گفت: من وظیفه دارم که الان بروم
هر کم و کسری داشتی اول به خودم بگو …
حاج حسین بادپا غرق در (افوض امری الی الله ) شده بود
رسول میگفت : بگو من فرمانده تان هستم …
از من خواست با برادرش صحبت کنم تا به عملیات برود
برای دوستان شهیدم اشک بریزید چون اینجا کسی نیست برای آنها گریه کند
شش ماه شهادتان عقب افتاد
به علماء و روحانیون تاکید میکنم که حرف های جوانان و اندیشمندان را با روی گشاده و آغوش باز بشنوید …
بسم الله الرحمن الرحیم؛ با عرض سلام و درود به شهدا و امام شهدا؛ بنده سعی میکنم خلاصه بگویم تا هم وقت شما را نگیرم و هم به نقطهی مد نظر گفتگو برسیم. بنده مرتضی رنجبرفرماندهی گردان تخریب لشکر ۵۷ هستم. سال ۱۳۴۸ از شهرستان الیگودرز به تهران آمدم و تا پایان حکومت پهلوی آنجا […]
من و شهید صاحب علی نباتی در یک چادر بودیم . فکر می کنم شهید نباتی مسئول دسته ی ما بود . ایشان یک چهره ی بخصوصی داشت . یعنی تیپش ، ظاهرش و میمیک صورتش و موهایش یک تیپ ظاهری متفاوتی از همه داشت . اخلاق بخصوصی هم داشت . در عین حال که […]
این حقیر زهرا مهرخاوران گیلانی هستم که البته در محله مان به فامیلی همسرم شهرت به ابراهیمی دارم . برای پسرم (شهید داوود ابراهیمی) در اصل اسم محمد را انتخاب کرده بودیم اما از آنجایی که اقوام ما به اتفاق پدرشهید قصد زیارت امامزاده داوود کرده بودند و زیارت امامزاده داوود و برای سلامتی من […]