زمانى كه علىّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام بر مأمون (خلیفه وقت) وارد شدند ، مأمون به فضل بن سهل دستور داد تا علماى أديان و متكلّمين مثل جاثليق (عالم بزرگ نصارى) ، رأس الجالوت (عالم بزرگ يهود) ، رؤساى صابئين (منكرين دين و شريعت و خدا و پيامبر) ، هربذ بزرگ (عالم بزرگ زردشتيان) و زردشتىها ، عالم روميان و علماء علم كلام را گرد هم آورده تا گفتار و عقائد حضرت رضا و نيز اقوال آنان را بشنود . فضل بن سهل نيز آنان را فراخواند و مأمون را از حضور آنان مطّلع نمود .
مأمون دستور داد ايشان را نزد او ببرند ، سپس بعد از خوش آمد گويى به آنان چنين گفت : شما را براى امر خيرى فرا خواندهام . مايلم با پسر عمويم كه از مدينه به اينجا آمده مناظره كنيد . فردا أوّل وقت به اينجا بياييد و كسى از اين دستور سرپيچى نكند . آنها نيز اطاعت كرده و گفتند : إن شاء اللَّه فردا اوّل وقت در اينجا حاضر خواهيم بود .
از حسن بن محمّد نوفلى هاشمى چنين نقل شده است :
ما در نزد امام رضا عليه السّلام مشغول صحبت بوديم كه ناگاه ياسر (خادم حضرت رضا عليه السّلام) وارد شده و گفت : مولاى من ! اميرالمؤمنين به شما سلام رسانده و فرمود : برادرت فدايت باد ! علماى اديان مختلف و علماى علم كلام همگى نزد من حضور دارند ، آيا تمايل داريد نزد ما بيائيد و با آنان بحث و گفتگو كنيد ؟ اگر تمايل نداريد خود را به زحمت نيندازيد و اگر دوست داشته باشيد ما به خدمت شما بيائيم ، براى ما مشكل نيست.
حضرت فرمودند: به او سلام برسان و بگو متوجّه منظور شما شدم و إن شاء اللَّه خودم فردا صبح خواهم آمد .
نوفلى ادامه داد : وقتى ياسر رفت ، حضرت رو به ما كرده فرمودند : نوفلي ! تو عراقى هستى و عراقى ها طبع ظريف و نكته سنجى دارند . نظرت درباره اين گردهمائى از علماى اديان و اهل شرك توسّط مأمون چيست ؟
عرض كردم : ميخواهد شما را بيازمايد و كار نامطمئنّ و خطرناكى كرده است . حضرت فرمودند : چطور؟ عرض كردم متكلّمين و اهل بدعت ، مثل علماء نيستند . چون عالم ، مطالب درست و صحيح را انكار نمىكند ولى آنها همه ، اهل إنكار و مغالطهاند ، اگر بر اساس وحدانيّت خدا با آنان بحث كنيد ، خواهند گفت : وحدانيّتش را ثابت كن و اگر بگوئيد : محمّد صلى اللَّه عليه و آله رسول خداست ، مىگويند رسالتش را ثابت كن ، سپس مغالطه مىكنند و باعث مىشوند خود شخص دليل خود را باطل كند و دست از حرف خويش بردارد .
قربانت گردم ، از آنان بر حذر باشيد و مواظب خودتان باشيد! حضرت تبسّمى فرمودند و گفتند: اى نوفلى ! آيا مىترسى آنان ادلّه مرا باطل كنند و مجابم كنند ؟ ! گفتم : نه بخدا . درباره شما چنين ترسى ندارم و اميدوارم خداوند شما را بر آنان پيروز كند .
حضرت فرمودند : اى نوفلىّ ! مىخواهى بدانى چه زمان مأمون پشيمان مىشود ؟ گفتم : بله . فرمود: زمانى كه ببيند با اهل تورات با توراتشان و با اهل انجيل با انجيلشان و با اهل زبور با زبورشان و با صابئين به عبرى و با زردشتيان به فارسى و با روميان به رومى و با هر فرقهاى از علماء به زبان خودشان بحث ميكنم . و آنگاه كه همه را مجاب كردم و در بحث بر همگى پيروز شدم و همه آنان سخنان مرا پذيرفتند ، مأمون خواهد دانست آنچه كه در صددش مىباشد ، شايسته او نيست و در اين موقع است كه مأمون پشيمان خواهد شد . و لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم .
صبح فردا ، فضل بن سهل نزد ما آمد و گفت : قربانت گردم ، پسر عمويت منتظر شماست و همه علماء و مدعوّين آمدهاند ، كى تشريف مىآوريد ؟
حضرت فرمودند : شما زودتر برويد ، من هم به خواست خدا خواهم آمد . سپس وضوء گرفته ، مقدارى سويق (نوشيدنى يا آش و يا حليم ) ميل فرمودند و قدرى نيز به ما دادند . آنگاه همگى خارج شده نزد مأمون رفتيم .
مجلس مملوّ از جمعيّت بود ، محمّد بن جعفر (عموى حضرت رضا عليه السّلام) به همراه گروهى از سادات و نيز فرماندهان لشكر در آن مجلس حضور داشتند .
زمانى كه امام رضا عليه السّلام وارد شدند ، مأمون ، محمّد بن جعفر و تمام سادات حاضر در مجلس به احترام آن حضرت برخاستند . حضرت و مأمون نشستند ولى بقيّه همان طور ايستاده بودند تا اينكه مأمون دستور داد بنشينند و مأمون مدّتى با حضرت گرم صحبت بود . سپس رو به جاثليق كرده و گفت: اى جاثليق ! ايشان علىّ بن موسى بن جعفر و پسر عموى من و از فرزندان فاطمه و علىّ بن ابى طالب صلوات اللَّه عليهم هستند . دوست دارم با ايشان صحبت كنى و بحث نمايى و حجّت آورى و انصاف بدهى .
جاثليق گفت : اى امير مؤمنين ! چگونه با كسى بحث كنم كه به كتابى استدلال مىكند كه من آن را قبول ندارم ؟ و به گفتار پيامبرى احتجاج مىكند كه من به او ايمان ندارم ؟ حضرت فرمودند : اى مرد مسيحى ؟ اگر از انجيل براى تو دليل بياورم ، آيا مىپذيرى ؟ جاثليق گفت : آيا مىتوانم آنچه را انجيل فرموده ، ردّ كنم ؟ به خدا سوگند على رغم ميل باطنىام ، خواهم پذيرفت . حضرت فرمودند : حال ، هر چه مىخواهى بپرس و جوابت را دريافت كن .
