تقریباً آخرهای جنگ ، سال 66 بود و ما قرار بود با بچه هایی که قبلاً در منطقه بیاره ی عراق مستقر شده بودند جایگزین شویم . عراق آن جا را شیمیایی زد . مقر قبلی را زده بود و تعدادی تا از بچه ها آنجا شهید شدند . بچه ها اکثر جنازه ها را برده بودند و یکی دو تا از جنازه ها مانده بود . آقای ذبیح الله کریمی به ما خبر داد . من با آقای ناصر اربابیان دیدیم که مقر به چه صورت هست و از آن جا برگشتیم و رفتیم در مقر بیاره . شهید حاج ناصر اربابیان و حاج مجید مطیعیان و جعفر به معراج رفته بودند که ببینند بچه ها درست انتقال پیدا کردند ؟! میخواستند مطمئن شوند که معراج ، اسامی بچه ها را نوشته باشند که کسی از قلم نیفتد .
به یک عده از بچه ها هم گفتند به عقب بروند و ما جایگزین آنها شدیم . ظهر همان روز بعد از اینکه نماز را خواندیم ، من به بچه ها گفتم بلند شوید و مقر را یک کم جمع کنید ، چون خیلی ریخت و پاش بود و عراق هم مرتباً شیمیایی می زد . در همین موقع خدا رحمت کند شهید استاد هم نشسته بود کنار چادر تدارکات و با کوله اش ور می رفت. با صدای بلند داد زدم که از آن جا بلند شو و بیا اینجا . بلافاصله هواپیماهای عراق امدند و اول یک شناسایی مقدماتی کردند و پشت سرش راکت شیمیایی زدند . راکت کنار شهید استاد خورد و ایشان همان جا شهید شدند .
روحانی گردان ، حاج آقای تاج آبادی هم آن جا در اثر پوکه شیمیایی زخمی شد . هم ترکش به پایش خورد و هم اینکه شیمیایی شد. تا آن جا که می شد دوستان را جمع و جور کردیم . حاج آقا را به اورژانس فرستادیم . خدا رحمت کند شهید صوراسرافیل که جانباز بود و چند وقت پیش به شهادت رسید ، بالای سر حاج آقای تاج آبادی ایستاده بود و گریه می کرد . سر ایشان داد زدم و گفتم که کاری نمی شود کرد ، جنگ همین است . خلاصه حاج آقای تاج آبادی را به سمت اورژانس جابه جا کردند و بچه ها را جمع کردیم و از مقری که آلوده بود رفتیم کنار اورژانس ، چون اورژانس در ارتفاع بالاتری قرار گرفته بود و بالای کوه بود .
بچه ها را آن جا بردیم و مستقر شدیم . حاج مجید مطیعیان (فرمانده گردان) و شهید حاج ناصر اربابیان و آقا جعفر آمدند . فکر کرده بودند که همه شهید شدند چون اول به مقر رفته بودند . ما هم سر و صدا کردیم که ما این جا هستیم . آنها رفتند و جنازه شهید استاد را از کنار چادر آوردند. و به تعاون انتقال دادند و ما هم مابقی بچه ها را پایین آوردیم . من به شهید حاج ناصر اربابیان گفتم که وضعیت آلودگی طوری است که دیگر جای ماندن نیست ، با تجربه ای که بنده دارم عرض می کنم خدمتتان که نباید بمانیم . ایشان این مطلب را به حاج مجید انتقال داد و حاج مجید گفت : من به کسی نمی گویم برو ، هر کسی می خواهد خودش برود .
البته بچه ها که بدون اجازه فرمانده نمی رفتند ، همه ماندند و هر ساعت یکی از بچه ها بدنش تاول می زد و به این صورت به عقب آمدند . خود حاج مجید هم به همین بلا گرفتار شدند و مجبور شدند به عقب برگردند . از بیاره ما را فرستادند به عقبه ای که در پاوه داشتیم . از پاوه می خواستند ما را با هواپیما بفرستند اما وضعیت طوری بود که هواپیما نمی توانست بلند شود . می ترسیدند که عراق هواپیما ها را بزند . تشخیص دادند که مجروحین را با اتوبوس بیاورند . با اتوبوس همه را به سمت اراک راهی کردند. که ابتدا روی باند هواپیما بردنمان . ولی بعد که نشد ما را با اتوبوس فرستادند.
دو روز بعد که در بیمارستان اراک بستری شده بودیم ، فهمیدیم که چقدر از بچه ها کنار هم هستیم . تمام بدن بچه ها تاول زده بود ، طوری که نمی توانستند لباس بپوشند. یک سری از بچه ها پارچه و لنگ به خودشان بسته بودند تا بتوانند حفظ عورت کنند . آقا جعفری گاهی تعریف می کند که لنگش باز می شد و بدنش پیدا می شد . چشم ها در اثر گاز تاول زده بود و نمی توانستیم چیزی را ببینیم . وقتی می خواستیم جایی را ببینیم پلکمان را به زور با دست باز می کردیم . آبی که در چشممان جمع شده بود اگر بیرون می ریخت یک مقدار دید پیدا می کردیم . اگر نمی ریخت که اصلا دید نداشتیم . خلاصه به اراک رفتیم و در آن جا دو سه روز ما را نگه داشتند .
آن جا حاج جعفر یک ذکری از امام زمان خواند . با توجه به اینکه چشمش نمی دید و روی ولیچر نشسته بود ، وسط مجروح ها می چرخید و می خواند . مجروح ها با حال و هوایی که داشتند اشک می ریختند . تمام دکترها و پرستارها هم گریه می کردند . حال و هوای خاصی به لطف آقا امام زمان پیش آمد . بعد از آن جا به بیمارستان لقمان تهران ما را انتقال دادند . یک سری از بچه ها بهبود پیدا کرده بودند ولی بنده و شهید حاج ناصر اربابیان و برادر عباس جهانبخش و یک تعداد از بچه ها که یک مقدار حالمان مساعد نبود را در بیمارستان لقمان نگه داشتند تا اینکه بعضی ها مرخص شدند و رفتند . من هم به بیمارستان بقیه الله تهران منتقل شدم و آن جا یک مقداری که بهبود پیدا کردم مجدد به منطقه رفتم .