بعد از عملیات خیبر که من به گردان تخریب آمده بودم ، مقر اصلی گردان تخریب در دوکوهه بود و ما هم آنجا بودیم تا این که دوستان ما در دوکوهه یک رزم شبانه برقرار کردند و در جریان این رزم شبانه ، شیشه های پشتیبانی شکست . بعد از این موضوع ، متوجه شدیم که گفتند گردان تخریب باید از منطقه ی دو کوهه بیرون برود . باید برود یک زمین یا یک جای دیگر . آن زمان ، برداشت ما این بود که از بهشت رانده شدیم و آن قصه ی آدم و حوا که از بهشت رانده شده بودند برای ما اتفاق افتاده . ما این قضیه را به این شکل برای خودمان قیاس کردیم .
خلاصه ما را از بهشت دوکوهه راندند و به یک منطقه ی دیگر رفتیم و مستقر شدیم . به نظرم می رسد که در منطقه ای مقابل پادگان حمید به نام منطقه ی عمومی جفیر رفتیم . زمانی که وارد آن منطقه شدیم ، یک تعداد واحد هم آن جا ، مستقر بودند ، یا شاید مدت کوتاهی بعد مستقر شدند .
وقتی که مستقر شدیم بحث های راه پیمایی شبانه و روزانه ، کلاس های احکام ، آموزش های تخریب و رزم مین بود . اگرچه این موضوع برای ما تازگی نداشت ولی در عین حال ملزم بودیم در آن فضا قرار بگیریم . مدت کوتاهی گذشت و من در مجموعه تخریب رشد کردم . شاید بدلیل آن داستانی بود که گفتم شهید سید محمد زینال حسینی به من میگفت تو ارتشی هستی . شاید این باعث شد که من در گردان رشد کنم . یا شاید مجموع ارزیابی هایی که شهید سید محمد زینال حسینی و شهید حاج عبدالله نوریان انجام داده بودند باعث این موضوع شده بود.
آن زمان ، گردان ما گروهان نداشت و بجای گروهان دسته داشت . آن جا دو یا سه دسته تشکیل دادند و خادمی یکی از این دسته ها را هم بر دوش من نهادند . یعنی من مسئول آن دسته شدم . آقای حاج ناصر اسماعیل یزدی هم معاون ما بود . مسئول یکی دیگر از دسته ها آقای مهدی قدیمی شده بود . دوستان دیگری مانند حاج علی زاکانی هم یا معاون یا مسئول یکی دیگر از دسته ها بودند . خلاصه ما در آن سرزمین زندگی کردیم ، کار و آموزش را توأماً داشتیم و یادم می آید حتی بذله گویی ها و شوخی های مختلفی و جالبی هم با بچه ها داشتیم .
در سال های بعد از جنگ ، یک دفعه آقای زاکانی به منزل ما آمده بود و به من گفت که : حاج حسن! یادت هست که تو مسئول دسته ی اشرار بودی ؟ من که خیلی چیزی یادم نمی آمد ، ولی به نظرم جالب بود که آن زمان که مسئول دسته بودم و بین بچه ها بودم ، جزو بچه های شیطون بودم و یک بچه ی سر به زیر نبودم .
در آن مقطع یادم می آید ، یک تعداد از رفقا همراه ما بودند مثل مرحوم حاج امیر یحیوی تبار یا به قول خودمان عمو یشلاق ، احمد خسروبابایی ، ناصر اربابیان ، وحید بهاری ، محمد غلامعلی . این ها رفقایی بودند که جزو ارکان مجموعه تخریب بودند .
من یادم هست آن زمان ، زاغه ی اهواز یا گلف اهواز ، دست ارتش بود . البته معمولا زاغه ها دست ارتش بود . ما برای آوردن امکانات و تجهیزاتی مثل خرج گود ، نیترات آمونیوم ، مین های ام نوزده ، تی ام چهل و شش و وسایل این تیپی ، خودمان رأساً به آن جا میرفتیم و این تجهیزات را بار تریلی میکردیم و می آوردیم و استفاده میکردیم . معمولا کارگر افغانی باید این کارها را انجام می داد ولی این تیپ بچه هایی که نام بردم ، علاوه بر این که شیطنت خودشان را داشتند ، در زمان کار بدون خستگی و ضعف کار می کردند . بعضی از این دوستانی که نام بردم بعد ها شهید شدند مثل : آقای صاحب علی نباتی و ناصر اربابیان .
ما از این کار کردن ابایی نداشتیم ، خیلی از بچه هایی که آن جا بودند در زمان کار ، کار می کردند و زمان شیطنت هم شیطنت های خودشان را داشتند . شهید آقا سید محمد زینال حسینی هم بعضاً می آمدند و ما را نصیحت می کردند که شما بالاخره مسئول هستید و باید مراعات کنید . این بحث ها را ما آن زمان داشتیم .