جاثليق پرسيد : درباره نبوّت عيسى و كتابش چه عقيدهاى دارى ؟ آيا منكر آن دو هستى ؟ حضرت فرمودند : من به نبوّت عيسى و كتابش و به آنچه امّتش را بدان بشارت داده و حواريّون نيز آن را پذيرفتهاند ايمان دارم و به هر «عيسى» اى كه به نبوّت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و كتابش ايمان نداشته و امّت خود را به او بشارت نداده كافرم، جاثليق گفت : مگر هر حكمى نياز به دو شاهد عادل ندارد ؟
حضرت فرمودند : بله . او گفت : پس دو شاهد عادل از غير همكيشان خود كه مسيحيّت نيز آنان را قبول داشته باشد ، معرّفى كن ، و از ما هم از غير همكيشانمان دو شاهد عادل بخواه . حضرت فرمودند : حالا سخن به انصاف گفتى . آيا شخص عادلى را كه نزد حضرت مسيح مقام و منزلتى داشت قبول دارى ؟ جاثليق گفت : اين شخص عادل كيست ؟ اسم او را بگو، حضرت فرمودند: درباره يوحنّا ديلمي چه ميگوئى ؟ گفت : به به ! محبوبترين شخص نزد مسيح را نام بردى . حضرت فرمودند : تو را قسم مىدهم آيا در انجيل چنين نيامده كه يوحنّا گفت : مسيح مرا به دين محمّد عربى آگاه كرد و مژده داد كه بعد از او خواهد آمد و من نيز به حواريّون مژده دادم و آنها به او ايمان آوردند . جاثليق گفت : بله ، يوحنّا از قول حضرت مسيح چنين مطلبى را نقل كرده است و نبوّت مردى را مژده داده و نيز به اهل بيت و وصىّ او بشارت داده است و معيّن نكرده كه اين موضوع چه زمانى اتّفاق خواهد افتاد و آنان را نيز بر ايمان معرّفى نكرده است تا آنها را بشناسيم . حضرت فرمودند : اگر كسى كه بتواند انجيل را بخواند در اينجا حاضر كنيم و مطالب مربوط به محمّد و اهل بيت و امّتش را برايت تلاوت كند ، آيا ايمان مىآورى ؟ گفت: حرف خوبى است ، حضرت به نسطاس رومى فرمودند : سفر ثالث انجيل را تا چه حدّى از حفظ هستى؟
گفت : به تمام و كمال آن را حفظ هستم . سپس رو به رأس الجالوت نموده و فرمودند : آيا انجيل خواندهاى ؟ گفت: بله ، حضرت فرمودند : من سفر ثالث را مىخوانم ، اگر در آنجا مطلبى در باره محمّد و اهل بيت او( سلام اللَّه عليهم) و نيز امّتش بود ، شهادت دهيد و اگر مطلبى در اين باره نبود شهادت ندهيد . آنگاه حضرت شروع به خواندن سفر ثالث كردند و وقتى به مطلب مربوط به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله رسيدند ، وقف كرده فرمودند : تو را به حقّ مسيح و مادرش قسم مىدهم ، آيا دانستى كه من عالم به انجيل هستم ؟ گفت: بله ، سپس مطلب مربوط به محمّد و اهل بيت و امّتش را تلاوت فرمود و گفت : حال چه ميگوئى ؟
اين عين گفتار حضرت مسيح عليه السّلام است . اگر مطالب انجيل را تكذيب كنى ، موسى و عيسى عليهما السّلام را تكذيب كردهاى و اگر اين مطلب را منكر شوى ، قتلت واجب است زيرا به خدا و پيامبر و كتابت كافرشدهاى . جاثليق گفت : مطلبى را كه از انجيل برايم روشن شود انكار نمىكنم ، بلكه به ان اذعان دارم .
حضرت فرمودند : شاهد بر اقرار او باشيد و ادامه دادند : آنچه مىخواهى بپرس .
جاثليق پرسيد : حواريّون حضرت مسيح و نيز علماء انجيل چند نفر بودند ؟ حضرت فرمودند : از خوب كسى سؤال كردى . حواريّون دوازده نفر بودند كه عالمترين و فاضلترين آنان ، ألوقا بود و علماى مسيحىها سه نفر بودند . يوحنّا ى اكبر در «أج» ، يوحنّا در «قرقيسيا» و يوحنّا ديلمىّ در رجّاز و مطالب مربوط به پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت و امّتش نزد او بوده و هم او بود كه امّت عيسى و بنى اسرائيل را به نبوّت حضرت محمّد و اهل بيت و امّتش مژده داد .
آنگاه فرمود: اى مسيحى ! به خدا سوگند ما به «عيسى» اى كه به محمّد صلى اللَّه عليه و آله ايمان داشت ، ايمان داريم و نسبت به «عيسى» ى شما ايرادى نداريم بجز ضعف و ناتوانى و كمى نماز و روزهاش . جاثليق گفت : بخدا قسم ، علم خود را فاسد نمودى و خود را تضعيف كردى . گمان مىكردم تو عالمترين فرد در بين مسلمانان هستى ، حضرت فرمودند : مگر چطور شده است ؟ او گفت : مىگويى : عيسى ضعيف بود و كم روزه مىگرفت و كم نماز مىخواند و حال آنكه عيسى حتّى يك روز را بدون روزه نگذراند و حتّى يك شب نخوابيد . هميشه روزها روزه بود و شبها شب زندهدار ! حضرت فرمودند : براى تقرّب به چه كسى روزه مىگرفت و نماز مى خواند ؟! جاثليق از كلام افتاد و ساكت شد .
حضرت فرمودند : مىخواهم مطلبى از تو بپرسم ؟ جاثليق گفت : بپرس ، اگر جوابش را بدانم ، پاسخ مىدهم ، حضرت پرسيدند : چرا منكر هستى كه عيسى به اجازه خدا مردهها را زنده مىكرد ؟ جاثليق گفت : زيرا كسى كه مردهها را زنده كند و نابينا و شخص مبتلا به پيسى را شفا دهد خداست و شايسته پرستش است . حضرت فرمود : يسع نيز كارهايى نظير كارهاى عيسى انجام مىداد . بر روى آب راه مىرفت ، مرده زنده مىكرد ، نابينا و مبتلاى به پيسى را شفا ميداد ولى امّتش او را خدا ندانسته و كسى او را نپرستيد . حزقيل پيامبر نيز مثل عيسى بن مريم مرده زنده كرد و سى و پنج هزار نفر را بعد از گذشت شصت سال از مرگشان زنده نمود.
آنگاه رو به رأس الجالوت نموده ، فرمود : آيا مطالب مربوط به اين عدّه از جوانان بنى اسرائيل را در تورات ديدهاى ؟ بخت النصر ، آنها را از بين اسراى بنى اسرائيل كه در هنگام حمله به بيت المقدس اسير شده بودند انتخاب كرده ، به بابل برد ، خداوند نيز وى را به سوى آنها فرستاد و او آنها را زنده نمود . اين مطلب در تورات هست و هر كس از شما آن را انكار كند ، كافر است . رأس الجالوت گفت : اين مطلب را شنيدهايم و از آن مطّلع هستيم . حضرت فرمود : درست است ، حال دقّت كن و ببين آيا اين سفر از تورات را درست مىخوانم ؟ سپس آياتى از تورات را بر ما تلاوت فرمود ، يهودى با شنيدن تلاوت و صوت آن حضرت ، با تعجّب ، بدن خود را به راست و چپ حركت مىداد .
سپس رو به جاثليق كرده و پرسيدند : آيا اينها قبل از عيسى بودهاند يا عيسى قبل از آنها ؟ گفت : آنها قبل از عيسى بودهاند . حضرت فرمودند : قريش همگى نزد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله آمدند و درخواست كردند كه حضرت مردههايشان را زنده كند ، آن حضرت ، عليّ بن ابى طالب عليهما السّلام را همراه آنان به صحرا يا گورستان فرستادند و فرمودند: «به صحرا يا گورستان برو و با صداى بلند افرادى را كه اينها درخواست زنده شدن آنان را دارند ، صدا بزن و تك تك نام آنان را ببر و بگو : محمّد ، رسول خدا مىگويد : به اذن خدا برخيزيد !
