دلنوشته ی شهید عباس دانشگر (شهید عباس دانشگر این نوشته را اواخر سال (1394) در ایران به رشته تحریر در آورده است .
دنیا بوی خون گرفته است. ظلمتِ ظلمِ ظالم بر عالم، پرده افکنده است.
آه ای کودک سوری…؛ آه ای کودکان یمن و عراق و ای مسلمانان به خون کشیده شده…؛ قدری تحمل کنید؛ قدری بیشتر دوام بیاورید. دستان من یارای کمک به شما را ندارد امّا دلم به اندازۀ تمام شما آتش می گیرد.
خدایا! زنده نباشم و نبینم این ظلم را، پنج هزار کودک سوری در آلمان ربوده میشوند؛ به همین سادگی…! و این اخبار، دیگر برای ما طبیعی است.
انگار ما هم مثل BBC و CNN که این اخبار را در ردیف عادی قرار میدهند، ما هم چند ثانیهای متأثر میشویم و دیگر هیچ!
آی بشر…آی انسان… فأین تذهبون؟ به کجا میرویم؟
حق زیر چکمۀ باطل لگد مال میشود و صدای شکستن پهلوی مادرمان هر روز شنیده میشود و صدای هلهلۀ لشکر شمر گوشمان را ازشنیدن ندای هل من ناصر ینصرنی اربابمان کر کرده است. چه ستمی، چه ظلمی بالاتر از این میتوان کرد؟ مسلمانان را سر میبرند، میسوزانند، تکه تکه میکنند، در مقابل دوربینهای جهانی و بعد مخابره می کنند. آن قدر که تو میبینی اما چشمانت را عادت میدهند.
خدایا! دلم تنگ است. هم جاهلم هم غافل، نه در جبهۀ سخت میجنگم نه در جبهۀ نرم.
کربلای حسین (ع) تماشاچی نمی خواهد… یا حقی یا باطل… راستی من کجا هستم؟
خدایا! یا مرا از زمین بردار، یا دست منِ زمین گیر را بگیر. گناه، غرقمان کرده و غفلت، دلمان را سیاه کرده؛ نشانه اش میخواهی؟ همین بیتفاوتی است.
حیوان اگر ببیند میرنجد ولی انسان به جایی میرسد که نمیرنجد. خدایا کمکم کن. مرا آزاد کن از بند نفسیات و هوسها. خدایا بندۀ تو که باشم آزادترین مخلوقم.