ابرهه، پس از چندى كه در يمن فرمانروائى كرد و قدرتى بهم زد، قليس را در شهر صنعاء ساخت.
قليس كليسائى بود كه در آن روزگار در سراسر روى زمين همانندش ديده نشده بود.
پس از آن كه ساختمان اين كليسا به پايان رسيد، ابرهه به نجاشى، پادشاه حبشه، نوشت:
«من كليسائى ساختهام كه مثل و مانندش را كسى نديده است و از اين خدمت كه به مسيحيت كردهام دست بر نمىدارم تا حاجيان عرب را بدين سوى بكشانم كه به جاى كعبه، كليساى مرا زيارت كنند.» اين خبر كه در ميان تازيان پيچيد، مردى از نسأة[1]كه اهل قبيلۀ بنى فقيم بود، به خشم آمد و برخاست و بدان كليسا رفت و در آن جا نشست و تغوط كرد! بعد به نزد خانوادۀ خود برگشت.
ابرهه را ازين پيشامد آگاه ساختند و بدو گفتند:
«اين كار مردى است از بستگان به خانهاى كه در مكه زيارتگاه تازيان است. او چون شنيده كه تو مىخواهى حاجيان را از زيارت آن خانه باز دارى و بدين كليسا بكشانى چنين كارى كرده است!» ابرهه خشمگين شد و سوگند ياد كرد كه به مكه لشكر كشد و خانۀ كعبه را ويران كند.
از اين رو فرمان بسيج سپاه داد و حبشيان را براى جنگ آماده كرد و فيلى را با لشكر خويش همراه ساخت كه نامش محمود بود.
و نيز گفته شده است:
او سيزده فيل داشت كه همه از محمود پيروى مىكردند.
و خداوند سبحان (در آيۀ: أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحٰابِ اَلْفِيلِ) فيل را تنها از آن جهة مفرد ذكر فرموده كه مراد همان سر دستۀ فيلان، يعنى محمود، بوده است.
دربارۀ شمارۀ آنان جز اين نيز گفته شده است.
تازيان همينكه از لشكر كشى ابرهه آگاه شدند به هيجان آمدند و ديدند شايسته است كه با وى به پيكار پردازند.
از اين رو، مردى از بزرگان يمن كه ذو نفر نام داشت با ابرهه در افتاد و جنگيد ولى در اين جنگ شكست خورد و گرفتار شد.
ابرهه نخست مىخواست ذو نفر را بكشد ولى بعد او را در پيش خود زندانى كرد و همراه خويش برد.
پس از ذو نفر، مردى ديگر به نام نفيل بن حبيب خثعمى آمادۀ نبرد با ابرهه شد.
ولى نفيل نيز شكست خورد و گرفتار گرديد و براى رهائى از چنگ ابرهه عهد كرد كه او را در راهى كه به مكه مىپيوندد راهنمائى كند.
ابرهه از كشتن نفيل در گذشت و با او و ساير همراهان خود پيش رفت تا به مردم طائف رسيد كه ثقيف ابو رغال را به راهنمائى او گماشتند و مأمورش كردند كه ابرهه را تا مغمس هدايت كند.
هنگامى كه ابرهه و لشكريانش به مغمس رسيدند و فرود آمدند، ابو رغال مرد. بعدها هم تازيان گورش را سنگسار كردند.
اين رسم بر جاى ماند و اكنون حاجيان چون به گور او مىرسند سنگسارش مىكنند.
ابرهه از آن جا اسود بن مقصود را به مكه فرستاد و او دارائى مردم مكه را چاپيد و دويست شتر نيز از عبد المطلب بن هاشم گرفت.
ابرهه، بعد، حناطۀ حميرى را به مكه روانه كرد و گفت:
«ببين بزرگ قبيلۀ قريش كيست و به او بگو كه من نيامدهام تا با شما بجنگم بلكه آمدهام تا اين خانه – يعنى خانۀ كعبه – را ويران كنم و اگر شما مانع كار من نشويد، ديگر نيازى به جنگ خونريزى نخواهم داشت.» وقتى حناطه پيام ابرهه را به عبد المطلب رسانيد، عبد المطلب گفت:
«به خدا سوگند كه ما نيز نمىخواهيم با ابرهه بجنگيم.
اين خانۀ خدا و خانۀ ابراهيم، دوست خدا است. اگر قرار باشد كه از اين خانه نگهدارى شود، خدا خود از خانه و حرم خود پاسدارى مىكند ولى اگر خدا بخواهد پاى بيگانه را به سوى خانۀ خويش بگشايد، ما را نسزد كه از آن جلوگيرى كنيم.» حناطه كه اين سخن از عبد المطلب شنيد، بدو گفت:
«همراه من بيا تا تو را پيش پادشاه ببرم.» عبد المطلب همراه وى روان شد تا به لشكر گاه ابرهه رسيد و سراغ ذو نفر را گرفت كه با وى دوست بود.