امير مؤمنان نيز آنان را ندا كرد و همه برخاسته و خاكهاى سر خود را مىتكاندند . قریشيان نيز از آنان درباره امورشان سؤال مىكردند و در ضمن گفتند : محمّد پيامبر شده است . مردگان از خاك برخاسته و گفتند : اى كاش ما او را درك كرده و به او ايمان مىآورديم . پيغمبر نيز افراد نابينا يا مبتلا به بيمارى پيسى و نيز ديوانگان را شفا داده است . با حيوانات ، پرندگان ، جنّ و شياطين صحبت كرده است ولى ما آن حضرت را خدا نمىدانيم و در عين حال منكرفضائل اين دسته از پيامبران مثل (عيسى، يسع، حزقيل و محمّد- صلى اللَّه عليه و آله و عليهم اجمعين-) نيستيم . شما كه عيسى را خدا مىدانيد ، بايد يسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد . چون آنان نيز مثل عيسى مرده زنده مىكردهاند و نيز معجزات ديگر حضرت عيسى را نيز انجام ميدادند .
و نيز عدّهاى از بنى اسرائيل كه تعدادشان به هزاران نفر مىرسيد از ترس طاعون از شهر خود خارج شدند ولى خداوند جان آنان را در يك لحظه گرفت . اهل آن شهر ، اطراف آنان حصارى كشيدند و آن مردگان را به همان حال رها كردند تا استخوانهايشان پوسيد . پيامبرى از پيامبران بنى اسرائيل از آنجا گذر مىكرد ، از كثرت استخوانهاى پوسيده تعجّب كرد ، خداوند عزّ و جلّ به او وحى نمود كه آيا دوست دارى آنان را برايت زنده كنم تا آنان را انذار كرده و دين خود را تبليغ كنى ؟ گفت : بله ، خداوند وحى فرمود كه : آنان را صدا بزن ! آن پيغمبر نيز چنين ندا كرد : اى استخوانهاى پوسيده ! به اذن خدا برخيزيد ! همگى زنده شدند و در حالى كه خاكها را از سر خود مىزدودند ، برخاستند .
همچنين ابراهيم خليل الرّحمن عليه السّلام آن زمان كه پرندگان را گرفت و تكّه تكّه نمود و هر تكّه را بر كوهى نهاد و سپس آنها را فراخواند و آنها زنده شدند و به سوى او حركت كردند .
و نيز موسى بن عمران عليه السّلام هفتاد نفر از همراهانش را از بين بنى اسرائيل انتخاب كرد و همراه او به كوه رفتند و گفتند : تو خدا را ديدهاى ؟ او را به ما نيز نشان بده . حضرت گفتند : من او را نديدهام ولى آنان اصرار كرده و گفتند :
لن نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً ( ما سخنان تو را تصديق نمىكنيم مگر اينكه بالعيان و آشكار خدا را ببينيم- سوره بقره آيه 55) در نتيجه صاعقهاى آنان را سوزاند و نابود ساخت .
و موسى تنها ماند و به خدا عرضه داشت : خدايا! من هفتاد نفر از بنى اسرائيل را انتخاب كردم و بهمراه خود آوردم و حال تنها برميگردم . چگونه ممكن است قومم سخنان مرا در مورد اين واقعه بپذيرند ؟ اگر مىخواستى هم من و هم آنان را قبلا از بين مىبردى . آيا ما را بخاطر كار نابخردان هلاك ميسازى ؟ خداوند نيز آنان را پس از مرگشان زنده نمود . سپس حضرت ادامه دادند : هيچ يك از مواردى را كه برايت ذكر كردم نمىتوانى ردّ كنى زيرا همگى مضمون آياتى از تورات ، انجيل ، زبور و قرآن است . اگر هر كس كه مرده زنده مىكند و نابينايان و مبتلايان به پيسى و ديوانگان را شفا مىدهد ، خدا باشد ، پس اينها را هم خدا بدان ، حال چه مىگوئى ؟ جاثليق گفت : بله ، حرف ، حرف شماست و معبودى نيست جز اللَّه .
حضرت رو به رأس الجالوت كرده، فرمودند: حال، من از تو سؤال كنم يا تو سؤال مىكنى؟ او گفت : من سؤال مىكنم و فقطّ جوابى را مىپذيرم كه يا از تورات باشد يا از انجيل و يا از زبور داود يا صحف ابراهيم و موسى.
حضرت فرمودند : جوابى را از من نپذير مگر اينكه از تورات موسى يا انجيل عيسى و يا زبور داود باشد . رأس الجالوت پرسيد از كجا نبوّت محمّد را اثبات ميكنى ؟ امام فرمود : اى يهوديّ ! موسى بن عمران ، عيسى بن مريم ، داود خليفه خدا در زمين ، به نبوّت او گواهى دادهاند . گفت : گفته موسى بن عمران را ثابت كن . حضرت فرمودند : آيا قبول دارى كه موسى به بنى اسرائيل سفارش نمود و گفت : « پيامبرى از برادران شما خواهد آمد ، او را تصديق كنيد و از او اطاعت نمائيد » . حال اگر خويشاوندى بين اسرائيل ( بنی يعقوب) و بنی اسماعيل و رابطه بين آن دو را از طرف ابراهيم عليهم السّلام مىدانى ، آيا قبول دارى كه بنى اسرائيل برادرانى غير از فرزندان اسماعيل نداشتند ؟ رأس الجالوت گفت :
بله . اين گفته موسى است و ما آن را ردّ نمىكنيم . حضرت فرمودند : آيا از برادران بنى اسرائيل پيامبرى غير از محمّد صلى اللَّه عليه و آله آمده است ؟ گفت : نه . حضرت فرمودند : آيا از نظر شما اين مطلب صحيح نيست ؟ گفت: آرى صحيح است ولى دوست دارم صحّت آن را از تورات برايم ثابت كنى . حضرت فرمودند : آيا منكر اين مطلب هستى كه تورات به شما مىگويد : « نور از كوه طور سيناء آمد و از كوه ساعير بر ما درخشيد و از كوه فاران بر ما آشكار گرديد »؟ رأس الجالوت گفت : با اين كلمات آشنا هستم ولى تفسير آنها را نمىدانم . حضرت فرمودند : من برايت خواهم گفت . جمله « نور از كوه طور سيناء آمده » اشاره به وحى خداوند است كه در كوه طور سيناء بر موسى عليه السّلام نازل كرد و جمله «از كوه ساعير بر ما درخشيد» اشاره به كوهى است كه خداوند در آن بر عيسى بن مريم عليهما السّلام وحى فرمود و جمله «از كوه فاران بر ما آشكار گرديد» اشاره به كوهى از كوههاى مكّه است كه فاصلهاش تا مكّه يك روز ميباشد و شعيا پيامبر عليه السّلام طبق گفته تو و دوستانت در تورات گفته است : دو سوار را مىبينم كه زمين برايشان مىدرخشد . يكى از آنان سوار بر درازگوشى است و آن ديگرى سوار بر شتر . سوار بر درازگوش و سوار بر شتر كيستند ؟ رأس الجالوت گفت : آنان را نمىشناسم ، معرّفىشان كن . حضرت فرمودند : آن كه بر درازگوش سوار است ، عيسى عليه السّلام است و آن شترسوار محمّد صلى اللَّه عليه و آله . آيا اين مطلب تورات را منكر هستى ؟ گفت : نه ، انكار نمىكنم .
