شهادت شهید امیر مسعود تابش در منطقه مهران پیش امد. شب جمعه ای بود و دعای کمیل خواندیم و عزاداری کردیم . شام هم نان و پنیر و هندوانه بود . طبق معمول امیر تابش پیش من بود و شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان) و بقیه هم آن طرف چادر بودند. شام را که خوردیم به شهید تابش و بقیه گفتم که بچه ها سید محمد و اطرافیانش را با هسته هندوانه بزنید.
یکی هم خودم زدم ولی سید محمد ندید . سید محمد داد زد و گفت همه را سینه خیز می برم ، حرمت سفره را نگه دارید. یه کم بچه ها ساکت می شدند و من دوباره می گفتم که بزنید. بعدا حاج احمد خسرو بابایی به من گفت : سید محمد داد می زد و می گفت نزنید اما بعد خودش به ما می گفت که خان محمدی را بزنید.
یعنی به شماها می گفت نزنید و به ما می گفت: خان محمدی را بزنید.
آن شب ، شب جمعه بود . صبح جمعه زیارت عاشورا خوانده شد و ما هم به چادر رفتیم که بخوابیم. سید محمد به تابش گفته بود که چند تا میدان مین مانده است . بچه ها را ببرید و میدان مین را جمع کنید.
شهید امیر تابش پیش من آمد و به من گفت : حاجی پاشو تا با هم بریم . من گفتم : خوابم می آید و نمی آیم. تابش بچه های دیگر را صدا کرد و دوباره پیش من آمد و گفت حاجی ! جان من پاشو تا بریم .
گیر داده بود که من را با خودش ببرد . سه مرتبه به سراغم آمد . گفتم: اگر می خواهید سیم خاردارها را جمع کنید ، من نمی آیم . اما اگر می خواهید کار کنید و پاکسازی انجام دهید من می آیم. خلاصه من هم رفتم. دو تا ماشین شدیم ، آقای حاج اسدالله سلیمانی هم با ما بود. حدود دوازده نفر بودیم .
آنجا میدان مین والمر بود ، بعضی ها هم دست خورده بود . معلوم بود قبل از ما یک تیمی امده و چند تایی را خنثی کرده اند و بعد رها کرده اند و رفته اند. شهید تابش بچه ها را تقسیم کرد و هر ردیف را به یک نفر داد .
قبل از اینکه به میدان برویم . دو تا جنازه وسط میدان دیدیم . اول فکر کردیم که عراقی هستند . رفتیم دیدیم که اوس اکبر عزیززاده و حاج موسی انصاری هستند . با صورت روی زمین افتاده بودند. نمی دانم مین بود یا خرج آرپیجی بوده که آتیش گرفته اما بخشی از بدنشان سوخته بود.
شهید تابش با اوس اکبر خیلی رفیق بود. خیلی حالش گرفته شد و ذکر مصیبت خواندیم و جنازه این دو شهید را پشت یکی از تویوتوها گذاشتیم و یکی از بچه ها با خودش برد.
تابش بچه ها را تقسیم کرد و به من گفت شما هم این ردیف را پاکسازی کنید .من یک الی دو مین را پاکسازی کردم و به بعدی که رسیدم دیدم شاخک هایش را باز کردند ولی چاشنی ندارد.
به شهید تابش گفتم این را باز کردند احتمالاً چاشنی در آن گیر کرده است . گفت این را ول کن و به جلو برو . من هم مین های بعدی و بعد آن را خنثی کردم . حدود پنج مین بعد آن را خنثی کردم که تابش در ردیف من امد و مستقیم سر آن مینی رفت که چاشنی در ان گیر کرده بود . ناگهان صدای انفجار شدیدی آمد و احساس کردم چیزی به کنارم خورد . نگاه کردم و دیدم که تکه های بدن تابش است. و این طور به شهادت رسید.