او را به سوى زندانى كه ذو نفر بود، راهنمائى كردند.
عبد المطلب از ذو نفر پرسيد:
«آيا مىتوانى ما را در اين بلائى كه به سرمان آمده يارى كنى و چارهاى بجوئى؟» ذو نفر پاسخ داد:
«مردى كه در چنگ پادشاهى گرفتار است و انتظار كشته شدن خود را مىكشد چه كمكى مىتواند به تو بكند؟ ولى انيس كه پيلان را نگهدارى مىكند با من دوست است. تو را به او معرفى مىكنم و او را از بزرگى خاندان و بلندى پايۀ تو آگاه مىسازم و از او مىخواهم كه از پادشاه اجازه بگيرد تا تو را به حضور خود بپذيرد و هر چه مىخواهى در آن جا بگويى. و او هم – اگر بتواند – از تو در پيش ابرهه شفاعت كند.
عبد المطلب گفت:
«همين كمك براى من كافى است.» بنا بر اين، ذو نفر در پى انيس فرستاد و او را فراخواند و عبد المطلب را به عنوان «بزرگ قبيلۀ قريش» به وى معرفى نمود و چنان كه بايد و شايد دربارۀ او سفارش كرد.
انيس پيش ابرهه رفت و پس از معرفى عبد المطلب، گفت:
«اين مرد، كه بزرگ قبيلۀ قريش است، اجازۀ حضور مىخواهد.» ابرهه نيز عبد المطلب را به حضور خود پذيرفت.
عبد المطلب مردى بزرگ و درشت اندام و با شكوه و خوبروى بود و همينكه ابرهه او را ديد مقدمش را گرامى داشت و بدو احترام گذاشت و از تخت خود برخاست و به سوى او رفت و بر روى فرش نشست و او را در كنار خود نشاند و به مترجم خود گفت:
«از او بپرس كه چه نيازى دارد؟» مترجم پرسيد و عبد المطلب پاسخ داد:
«حاجت من اين است كه دويست شترى كه از من گرفته شده، به من برگردانند.» ابرهه كه انتظار شنيدن چنين سخنى را نداشت سرد شد و به مترجم گفت:
«به او بگو: من اول كه تو را ديدم، فريفتۀ ديدارت شدم ولى وقتى با من سخن گفتى، از تو بيزار شدم. آيا با من از شتران خود حرف مىزنى و از خانهاى كه دين تو و دين پدرانت بدان بستگى دارد و من براى ويران كردنش آمدهام چيزى نمىگوئى؟» عبد المطلب پاسخ داد:
«من صاحب شتران خود هستم و به حفظ مال خود علاقمندم.
خانۀ كعبه نيز صاحبى دارد كه آن را خود حفظ خواهد كرد.» ابرهه گفت:
«خداى تو از آمدن من تا اين جا جلوگيرى نكرد.» آنگاه دستور داد تا شترهاى عبد المطلب را بدو باز دهند.
عبد المطلب آنها را گرفت و بست و قربانى كرد و در حرم كعبه پخش نمود تا بدانها دستبردى زده شود و موجب خشم خدا گردد.
عبارت ابن اثير در اين جا روشن نيست و تاريخ بلعمى آن را با وضوح بيشترى بيان كرده است:
… ابو مسعود… عبد المطلب را گفت: «از آن اشتران خويش، صد اشتر از بهر اين خانه – يعنى خانۀ كعبه – هديه كن. و نيت كن كه اگر خداى اين خانه را سلامت دهد از دشمن، تو صد اشتر، مر خداى را قربان كنى. و اين اشتران را از شهر بيرون كن سوى اين لشكرگاه، تا ايشان دست فراز كنند و اين هدى (يعنى: شترانى را كه تو به خانۀ خدا هديه كردهاى) به كشتن گيرند، و خداى تعالى بر ايشان خشم گيرد و ايشان را عقوبت كند.» اشتران عبد المطلب نزديك بودند. پس عبد المطلب برفت و آن صد اشتران را بياورد و هديۀ خانۀ كعبه كرد و به سوى لشكرگاه نجاشى راند. آن اشتر به لشكرگاه اندر بپراكند، و ايشان اشتران همه بكشتند و عبد المطلب از سر كوه همى ديد و بو مسعود را بگفت. و او گفت: «از پس اين نگاه كن كه خداى تعالى با ايشان چه كند؟» (تاريخ بلعمى، چاپ زوار، ج ۲، ص ۱۰۱۷)
او سپس به سوى قريش رفت و مردان قبيلۀ قريش را از لشكر كشى ابرهه آگاه ساخت و دستور داد كه همراه وى از مكه بيرون روند و براى بركنارى از آنچه در جنگ روى مىدهد، بر فراز كوهها پناهنده شوند.