آنگاه حضرت سؤال كردند : آيا حيقوق پيامبر عليه السّلام را مىشناسى ؟ گفت :
بله، مىشناسم، حضرت فرمودند: حيقوق چنين گفته است و كتاب شما نيز مىگويد : خداوند از كوه فاران ، بيان را آورد و آسمانها از تسبيح گفتن محمّد و امّتش پر شده است . سوارانش را بر دريا و خشكى سوار مىكند و كنايه از تسلّط امّت اوست بر دريا و خشكى . بعد از خرابى بيت المقدس كتابى جديد براى ما مىآورد و منظور از كتاب فرقان است . آيا به اين مطالب ايمان دارى ؟ رأس الجالوت گفت : اين مطالب را حيقوق گفته است و ما منكر آن نيستيم .
حضرت فرمودند : داود در زبورش كه تو نيز آن را مىخوانى گفته است : خداوندا ! برپا برپاكننده سنّت بعد از فترت را مبعوث كن .
آيا پيامبرى غير از محمّد صلى اللَّه عليه و آله را مىشناسى كه بعد از دوران فترت ، سنّت الهى را احياء و برپا كرده باشد ؟! رأس الجالوت گفت : اين سخن داود است و آن را قبول دارم و منكر نيستم ولى منظورش عيسى بوده است و روزگار عيسى همان دوران فترت است . حضرت فرمودند : تو نمىدانى و اشتباه مىكنى . عيسى با سنّت تورات مخالفت نكرد بلكه موافق آن سنّت و روش بود تا آن هنگام كه خداوند او را به نزد خود بالا برد و در انجيل چنين آمده است : پسر زن نيكوكار مىرود و فارقليطا بعد از او خواهد آمد و او كسى است كه سنگينىها و سختىها را آسان كرده و همه چيز را برايتان تفسير مىكند و همان طور كه من براى او شهادت مىدهم او نيز براى من شهادت مىدهد . من امثال را براى شما آوردم و او تأويل را برايتان خواهد آورد. آيا به اين مطلب در انجيل ايمان دارى ؟
گفت : بله ، آن را انكار نمىكنم . حضرت فرمودند : اى رأس الجالوت ! از تو درباره پيامبرت موسى بن عمران سؤال مىكنم . عرض كرد : بفرمائيد.
فرمود : چه دليلى بر نبوّت موسى هست ؟ مرد يهودى گفت : معجزاتى آورد كه انبياء پيشين نياورده بودند . حضرت فرمودند : مثل چه چيز؟ گفت مثل شكافتن دريا و تبديل كردن عصا به مار و ضربه زدن به سنگ و روان شدن چند چشمه از آن . يد بيضاء (دست سفيد و درخشنده) و نيز آيات و نشانههايى كه ديگران قدرت بر آن نداشتند و ندارند . حضرت فرمودند : در مورد اينكه دليل موسى بر حقّانيّت دعوتش اين بود كه كارى كرد كه ديگران نتوانستند انجام دهند ، درست مىگويى . حال ، هر كس كه ادّعاى نبوّت كند سپس كارى انجام دهد كه ديگران قادر به انجام آن نباشند آيا تصديقش بر شما واجب نيست ؟ گفت: نه ، زيرا موسى به خاطر قرب و منزلتش نزد خداوند نظير نداشت و هر كس كه ادّعاى نبوّت كند بر ما واجب نيست كه به او ايمان بياوريم مگر اينكه معجزاتى مثل معجزات موسى داشته باشد . حضرت فرمودند : پس چگونه به انبيائى كه قبل از موسى عليهم السّلام بودند ايمان داريد و حال آنكه آنان دريا را نشكافتند و از سنگ ، دوازده چشمه ايجاد نكردند و مثل موسى «يد بيضاء» نداشتند و عصا را به مار تبديل نكردند؟ يهودى گفت: من كه گفتم ، هر گاه براى اثبات نبوّتشان معجزاتى بياورند هر چند غير از معجزات موسى باشد تصديقشان واجب است .
حضرت فرمودند : پس چرا به عيسى بن مريم ايمان نمىآورى ؟ با اينكه او مرده زنده مىكرد و افراد نابينا و مبتلا به پيسى را شفا مىداد و از گل پرندهاى گلى مىساخت و در آن مىدميد و آن مجسّمه گلى به اذن خداوند به پرندهاى زنده تبديل مىشد ؟ رأس الجالوت گفت : مىگويند كه او اين كارها را انجام مىداد ولى ما نديدهايم . حضرت فرمودند : آيا معجزات موسى را ديدهاى ؟ آيا اخبار اين معجزات از طريق افراد قابل اطمينان به شما نرسيده است ؟ گفت : بله همين طور است . حضرت فرمودند : خوب ، همچنين درباره معجزات عيسى بن مريم عليهما السّلام اخبار متواتر براى شما نقل شده است ، پس چرا موسى را تصديق كرديد و به او ايمان آورديد ولى به عيسى ايمان نياورديد؟
مرد يهودى جوابى نداد و حضرت ادامه دادند : همچنين است موضوع نبوّت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و نيز هر پيامبر ديگرى كه از طرف خدا مبعوث شده باشد و از جمله معجزات پيامبر ما اين است كه يتيمى بوده فقير كه چوپانى مىكرد و اجرت مىگرفت . دانشى نياموخته بود و نزد معلّمى نيز آمد و شد نداشت و با همه اين اوصاف ، قرآنى آورد كه قصص انبياء عليهم السّلام و سرگذشت آنان را حرف به حرف در بر دارد و اخبار گذشتگان و آيندگان را تا قيامت بازگو كرده است و از اسرار آنها و كارهائى كه در خانه انجام مىدادند خبر مىداد و آيات و معجزات بىشمارى ارائه داد.
رأس الجالوت گفت : مسأله عيسى و محمّد از نظر ما به ثبوت نرسيده است و براى ما جائز نيست به آنچه كه ثابت نشده است ايمان آوريم . حضرت فرمودند : پس شاهدى كه براى عيسى و محمّد صلى اللَّه عليه و آله گواهى داد ، شهادت باطل داده است ؟ يهودى جوابى نداد .
آنگاه حضرت ، هربذ بزرگ (بزرگ زردشتيان) را فراخواند و فرمود : دليل تو به پيامبرى زردشت چيست ؟ گفت : چيزهائى آورده كه قبل از او كسى نياورده است . البتّه ما خود او را نديدهايم ولى اخبارى از گذشتگان ما در دست است كه او چيزهايى را كه ديگران حلال نكردهاند بر ما حلال كرد ، لذا از او پيروى ميكنيم .
