سال 58 بود وقتی وارد سنندج شدیم ، درگیری اوج پیدا کرده بود .
یه تپه ای بود که بهش میگفتن باشگاه افسران ،تقریبا خوابگاه مانند بود ،که ما اونجا مستقر شده بودیم بالای تپه طوری بود که به همه جا تمرکز داشتیم . بهار 58 تازه انقلاب پیروز شده بود.عکسشم هست اتفاقا موهامم خیلی بلند بود.اونجا محاصره بودیم که شهید کریمی و سردار رجب زاده فرمانده ناجا ایشونم بودن .
21روز اونجا بودیم ،نزدیک 8نفر شهید دادیم ،شهیدامونو همونجا خاک میکردیم
آب رو به رومون بسته بودن ،چون بالای تپه بودیم خیلی نمیتونستن کاری کنن….
درگیریمون خیلی شدید بود .شبا بیشتر میومدن سمتمون چون روزا دید داشتیم بهشون، مهمات کم و کسر نداشتیم ولی خب روزای آخر دیگه کم آورده بودیم.
ببینید گفتنش شاید بی ادبی باشه . فکر نمیکنم جالب باشه آدم ادرار رو چهار پنج بار بجوشونه بخوره .
خیلی درگیریای زیادی داشتیم اونجا ، خیلی میگفتن تسلیم بشید ولی تسلیم نشدیم و وایسادیم.. که بعد نیرو کمکی رسید و دیگه تونستیم از محاصره بیایم بیرون..
خاطره ی دیگه ای که دارم از شهید داوود کریمی که ما بالا بودیم یه شب دیدم یکی داره میاد بالا . اسم شب میذاشتیم همیشه ، اسم شبو نمیدونست . گفتم سینه خیز بیا جلو ، گفت من فلانیم ، گفتم هرکی میخوای باش سینه خیز بیا به سمت من،
شناختمش ولی شیطنتم گرفت خواستم اذیت کنم ، خیلی انسانه شریفی بود خیلی .
تقریبا یه 20متری سینه خیز آوردیمش وگفتم چرا اسم شب نمیدونی ،گفت نپرسیدم . بی خوابی زد به سرم خواستم بیام ببینم چیزی کم و کسر داری برات بیارم .. دیگه اومدم ازش عذرخواهی کردم. گفت نه تو وظیفتو انجام دادی. گفتم اخه شناختمت ولی با این حال شیطونی کردم.