ما گروهی متشکل از حدوداً ده نفر بودیم که چادر بنا می کردیم و دستشویی می ساختیم و هر کاری می کردیم . محوطه گردان تخریب را درست می کردیم تا بچه ها بیایند.
در آنجا هنوز تدارکات نیامده بود. غذا کم بود و از جای دیگری می گرفتند. یک روز یک قابلمه غذا آمد و خیلی کم بود . من به شهبد حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) گفتم : از صبح تا حالا داریم کار می کنیم ، بچه ها سیر نشدند . قابلمه ها را بردار تا بریم و دور بزنیم . سوار ماشین شدیم و نزدیک پاسگاه برزگران بودیم و از پاسگاه رد شدیم به طرف مرز عراق رسیدیم و پیچید سمت راست و به یک مقر رفتیم. مقر ، سوله بود و بچه های شهرستان بودند . قابلمه دست من بود و کنار برادر عبدالله بودم . رفتیم در سوله و سلام دادیم . گفت ببخشید برادر ما از بچه های قرارگاه نوح هستیم و نزدیک شما هستیم . تدارکات هنوز نیامده اگر غذا دارید اندازه 10 نفر به ما بدهید.
سپاه یک قرارگاه مخفی زده بود به نام قرارگاه نوح و من نمی دانستم . برادر عبدالله هم طوری که کسی متوجه نشود کلمه قرارگاه نوح را گفته بود و من متوجه نشده بودم .
من نفهمیدم که به آن فرمانده سوله گفت قرارگاه نوح یا قرارگاه نور. آنها هم اندازه ده نفر در قابلمه ما غذا ریختند و بیرون آمدیم. به برادر عبدالله گفتیم خوب خالی بستی ها !
برادر عبدالله به من می خندید . ایشان درست گفته بود . اسمش قرارگاه نوح نبی بود. این یک خاطره ای بود که از نظر امنیتی بود که ایشان می توانست به من بگوید بیرون باش تا من بیایم اما می خواست به من درس بدهد. و این هم خاطره ای بود که من از برادر نوریان داشتم. بعد از جنگ فهمیدم قرارگاهی گه کار آبی ، خاکی انجام می داد اسمش نوح نبی بوده است.