حضرت فرمودند: مگر نه اين است كه به خاطر اخبارى كه به شما رسيده از او پيروى مىكنيد ؟ گفت : بله همين طور است . حضرت فرمودند : ساير امّتهاى گذشته نيز چنيناند . اخبارى مبنى بر دين پيامبران و موسى و عيسى و محمّد صلوات اللَّه عليهم به دستشان رسيده است . عذر شما در عدم ايمان به آنان و ايمان بغير آنان بدين امور چيست ؟
هربذ خشكش زد !! سپس حضرت خطاب به جمعيّت فرمودند : اگر در بين شما ، كسى مخالف اسلام هست و مىخواهد سؤال كند ، بدون خجالت و رودربايستى سؤال كند . در اين موقع عمران صابىّ كه يكى از متكلّمين بود ، برخاست و گفت : اى دانشمند! اگر دعوت به پرسش نكرده بودى، اقدام به سؤال نمىكردم، من به كوفه، بصره، شام و جزيره سفر نموده ، با متكلّمين بسيارى برخورد كردهام ولى كسى را نيافتهام كه بتواند وجود واحدى را كه غير از او كس ديگرى قائم به وحدانيّت نباشد را برايم ثابت كند . آيا اجازه پرسش به من ميدهى ؟ حضرت فرمودند : اگر در بين جمعيّت عمران صابى حاضر باشد ، حتما تو هستى . گفت : بله خودم هستم ، حضرت فرمودند : بپرس ولى انصاف را از دست مده و از سخن باطل و فاسد و منحرف از حقّ بپرهيز . عمران گفت :
بخدا قسم اى سرورم ، فقط مىخواهم چيزى را برايم ثابت كنى كه بتوان به آن چنگ بزنم و تمسّك جويم و به سراغ چيز ديگر نروم . حضرت فرمودند : آنچه مىخواهى بپرس . اهل مجلس همگى ازدحام كردند و به يك ديگر نزديك شدند . عمران گفت : اوّلين موجود و آنچه را خلق كرد چه بود ؟ حضرت فرمودند : سؤال كردى ، پس خوب دقّت كن ! واحد هميشه واحد بوده ، هميشه موجود بوده ، بدون اينكه چيزى به همراهش باشد ، بدون هيچ گونه حدود و اعراضى و هميشه نيز اين گونه خواهد بود . سپس بدون هيچ سابقه قبلى ، مخلوقى را با گونهاى ديگر آفريد ، با اعراض و حدودى مختلف ، نه آن را در چيزى قرار داد و نه در چيزى محدود نمود و نه به مانند و مثل چيزى ايجادش كرد و نه چيزى را مثل او نمود و بعد از آن مخلوقات را به صور مختلف و گوناگون از جمله : خالص و ناخالص . مختلف و يكسان به رنگها و طعمهاى متفاوت آفريد بدون اينكه نيازى به آنها داشته باشد و يا براى رسيدن به مقام و منزلتى به اين خلقت محتاج باشد و در اين آفرينش در خود زيادى يا نقصانى نديد . آيا اين مطالب را مىفهمى ؟ گفت : بله به خدا اى سرورم.
حضرت ادامه دادند و بدان كه اگر خداوند به خاطر نياز و احتياج ، مخلوقات را خلق مىكرد ، فقطّ چيزهايى را خلق مىكرد كه بتواند از آنها براى برآوردن حاجتش كمك بگيرد و نيز در اين صورت شايسته بود كه چندين برابر آنچه خلق كرده بود خلق كند ، زيرا هر قدر اعوان و انصار بيشتر باشند ، شخص كمك گيرنده قوىتر خواهد شد و نيز در اين صورت حاجتها تمامى نداشت زيرا هر آفرينشى كه انجام مىداد ، حاجت ديگرى در او ايجاد مىشد و به اين خاطر مىگويم : مخلوقات را از روى نياز نيافريده است ، بلكه با آفرينش مخلوقات ، از يكى به ديگرى منتقل مىنمايد و بعضى را بر بعضى ديگر برترى مىدهد بدون اينكه محتاج شخص برتر باشد يا بخواهد از آن ديگرى كه زيردست قرار گرفته انتقام بگيرد . به اين علّت آفرينش كرده .
عمران سؤال كرد : آيا آن موجود ، به خودى خود ، نزد خود ، معلوم بود ؟ (به خودش علم داشت؟)
حضرت فرمودند : جز اين نيست كه علم و شناخت هر چيز براى تميز آن از غير است ، و براى اينست كه موجوديّتش ثابت و شناخته شود و در آنجا وجود محض بود و غيرى نبود تا تمييز لازم باشد و ضرورتى باشد كه امتياز هر يك معلوم گردد ، جز وجود بحت بسيط ، چيز ديگرى نبود تا لازم آيد حدّ هر يك معلوم گردد . آيا فهميدى اى عمران ؟! گفت : آرى اى سرور من ، پس اكنون بفرما به چه چيز ميدانست آنچه را كه مىدانست ؟ يعنى به چه وسيلهاى آنچه را كه دانسته است ، بدان آگاهى يافته ؟ آيا به توسّط ضمير بوده است يا چيزى غير از آن ؟
مترجم گويد : منظور صورت حاصله از ذات معلوم در نفس عالم ميباشد و نيز هدف عمران از اين سؤال ظاهرا اين بوده است كه با اثبات «ضمير» و يا هر چيز ديگرى در خداوند ، وحدانيّت (تك بودن و وحدت مطلقه) ذات اقدس الهى را مورد تشكيك قرار دهد و حضرت با اين بيان «علم حصولى» را در مورد خداوند مردود دانستهاند و وحدت مطلقه (جزء ناپذير بودن) خداوند را اثبات نمودهاند .
حضرت فرمودند : اگر علم او از طريق «ضمير» (و آن صورت حاصله در انديشه) انجام بپذيرد ، آيا مىتوان براى شناخت آن «ضمير» حدّ و حدودى قرار نداد ؟ گفت : نه نمىتوان . امام ادامه دادند : آن ضمير چيست ؟ عمران جوابى نداد ، سپس فرمودند : باكى نيست . حال اگر از تو در باره «ضمير» بپرسم كه آيا آن را با «ضمير» ديگرى باز مىشناسى ؟ اگر بگوئى آرى ، در واقع حرف و ادّعاى خودت را باطل كردهاى اى عمران ! آيا شايسته نيست بدانى كه «واحد» يا «ضمير» وصف نمىشود ؟ و چنان نيست كه از برايش غير از كرد و كار گفته نشود و او چنان نيست كه در بارهاش جهات و أجزاء ، توهّم و خيال شود . يا درباره او ، جهات و اجزاء مختلف مثل جهات و اجزاء مخلوقين قابل تصوّر گردد . اين را خوب بفهم و دانستههاى صحيح خود را بر آن اساس قرار بده .
عمران سؤال كرد : آيا مرا درباره كيفيّت حدود خلقتش و معانى و انواع آن آگاه ميكنى ؟ حضرت فرمودند : سؤالت را كردى ، اكنون خوب دقّت كن تا بفهمى . حدود خلق خداوند شش نوع است . لمس كردنى ، وزن كردنى ، ديدنى ، چيزى كه وزن ندارد كه همان روح است و نوعى ديگر كه ديدنى است ولى وزن ندارد و قابل لمس و حسّ نيست و رنگ ندارد و قابل چشيدن نيست و اندازه و عرض و صورت و طول و عرض نيز ندارد و از جمله آنها عمل و حركاتى است كه اشياء را مىسازد و از حالى به حال ديگر تغييرش مىدهد و زياد و كم ميكند . امّا اعمال و حركات ميروند و زمانى بيشتر از آنچه براى آنها نياز بوده ندارند ، پس هر گاه فراغ و خلاصى از آن فعل حاصل شود ، آن نيست شده و برود و اثرش باقى بماند و جارى مجراى سخن است كه ميرود و تنها اثرش باقى مىماند .
