شهید حاج عبدالله نوریان آدمی بود که با صلوات کارش را راه می انداخت . آدمی بود که به صلوات خیلی اعتقاد داشت . وقتی به صبحگاه می رفتیم و خورشید در حال طلوع کردن بود ، می گفت مرتب صلوات بفرستید .
حاج عبدالله بسیار صلواتی بود . اسم هر شهیدی را که می بُرد می گفت صلوات بفرستید . من یادمه در حسینیه الوارثین نشسته بودیم و حاجی صحبت می کرد . یکی از بچه ها می خواست تویوتا رو روشن کند و برود و غذا بیاورد ، استارت می زد اما روشن نمی شد . صدای استارت در حسینیه می پیچید و صحبت های حاج عبدالله شنیده نمی شد .
حاجی تا می خواست شروع به صحبت کند ، تویوتا استارت می زد اما روشن نمی شد . چندین بار این صحنه تکرار شد تا اینکه گفت ؛ بچه ها ! یک صلوات بفرستید تا این ماشین روشن شود . بچه ها یک صلوات گفتند و تویوتا یک استارت زد و روشن شد . یک لبخند پیروزمندانه روی لب حاج عبدالله آمد و خیلی لذت برد که با یک صلوات تویوتا روشن شد .
بچه ها می گفتند ما برای صبحگاه می رفتیم که حاجی دید یک مار در جاده می آید . گفت بایستید . سمت مار رفت و یک صلوات فرستاد و مار میچرخید و رفت .
شبی که ما را برای فاو برد از رودخانه رد شدیم و به اسکله رسیدیم . باران شدیدی می آمد و هوا خیلی سرد بود و ان طرف باید ما را سوار ماشین تحویل می گرفت . با تویوتا ما را به آن خونه ای که در یکی از روستاهای اطراف فاو دیده بود می برد و مستقر کند اما نمی دانست از کدام طرف باید برود .
سر هر دوراهی که رسید یک صلوات می فرستاد و از راهی رفت که به دلش افتاده بود و مستقیم به درب خانه رسیدیم .
شهید حاج قاسم اصغری و شیهد سید محمد زینال حسینی تعریف کردند که ما یک جاده هایی داشتیم که هر دو طرفش شانه خاکی بود . آب که دو طرف جاده می انداختند یا بارون که می آمد جاده را گل می کرد و ماشینی که می خواست از شانه حرکت کند حتما در گل فرو می رفت .
شب هم که نمی شد با چراغ روشن حرکت کنند و آن جاده ها هم که خط کشی نداشت . ماشین را باید گل مالی می کردند . حاج قاسم اصغری همیشه می گفت کار را باید راه بیاندازی . اگر چشمت نمی بیند شیشه را بشکنید . اما کار را راه بیاندازید .
خلاصه در تاریکی سوار شدند و بدون چراغ برگشتند به عقب ولی دیر آمدند . سید محمد میگفت من یک تَشَر به انها زدم که چرا دیر کردید ؟ راجع به سید محمد اینو بگم که سید محمد اخمو بود و دعوا می کرد و جذبه داشت و در زمان کار شوخی نمی کرد و خیلی جدی رفتار می کرد اما شخصیتش این گونه نبود.
می گفت: من تشر می زدم و کتکشان را خوردند و من دعوایشان کردم که چرا دیر کردید ؟
بعد از عملیات برادر صومی تعریف کرد که وقتی بر می گشتیم عقب ماشین در گل فرو رفت و هر چه تلاش می کردیم فایده ای نداشت . کسی هم تردد نمی کرد که به کمک بیاید . قدرت این را هم نداشتیم که دو نفری ماشین را بیرون بیاوریم .
ایشان گفت: دیدم که حاج قاسم اصغری کنار لاستیک ماشین نشسته و یک چراغ قوه کوچک تک قلمی دستش و یک چسبی روی سر چراغ قوه زده که نور چراغ قوه خیلی مشخص نباشد و کتاب دعا را باز کرده و دعای توسل خواند و گریه کرد و پشت ماشین نشست و یک استارت زد و یک گاز داد ،ماشین روشن شد و از گل بیرون امد و در جاده راه افتاد.
این کارها را حاج عبدالله و حاج قاسم با دعا و صلوات انجام می دادند.