عبد المطلب بعد با چند تن ديگر از مردان قريش برخاست و حلقۀ در كعبه را گرفت. تا خدا را بخواند و براى شكست دادن ابرهه ازو يارى بخواهد . هنگامى كه حلقۀ در كعبه را گرفته بود، مىگفت:
يا رب لا ارجو لهم سواكا | يا رب فامنع منهم حماكا |
ان عدو البيت من عاداكا | امـنـعـهم ان يخربوا فناكا |
(پروردگارا، من براى شكست دادن آنان جز تو به كس ديگرى اميد ندارم. بنا بر اين حمايت خود را از آنان دريغ مدار.
كسى كه دشمن اين خانه است، با تو دشمنى مىكند.
نگذار كه خانۀ تو را ويران سازند.) همچنين گفت:
لـا هـم ان الـعـبـد يـمـ |
نـع رحـلـه فـامـنـع حـلالك |
لـا يـغـلـبـن صـلـيـبـهم | و مـحـالـهـم غـدرا محالك |
و لــئــن فـعـلـت فـانـه | امــر تــتــم بــه فــعــالــك |
انــت الـذى ان جـاء بـا |
غ نــرتــجــيــك لـه كـذلـك |
و لوا و لم يحووا سوى | خـزى و تـهـلـكـهم هنالك |
لـم اسـتـمـع يـومـا بار | جـس مـنـهـم يبغوا قتالك |
جـروا جـمـوع بـلـادهم | و الفيل كى يسبوا عيالك |
عـمدوا حماك بكيدهم | جـهـدا و مـا رقـبـوا جلالك |
(خدايا، بندۀ تو از خانۀ خود دفاع مىكند تو نيز از خانۀ خويش دفاع كن.
مبادا صليب و نيروى آنان به نيرنگ بر نيروى تو چيره گردد.
اگر چنين كنى، كارى كردهاى كه با آن، كارهاى تو به اتمام مىرسد.
تو كسى هستى كه اگر ستمگرى فرا رسد، اميدواريم با وى چنين كنى.
تا اين دشمنان برگردند و بگريزند و چيزى جز خوارى و رسوائى بهره نبرند و آنان را در جاى خود نابود كنى.
من هيچ روزى نشنيدهام قومى پليدتر از آنان كه مىخواهند
با تو بجنگند.
گروههائى را از شهرهاى خود گرد آورده و با پيلان خويش بدين جا كشاندهاند تا اهل خانۀ تو را اسير كنند.
با نيرنگ و فريب، خود را در پناه تو قرار دادهاند – و دعوى خداپرستى مىكنند – در صورتى كه از روى نادانى و بىخردى با تو در افتادهاند و از بزرگى و نيرومندى تو انديشه نمىكنند.) عبد المطلب پس از خواندن شعرهاى بالا حلقه در خانۀ كعبه را رها كرد و با ساير مردان قريش كه همراهش بودند به شكاف كوهها پناه برد.
در آن جا ماندند تا ببينند كه ابرهه وقتى وارد مكه مىشود چه مىكند.
بامداد ابرهه براى ورود به مكه لشكريان خويش را بسيج كرد و آن پيلى را هم كه نامش محمود بود آماده ساخت.
همۀ وسائل را فراهم آورده بود تا خانۀ كعبه را ويران كند و به يمن بر گردد.
همينكه آن فيل را به سوى مكه راهى ساختند، نفيل بن حبيب خثعمى پيش رفت و گوش فيل را گرفت و در گوش او خواند:
«از راهى كه رفتهاى، راست برگرد! زيرا تو در شهر خدا هستى كه حرمت بسيار دارد.» آنگاه گوش پيل را رها كرد.
پيل در همان جا خود را به زمين انداخت و ديگر برنخاست.
درين گير و دار نفيل فرصت را غنيمت شمرد و خود را به چابكى از چنگ ياران ابرهه رهانيد و از كوه بالا رفت و گريخت.
فيل را هر چه زدند از جاى نجنبيد.
سرانجام روى او را به سوى يمن كردند و ناگهان برخاست .
و دويد.
دوباره روى او را به طرف مكه بر گرداندند و او باز به زمين افتاد.
در اين هنگام خداوند پرندگانى را كه ابابيل خوانده مىشدند و مانند پرستو بودند از سوى دريا فرستاد.
هر پرندهاى سه سنگريزه، يكى در منقار و دو ديگر را در دو چنگال خود، داشت.
اين سنگريزهها را كه مانند نخود و عدس بودند بر روى لشكريان ابرهه پرتاب كردند. در لشكر او هيچ كس نبود كه اين سنگريزه به وى بخورد و كشته نشود.
