شهید همایون (مهدی) ضیائی قبل از کربلای یک به گردان آمد . شهید ضیائی یک بار خوابی که دیده بود را برای من تعریف میکرد و می گفت :
حدود 15 الی 16 ساله بودم ، یک سال قبل از اینکه به جبهه بیایم ، مادرم خیاط بود و خیاطی می کرد و عکس و مجله ی خانم ها را داشت . مادرم مقید بود و این مجله ها را در کمد می گذاشت و درب ان را قفل می کرد که من و برادرانم به سراغ این مجله ها نرویم.
یک بار من کنجکاو شدم که ببینم مادرم چه چیزی در کمد پنهان کرده است . یک روز که مادرم نبود کلید را پیدا کردم و درب را باز کردم و یکی از مجله ها را برداشتم و عکس ها را دیدم . شب خوابیدم و خواب دیدم که از همان کشویی که من درب ان را باز کردم یک عقرب بیرون آمد و پایم را نیش زد و من از خواب بیدار شدم . همان جا فهمیدم که نباید این کار را می کردم. و از آن روز به بعد هرگز به سراغ مجله ها نرفتم تا اینکه به منطقه اعزام شدیم و شب در پادگان دو کوهه منتظر بودم که ما را تقسیم کنند . بعداً برای اعزام به تخریب به دنبالم آمدند.
همان شب در دوکوهه خواب دیدم که دارم پرواز می کنم . در آسمان ها بالا می روم و کاملاً از این حالت متعجب بودم تا اینکه دیدم یک پیرمردی با محاسن سفیدی آمد و گفت: این جا چکار می کنی ؟ گفتم : نمی دانم ، فقط می دانم که دارم پرواز می کنم. پیرمرد به من گفت که من هفتاد سال است که زحمت می کشم ، تا بالاخره به این جا رسیدم . تو یک روزه پریدی و به این جا رسیدی؟ شهید ضیائی میگفت : در همین هنگام از خواب بیدار شدم.
کاش یه عقرب میامد ما را هم نیش میزد تا به خود باییم و راه صد ساله را یک شبه برویم
خدا رحمت کند شهید مهدی ضیائی از شهدای والای گردان تخریب لشگر ده