عمران گفت : بفرمائيد اگر خالق واحد باشد و چيزى غير از او نباشد و نيز چيزى به همراهش نباشد ، آيا آفرينش خلق ، خود تغييرى نمىكند ؟
حضرت فرمود : خدا بوده و با خلقت خلائق تغيير نميكند بلكه مخلوقات با تغييرهايى كه خدا در آنها ايجاد مىكند . تغيير مىكنند . عمران پرسيد : ما خدا را با چه چيز شناختهايم ؟ حضرت فرمودند : با چيزى غير از او ، پرسيد :
غير او چيست ؟ حضرت فرمودند : مشيّت او ، اسم او و صفت او و هر چيز ديگر شبيه به اينها و همگى اينها مخلوق ، حادث و تدبيرشده خداوند هستند و عمران پرسيد : او چيست ؟ حضرت فرمودند : نور است . به اين معنى كه مخلوقاتش را چه از اهل آسمان باشند و چه از اهل زمين ، هدايت مىكند و بجز بيان و اثبات وحدانيّت او بيان چيزى ديگر بر من واجب نيست .
عمران پرسيد : آيا مگر اين طور نيست كه قبل از آفرينش ساكت بوده ، سپس به نطق آمده است ؟ حضرت فرمودند : سكوت در جايى معنى دارد كه قبلا نطقى در بين باشد ، به عنوان مثال ، در مورد چراغ «ساكت» گفته نمىشود.
و نيز در مورد كار چراغ ، گفته نمىشود «چراغ درخشيد» زيرا «نور» و «درخشش» ، «كار» و «وجود» از چراغ نيستند بلكه چيزى جز چراغ نيستند و فعل چراغ محسوب نميشوند و خود چيزى جز نور نيستند . پس هنگامى كه ما را روشنى مىبخشد ، گوئيم از براى ما روشن شد و ما روشنى جستيم و تو به آن روشنى امر خود را مىيابى و در كار خويش بينا ميگردى .
عمران گفت : من گمان مىكردم ، خالق با آفريدن مخلوقات و تغييرى كه در كارش ايجاد مىشود از حالت خود دگرگون مىگردد ، حضرت فرمودند : سخن محالى گفتى كه موجود تغيير مىكند مگر اينكه چيزى آن را تغيير دهد. آيا ديدهاى كه تغيير آتش آن را تغيير دهد ؟ يا تا حال ديدهاى كه حرارت خودش را بسوزاند ؟ يا هيچ ديدهاى كه شخص بينا ، بينائى خود را ببيند ؟
عمران گفت : نه ، نديدهام . حال بفرمائيد آيا او در مخلوقات است يا مخلوقات در اويند ؟ حضرت فرمودند : او برتر از اين حرفهاست . نه او در مخلوقات است و نه مخلوقات در اويند . والاتر و برتر از اين حالت است . حال به حول و قوّه الهى برايت توضيح خواهم داد . بگو ببينم آيا تو در آينه هستى يا آينه در تو ؟ اگر هيچ كدام در ديگرى نيستيد چگونه خودت را در آينه مىبينى ؟
گفت : توسّط نورى كه بين من و آن هست ، حضرت فرمودند : آيا آن نور را بيشتر از آنچه در چشم خود مىبينى در آينه مىبينى ؟ گفت : بله ، حضرت فرمودند : به ما نشانش بده . عمران جوابى نداد و حضرت فرمودند : از نظر من ، نور بدون اينكه در يكى از شما دو تا باشد ، تو و آينه را به خودتان نشان داده است ، اين موضوع مثالهاى ديگرى هم دارد كه جاهل را در آنها راهى نيست ، خداوند را داستان بالاتر است . سپس رو به مأمون نموده و فرمودند : وقت نماز شده است ، عمران گفت :
مولاى من ، سؤال مرا قطع نكن . دلم نرم شده است ! فرمودند : نماز ميگذاريم و بازمىگرديم . سپس برخاستند و مأمون نيز از جاى برخاست . حضرت در داخل (اندرونى) نماز خواندند و مردم به امامت محمّد بن جعفر (عموى حضرت) در بيرون نماز گزاردند . سپس بيرون آمده و به جاى خود بازگشتند و عمران را فراخوانده و فرمودند : سؤالهايت را عنوان كن .
گفت : بفرمائيد آيا يكتائى خداوند به حقيقت درك مىشود يا از روى وصف ؟ حضرت فرمودند : خداوند خالق يكتا ، همان موجودى كه از اوّل بوده است ، هميشه يكتا بوده بدون اينكه چيزى به همراهش باشد . تك است و دومى ندارد ، نه معلوم است و نه مجهول ، نه محكم است و نه متشابه ، نه در يادهاست و نه فراموش شده ، نه چيزى است كه نام چيز ديگرى از اشياء غير از خودش بر او نهاده شود . اين طور نيست كه از وقتى (خاصّ) موجود شده باشد و تا وقت (معيّنى) باقى بماند . يا قائم به چيز ديگر بوده باشد و يا تا مرز چيز ديگرى برپا باشد ، به چيزى تكيه نكرده و در چيزى پنهان نشده است و اينها همه قبل از خلقت خلق است چون چيزى غير از خودش نبوده است و هر صفتى بر او قرار دهى همگى صفاتى است حادث و ترجمانى است كه موجب فهميدن مىشود . بدان كه ابداع ، مشيّت و اراده ، سه اسم براى يك چيز هستند و اوّلين ابداع ، اراده و مشيّت او، حروفى بود كه آنها را اصل هر چيزى قرار داد و راهنمايى بر هر مدرك و روشنگرى بر هر امر مشتبهى نمود و به وسيله آن حروف هر چيز اعمّ از حقّ و باطل ، فعل و مفعول ، يا معنى و غير معنى از هم جدا و شناخته مىشود و همه امور بر آنها جمع شده است و در آفرينش اين حروف براى آنها معناى متناهى و وجودى غير از نفس آنها ، قرار نداد . زيرا آنها با ابداع و ايجاد ، بوجود آمدهاند ، و نور ، در اينجا ، اوّلين فعل خداست . خدايى كه خود نور آسمانها و زمين است و حروف از آن فعل به فعليّت رسيدهاند و آنها حروفى هستند كه اساس گفتار بر آنهاست و عبارات همگى از خداوند است كه به خلق خود آموخته است . اين حروف ، سى و سه حرف هستند ، بيست و هشت حرف از آنها نشانگر زبانهاى عربىّ است و از بيست و هشت حرف ، بيست و دو حرف ، نشانگر زبانهاى سريانى و عبرىّ است و از ميان آنها پنج حرف در سائر زبانهاى عجم در مناطق مختلف ، زبانها ، متفرّق و پراكنده است و اينها پنج حرف هستند كه از بيست و هشت حرف جدا شدهاند كه در نتيجه حروف سى و سه حرف شد و اين پنج حرف ، به دلائلى است كه بيش از آنچه گفتيم جايز نيست ذكر شود . سپس حروف را بعد از احصاء نمودن و شمردن آنها «فعل» خود نمود ، مثل اين آيه شريفه (كُنْ فَيَكُونُ) (موجود شو، او نيز موجود شد) ، «كن» صفت و خلقت خداست و آنچه كه از آن ايجاد مىشود ، مصنوع و مخلوق است . اوّلين خلقت خداوند عزّ و جلّ ابداع است .