ولى همۀ لشكريان ابرهه مورد اصابت سنگريزهها قرار نگرفتند و خداوند سيلى فرستاد كه همه را به دريا ريخت و كسانى كه جان بدر برده بودند با ابرهه بيرون آمدند و گريزان، راهى را كه آمده بودند در پيش گرفتند و در پى نفيل بن حبيب مىگشتند تا ايشان را در راهى كه به يمن مىپيوست رهنمائى كند.
نفيل، هنگامى كه ديد خدا ايشان را به چه مصيبتى گرفتار ساخته، گفت:
اين المفر و الإله الطالب | و الاشرم المغلوب غير الغالب |
(ابرهۀ اشرم از چنگ خداوند به كجا مىتواند بگريزد. او ديگر شكست خورده و پيروز نيست.) همچنين گفت:
الـا حـيـيـت عـنـا يـا رديـنـا | نـعـمـنـاكم مع الاصباح عينا | |
اتـانـا قـابـس مـنكم عشاء | فـلـم يـقـدر لـقابسكم لدينا | |
رديـنـة لـو رأيـت و لـم تريه | لدى جنب المحصب ما رأينا | |
اذا لعذرتنى و حمدت رأيى | و لم تأسى لما قد فات بينا | |
حـمـدت الـله اذ عاينت طيرا | و خفت حجارة تلقى علينا | |
و كل القوم يسأل عن نفيل | كـان عـلـى لـلحبشان دينا |
(اى ردينه، از ما به تو درود باد. با دميدن صبح چشم شما را روشن كرديم.
شب هنگام، آتشخواهى از پيش شما به نزد ما آمد ولى از ما بهرهاى نبرد.
اى ردينه، تو نديدى، ولى اى كاش در زمينى كه سنگريزهها مىباريد، آنچه ما ديديم تو هم مىديدى.
درين صورت پوزش مرا مىپذيرفتى و نظر مرا مىپسنديدى، و براى آنچه در ميان ما از دست رفته، اندوهگين نمىشدى.
من هنگامى كه پرندگانى را ديدم، خداى را سپاس گفتم و ترسيدم از اين كه سنگهائى بر سر ما بيفتد.
همۀ مردم سراغ نفيل را مىگيرند. مثل اين كه من مديون حبشيان هستم.) در پيكر ابرهه بيمارى بدى راه يافت كه يكايك اندامهاى او سست مىشد و مىافتاد چنان كه وقتى او را به صنعاء رسانيدند، مانند جوجهاى شده بود، ولى نمرد تا هنگامى كه قلب او نيز از سينه بيرون افتاد.
پس از مرگ ابرهه، پسرش، يكسوم، به فرمانروائى رسيد كه به لقب او ملقب بود و مردم حمير و يمن را به خوارى و سياهروزى نشاند.
در روزگار او نيز حبشيان به مردم ستم روا مىداشتند، و زنانشان را مىگرفتند و مردانشان را مىكشتند و پسرانشان را ميان خود و تازيان مترجم قرار مىدادند. وقتى خداوند گروهى از حبشيان را كه به مكه تاخته بودند به ديار نيستى فرستاد، و پادشاهشان با گروهى كه جان بدر برده بودند برگشت، عبد المطلب روز بعد، از كوه فرود آمد تا ببيند كه آنها چه مىكنند.
ابو مسعود ثقفى هم، كه گوشش نمىشنيد، با وى بود.
اين دو تن به لشكرگاه حبشيان وارد شدند و سربازانى را ديدند كه به هلاك رسيده بودند.
عبد المطلب دو گودال كند: يكى براى خود و ديگرى را براى ابو مسعود. و آنها را پر از طلا و گوهرهاى گرانبهائى كرد كه از دارائى ابرهه بر جاى مانده بود.
بعد سر اين دو گودال را با خاك پوشاند.
سپس مردم مكه را كه به كوه گريخته بودند فرا خواند. و آنان برگشتند و به لطف عبد المطلب و ابو مسعود، از آن لشگرگاه اموال بسيارى بردند.
پس از رفتن ايشان عبد المطلب و ابو مسعود، سر گودالهائى را كه كنده بودند گشودند و گنجينههاى خود را بر گرفتند.
عبد المطلب با اين گنجينه ثروتمند شد و تا هنگامى كه از جهان رفت، توانگر مىزيست.
پس از آن كه خداوند سيلى فرستاد و حبشيانى را كه زنده مانده بودند به دريا ريخت و با آسيبهائى كه به آنان رساند نابودشان كرد و گزندشان را از كعبه دور ساخت، مردم قريش در چشم عرب بزرگ جلوه كردند و گرامى شدند چون مىگفتند:
«اينان مردان خدا هستند كه از سوى همۀ تازيان با دشمنان جنگيدند و آنان را از خانۀ خدا راندند.»