماز به صحت نماز شک کردم و از حاج علی پرسیدم نمازم باطل شده ؟ حاج علی گفت دیگر نمازت راخواندی ، بلند شو برو .

صبح بود . آنجا تا نزدیک های ظهر ماندیم . خبر خوشحال کننده ای هم آمد که بچه ها رفتند خط جلوتر را تثبیت کردند . دیگه وسایل را با بچه ها جمع کردیم . حضور ذهن ندارم اما در این مسیر خیلی اتفاق های ریز افتاد که چون سالهاست مرور نکرده ام ، نمی توانم تعریف کنم .

ممکن است بپرسید چرا باید تخریبچی ها را همراه راننده بلدیزر بفرستند . ببینید اولین دلیل این کار این بود که تخریب چی ها یک فرقی با نیروی های گردان پیاده و با مجموعه های دیگر داشتند ، آن هم این که تخریبچی که در حد یک فرمانده واحد پیاده ، مشرف به ماموریت بودند . علتش هم این بود که بچه های تخریب به اندازه ی یک فرمانده گردان ، نسبت به عملیات توجیه می شدند . یعنی توجیه می شدند که از اینجا بروید یا دقیقا به اینجا برید . ضمنا تخریبچی ها بعضاً در شناسایی ها حضور داشتند ولی نیرو های گردان پیاده حضور نداشتند . در گردان پیاده ، فقط فرمانده و معاون گردان توجیه می شدند . دوم این که این راننده بولدیزرها سن و سالشان بالا بود و آن موقع هم مثل الان تحصیلات ، رایج نبود و احتمالا سواد نقشه نداشتند .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3651
  • نویسنده : حاج علی اکبر جعفری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!