بدون وزن و حركت است . مسموع نيست ، رنگ ندارد ، قابل حسّ نيست . دومين مخلوق ، حروفند كه وزن و رنگ ندارند ، قابل شنيدن و وصف كردن هستند ولى قابل ديدن نيستند ، سومين مخلوق چيزى است از همه انواع محسوس ملموس ، قابل چشيدن و قابل ديدن است ، و خداوند تبارك و تعالى قبل از ابداع بوده است . زيرا قبل از خداوند عزّ و جلّ و همراه او چيز ديگرى نبوده است و ابداع قبل از حروف بوده است و حروف چيز ديگرى غير از خود را نشان نمىدهند .
مأمون سؤال كرد : چطور غير از خود چيز ديگرى را نشان نمىدهند ؟
حضرت فرمودند : زيرا ، خداوند تبارك و تعالى آنها را براى معنى كنار هم جمع مىكند ، وقتى چند حرف از آنها را مثلا چهار حرف يا پنج يا شش يا بيشتر يا كمتر را در كنار هم قرار مىدهد ، براى معنايى است محدث و جديد كه قبلا نبوده است . عمران پرسيد : ما چگونه مىتوانيم اين مطلب را (بهتر) بفهميم ؟
حضرت فرمودند : توضيح اين مطلب چنين است كه وقتى مقصود تو از اين حروف ، خود آنها باشد نه چيز ديگرى ، آنها را جدا جدا ذكر مىكنى و ميگوئى: ا، ب، ت، ث، ج، ح، خ تا آخر . در اين صورت معنايى غير از خود اين حروف در آنها نمىيابى ، امّا وقتى آنها را كنار هم بگذارى و اسم و صفت براى معنى مورد نظر خود بسازى ، نشانگر معنى و موصوف خود خواهند بود ، آيا فهميدى ؟ گفت : بله .
بدان كه صفت نمىتواند بدون موصوف باشد و نيز اسم بدون معنى و حدّ بدون محدود نخواهد بود و صفات و اسماء همگى دالّ بر كمال و وجود هستند و به مانند حدود مثل تربيع (چهارتايى نمودن) تثليث (سهتايى نمودن) و تسديس (ششتايى نمودن) دلالتى بر احاطه و فراگيرى ندارند زيرا معرفت خداوند به وسيله صفات و اسماء درك مىشود و با حدّ قرار دادن توسّط طول و عرض ، قلّت و كثرت ، رنگ و وزن و نظائر آنها درك نمىشود و هيچ چيز از اين مذكورات ، در مورد خداوند جلّ و تقدّس مصداق ندارد تا مخلوقات بتوانند با شناخت خود ، او را (توسّط اين حدود) بشناسند.
و اين مطلب ، بالضّرورة ، از گفتهها و دلائل ما ثابت مىشود ، لكن صفات خدا ، دالّ بر خداوند هستند و او با اسماء خويش درك مىگردد و با وجود مخلوقات بر وجود او استدلال مىتوان كرد . به گونهاى كه انسان طالب (حقيقت) نيازى به ديدن با چشم يا شنيدن با گوش و لمس با دست و احاطه كردن با جان و دل نخواهد داشت .
اگر صفات و اسمائش نشانگر او نبود و علم مخلوق معناى او را درك نمىكرد . مخلوق ، أسماء و صفات او را مىپرستيد ، نه معناى او را و اگر غير از آن بود ، معبود يكتا غير از «اللَّه» بود ، زيرا اسماء و صفات غير از او هستند ، آيا فهميدى ؟ گفت : بله ، بيشتر توضيح بدهيد.
حضرت فرمودند : مبادا سخنان جاهلان گمراه و كوردل را بر زبان آرى . همان كسانى كه گمان دارند كه خداوند براى ثواب و عقاب ، در آخرت حضور دارد ولى در دنيا براى اطاعت و اميدوارى بندگان حضور ندارد و حال آنكه اگر قرار بود حضور خداوند براى او مايه نقص و شكستگى باشد در آخرت هم حضور نمىداشت ولى اين افرادى كه چنين پندارى دارند به سرگردانى دچار گشتهاند و ندانسته ، نسبت به حقّ كور و كر گشتهاند و اين آيه شريفه ، به اين مطلب اشاره دارد :
وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلًا
و هر كس در اين جهان كور باشد ، در آخرت نيز كور است و گمراهتر
منظور از كورى در اين آيه ، كورى از حقائق است و عاقلان مىدانند كه استدلال بر آن جهان ممكن نيست جز با آنچه در اين جهان است و هر كس بخواهد با آراء خويش و از پيش خود به آن عالم گردد و آن را درك نمايد . با اين كار فقطّ از درك آن حقائق فاصله مىگيرد ، زيرا خداوند ، علم آن را نزد كسانى قرار داده است كه عاقلاند و عالم و اهل فهم مىباشند . عمران گفت : برايم بگوئيد آيا «ابداع» مخلوق است يا غير مخلوق ؟
حضرت فرمودند : خلقى است ساكن كه با سكون درك نمىشود و بدين جهت مخلوق است كه شىیئى است پديد آمده و محدث و خداوند است كه او را ايجاد نموده و پديد آورده و در نتيجه او «مخلوق» شده است و به عبارت ديگر خداوند است و مخلوقاتش و چيز سومى در اين ميان نيست . آنچه را خداوند خلق نمايد از مخلوق بودن سر باز نمىزند و خلق خداوند يا ساكن است يا متحرّك ، يا مختلف يا يكسان ، يا معلوم است يا مشتبه و هر آنچه ، حدّ پذيرد ، مخلوق خداوند عزّ و جلّ است .
و بدان هر آنچه كه حواست آن را ايجاد كند ، معنائى است كه با حواسّ قابل درك است و هر حسىّ ، نشانگر همان چيزى است كه خداوند در ادراكش برايش قرار داده است و فهم از قلب سرچشمه مىگيرد .
و بدان آن يكتايى كه هميشه برپا است بدون هيچ اندازه و حدودى ، مخلوقى با اندازه و حدّ (مشخّص) آفريد و آنچه را كه آفريد ، دو چيز بود : اندازه و چيز با اندازه و هيچ كدام رنگ و وزن نداشت و قابل چشيدن نبود و يكى را وسيله ادراك ديگرى قرار داد و آن دو را آن گونه قرار داد كه به خودى خود درك شوند و چيزى را به صورت تك و قائم به خود ، نه غير از خود نيافريد . چون مىخواست راهى براى استدلال بر وجود خويش و اثبات آن ، قرار دهد .
