یک شب که برای عملیات بدر به منطقه جفیر رفته بودیم یکی از شهدای گردان به من گفت بیا سوار ماشین شویم.
حاج آقا قاسمی بزرگوار هم بودند . ما را می خواست به پادگان دو کوهه ببرد. چون من مقر تخریب را بلد بودم. انسان کم صحبتی بود اما خوش صحبت بود. از قبر و قیامت و معنویات گفت.
برای حاج قاسمی صحبت می کرد و من هم گوش می دادم. دو ، سه سالی بود که ازدواج کرده بود و ظاهرا بچه دار نمیشد .
بعد از صحبت هایی که راجع به قبر و قیامت کرد ، کمی مکث کرد و گفت من بچه ای که ناصالح باشد را نمی خواهم . ناراحت بود .
حاج قاسمی که همیشه سعی میکند میانه را بگیرد ، گفت ما دعا می کنیم که خدا به شما فرزند صالح بدهد .
می خواهم بگویم که ایمانش خیلی قوی بود. بعد ها این ماجرا را برای برادرم که اهل نماز و قرآن است تعریف کردم . برادرم گفت چه ایمان قوی دارد ، بیارش تا من ببینمش و من گفتم که شهید شده است.