در منطقه سرابگرم بودیم و نزدیک عملیات خیبر بود . فکر میکنم در پادگان ابوذر بودیم . بچه هایی که در پادگان ابوذر بودند می آمدند و چیز هایی که لازم داشتند را از من میگرفتند .
یک روز برادر محمد غلامعلی آمد و گفت برادر ممقانی! من رفتم دکتر و دکتر گفته قلبت ضعیف شده و باید خوراکی های مقوی بخوری . ما هم بچه بودیم و باور میکردیم . گفت دکتر گفته باید روزی یک کمپوت بخوری. ما هم گفتیم که حتما ایشان دروغ نمی گوید . گفتم چه کمپوتی باید بخوری ؟ گفت روزی یک کمپوت گیلاس . من هر روز می آمدم و یک کمپوت را از یخدان برمی داشتم و باز می کردم و در کاسه می ریختم . خیلی غصه میخوردم و با خودم می گفتم ایشان قلبش مشکل دارد ، اشکال ندارد .
یک بار که داشتم کمپوت باز میکردم حاج عبدالله نوریان سر رسید و آمد و گفت برادر ممقانی چکار می کنی ؟ گفتم برادر غلامعلی رفته دکتر و دکتر گفته باید روزی یک کمپوت بخورد .
آن جا بود که حاج عبدالله گفت دارد دروغ می گوید و هر دوی ما را دعوا کرد . آن جا بود که فهمیدم برادر غلامعلی سرمان کلاه گذاشته است .