خداوند ، تك است و يكتا ، دومى ندارد كه آن دومى بخواهد او را برپا نگاه دارد و كمكش كند و يا او را حفظ كند و مصون بدارد ولى مخلوقات با اذن و خواست خداوند ، بعضى بعض ديگر را حفظ مىكنند و نگاه مىدارند . مردم در اين مسأله با يك ديگر اختلاف كردند تا آنجا كه به سرگردانى و حيرت افتادند و با استفاده از تاريكى ، در صدد رهائى از تاريكى برآمدند . چون خداوند را با اوصاف خودشان وصف و از حقّ دور شدند و اگر خداوند را با صفات خود خدا و مخلوقات را نيز با صفات خودشان وصف مىكردند ، به صواب سخن گفته بودند و دچار اختلاف نمىگشتند ولى از آنجا كه به دنبال چيزى رفتند كه در آن سرگردان مىشدند . در آن گرفتار آمدند و خداوند هر آن كس را كه بخواهد به راه راست هدايت مىفرمايد .
عمران گفت : سرورم شهادت مىدهم كه او همان گونه است كه وصفش نمودى ولى سؤال ديگرى برايم باقى مانده است .
حضرت فرمودند : سؤال كن . عمران پرسيد : (خدا) حكيم در چه چيزى قرار دارد ؟ و آيا چيزى او را احاطه نموده است ؟ و آيا از چيزى (يا جايى) نه چيزى ديگر (يا جاى ديگر) تغيير مكان مىدهد ؟ يا نيازى به چيزى دارد ؟
حضرت فرمودند : اين مطلب از پيچيدهترين نكاتى است كه مورد سؤال مردم میباشد و كسانى كه دچار كاستى در عقل و فقدان علم (يا فهم) هستند آن را نمىفهمند و در مقابل ، عقلاى منصف از درك آن عاجز نيستند . پس خوب در جواب من دقّت كن و آن را بفهم اى عمران :
امّا نكته اوّل آن! اگر (خداوند) مخلوقات را به خاطر نياز به آنان خلق كرده بود ، جائز بود كه بگوئيم به سمت مخلوقاتش تغيير مكان مىدهد چون نياز به آنها دارد ولى او چيزى را از روى نياز خلق نكرده است و هميشه ثابت بوده است نه در چيزى و نه بر روى چيزى . إلّا اينكه مخلوقات يك ديگر را نگاه مىدارند و برخى در برخى ديگر داخل شده و برخى از برخى ديگر خارج مىشوند و خداوند متعال با قدرت خود تمام اينها را نگاه مىدارد و نه در چيزى داخل مىشود و نه از چيزى خارج مىگردد و نه نگاهدارى آنها او را خسته و ناتوان مىسازد و نه از نگاهدارى آنها عاجز است و هيچ يك از مخلوقات چگونگى اين امر را نمىداند مگر خود خداوند و آن كسانى كه خود آنها را بر اين امر مطّلع ساخته باشد كه عبارتند از : پيامبران الهى و خواصّ و آشنايان به اسرار او ، حافظان و نگاهبانان شريعت او .
دستور او در يك چشم برهم زدن بلكه زودتر به اجرا در مىآيد ، هر آنچه را اراده فرمايد ، فقطّ به او مىگويد : موجود شو و آن شىء نيز به خواست و اراده الهى موجود مىشود . هيچ چيز از مخلوقاتش از چيز ديگرى به او نزديكتر نيست و هيچ چيز نيز از چيز ديگر از او دورتر نيست . آيا فهميدى عمران !؟
گفت: بله سرورم ، فهميدم و گواهى مىدهم كه خداوند تعالى همان گونه است كه توضيح دادى و به يكتايى وصفش نمودى و گواهى مىدهم كه محمّد بنده اوست كه به نور هدايت و دين حقّ مبعوث شده است . آنگاه رو به قبله ، به سجده افتاده و اسلام آورد .
وقتى ساير متكلّمين ، عمران صابى را چنين ديدند با آنكه بسيار سرسخت بود و تا به حال كسى در بحث بر او غلبه نكرده بود ، هيچ كس به حضرت رضا عليه السّلام نزديك نشد و ديگر از حضرت سؤالى نكردند . كم كم مغرب در آمده و مأمون و حضرت رضا عليه السّلام برخاسته و به داخل رفتند و مردم نيز متفرّق شدند . من نيز با عدّهاى از دوستان و هم مسلكان خودمان نشسته بوديم كه محمّد بن جعفر مرا احضار كرد . به نزد او رفتم ، گفت: اى نوفلىّ ديدى دوستت چه كرد ؟ بخدا قسم، گمان نداشتم كه علىّ بن موسى الرّضا توان غور و غوص در چنين مسائلى را داشته باشد . او را اين گونه نمىشناختيم كه در مدينه از «كلام» صحبت كند تا علماء «كلام» بر او گرد آيند .
من گفتم : ولى حجّاج نزد او مىآمدند و مسائل مختلفى در مورد حلال و حرام از او سؤال مىكردند و جواب مىگرفتند و گاهى افرادى نزد حضرت آمده با ايشان بحث و مناظره مىكردند . محمّد بن جعفر گفت : اى ابو محمّد ! مىترسم اين مرد بر او حسد ورزد و او را مسموم نمايد ، يا بلائى سر او بياورد . به او بگو از اين كارها دست بردارد . گفتم : از من نخواهد پذيرفت . آن مرد مىخواست او را امتحان نمايد تا بفهمد آيا از علوم پدرانش عليهم السّلام چيزى مىداند يا خير؟ محمّد بن جعفر به من گفت : به او بگو : عمويت به علل مختلفى از اين موضوع خوشش نمىآيد و دوست دارد از اين كارها دست بردارى .
وقتى به منزل حضرت بازگشتم ، پيام عمويشان محمّد بن جعفر را رساندم و كلمات او را به آن حضرت گفتم . امام تبسّمى كرده و فرمودند : خدا عمويم را حفظ كند . او را خوب مىشناسم ، چرا از اين موضوع ناراحت است ؟ بعد گفت : اى غلام ، نزد عمران صابى برو و او را نزد من بياور . گفتم : فدايت شوم ، من مىدانم او كجاست . او نزد يكى از برادران شيعى است ، حضرت فرمودند : عيبى ندارد ، مركبى به او بدهيد تا سوار شود .
من به نزد عمران رفتم و او را آوردم . حضرت به او خوش آمد گفتند و لباسى طلبيدند و بر او پوشاندند و مركبى به او دادند و ده هزار دينار خواستند و به عنوان هديّه به او دادند .عرض كردم : فدايت شوم مثل جدّت امير المؤمنين عليه السّلام رفتار كرديد . حضرت فرمود : اين گونه دوست داريم . سپس دستور شام دادند و مرا سمت راست و عمران را سمت چپ خود نشاندند و بعد از شام به عمران گفتند : به منزل برگرد و فردا اوّل وقت نزد ما بيا تا از غذاى مدينه به تو بدهيم . بعد از اين قضيّه ، متكلّمين از گروههاى مختلف نزد عمران مىآمدند و او سخنان و ادلّه آنان را جواب داده و باطل مىكرد تا اينكه بالأخره از او كناره گرفتند، و مأمون ده هزار درهم به او هديه داد و فضل نيز به او اموالى بخشيد و مركبى به او داد و حضرت رضا عليه السّلام او را مأمور صدقات بلخ نمودند و از اين راه به منافع زيادى دست يافت.