• امروز : شنبه, ۶ مرداد , ۱۴۰۳
آخرین دیدار با شهید حاج عبدالله نوریان

عملیات والفجر هشت به روایت حاج محمد زارعکار

  • کد خبر : 5081
عملیات والفجر هشت به روایت حاج محمد زارعکار

ما در جریان عملیات والفجر هشت به گردان حضرت علی اکبر علیه السلام مامور شدیم . مسئول تیم ما ، فکر کنم آقای علی اصغر صادقیان بود . من و علی اصغر صادقیان همیشه با هم شوخی می داشتیم . آن شب آمدیم و سوار قایق شدیم و منتظر بودیم که بچه ها ی غواص […]

ما در جریان عملیات والفجر هشت به گردان حضرت علی اکبر علیه السلام مامور شدیم . مسئول تیم ما ، فکر کنم آقای علی اصغر صادقیان بود . من و علی اصغر صادقیان همیشه با هم شوخی می داشتیم . آن شب آمدیم و سوار قایق شدیم و منتظر بودیم که بچه ها ی غواص و بچه های واحد اطلاعات عملیات که با بچه های تخریب قبل از ما رفته بودند ، علامت بدهند . قرار بود ایشان با چراغ قوه علامت بدهند تا ما حرکت کنییم به سمت جزیره ی ام الرصاص . چهاردهم ماهِ قمری بود و هوا از نور ماه روشن بود . همین موضوع باعث شده بود بچه ها از این که توسط دشمن دیده شوند و ماموریتشان لو برود خیلی ترسیده باشند . ما هم خیلی نگران بودیم . کل بچه هایی که در قایق نشسته بودیم به نوعی احساس خطر می کردند که نکند این بچه ها یک موقع اتفاقی برایشان بیوفتد . در همین حین ، من یک لحظه دیدم که ابر سیاهی در منطقه آمد و ظاهر شد . رعد و برق زد و باران شروع به باریدن کرد . باران که آمد ، تمام گردان داشتند گریه می کردند . این یک معجزه ی بزرگ خداوند بود . قبل از بارش باران ، تمام اطراف ما روشن بود ، ستاره ها را می شد دید . اما خداوند یک ابری را فرستاد و آن جا آمد . ابر سیاهی بود و داستان آن ابر را هم خدمتتان می گویم که چه کسی دعا کرده بود و آن ابر آن جا آمده بود .
خلاصه باران شروع به باریدن کرد . من با آن چراغ قوه ام علامت دادم و قایق ها به سمت ام الرصاص حرکت کردند .
شهید علی اصغر صادقیان ، در قایق جلویی ما بودند و ما بعد از آن ها بودیم . همیشه آقای صادقیان به من می گفت که : زارعکار! فکر کنم تو اولین نفری باشی که تیر بخوری و من جنازه ات را به عقب بیاورم . من هم می گفتم احتمالا این اتفاق برای شما بیوفتد . خلاصه آمدیم و از قایقمان پیاده شدیم و به جلو رفتیم . چند دقیقه که گذشت دیدم یک نفر دارد می گوید آخ پام ، آخ پام و دارد داد می زند . با خودم گفتم این صدا ، صدای صادقیان است . آمدم جلو و دیدم که بله ! ایشان در سنگر عراقی ها افتاده است و دارد داد می زند . گفتم برادر صادقیان اگه شهید شدی به عقب ببرمت … گفت برو برو …
با هم شوخی داشتیم و این خاطره از شوخی با آقای صادقیان بود .
ما حرکت کردیم و به ام الرصاص رفتیم . درگیری با عراقی ها ، تا نزدیکی های بعد از ظهر ادامه داشت . ما راه کار امام رضا را رفته بودیم . شهید آقا سید محمد زینال حسینی هم در ام الرصاص بود . آقاسید محمد پیغام داده بود که به بچه های تخریب ، هر جا هستند بگویید که فلان جا بیایند . یک قسمتی آن جا داشتند و در سنگر مستقر بودند . سید محمد آن جا یک سرگرد عراقی را گرفته بود و به این سرگرد عراقی خیلی فشار می آورد تا اطلاعاتش را ثبت کند .
قبل از عملیات ، چند نفر از بزرگوارن گردان ما از جمله برادر حاج عبدالله سمنانی و چند نفر از بچه های اطلاعات عملیات برای شناسایی رفته بودند اما دیگر برنگشتند . شهید سید محمد از این اسیر عراقی مرتب سراغ آن بچه ها را می گرفت و میخواست بداند چه اتفاقی افتاد ؟ از آن عراقی می پرسید و یک نفر مترجم هم داشت . آقا سید محمد به من و اقای سید مرتضی خاکی که با هم بودیم ، گفت این دو لول ها را راه بیاندازید ، عراقی ها دارند به جلو می آیند . سید میگفت این سرگرد عراقی می گوید که عراقی ها خیلی نزدیک هستند . یک حرکتی انجام بدهید که بتوانیم جلوی پیشروی عراقی ها را بگیریم . سید تاکید داشت که دولول ها را راه بندازید . من زیاد اطلاعات دو لول را نداشتم اما سید مرتصی قبلا کار کرده بود . سید مرتضی گفت آقا من کاملا تسلط دارم و الان هماهنگشان می کنم . سید مرتضی دو تا دو لول بیست و سه ها را آن جا آماده کرد و خشاب گذاری کرد و به من گفت شما پشت یکی از دو لول ها بنشین یکی از آن ها را هم خودشان نشستند . از سید محمد کسب اجازه کردیم که ما باید چکار بکنیم ؟ سید محمد گفت لوله ها را پایین بیاورید . منطقه نیزار بود و نیزارها بالا رفته بودند . سید محمد گفت به سمت نیزار ها شلیک کنید و نگذارید عراقی ها به جلو بیایند . ما فقط نیزار ها را میدیدیم و اصلا نمی دیدیم که چه کسی هست ؟ نمیدانستیم آیا کسی پشت نیزار هست یا نه . یا اگر کسی هست ، بچه های خودی یا عراقی ها هستند . ولی سید محمد طبق آماری که از این سرگرد عراقی گرفته بود می گفت که عراقی ها پشت این نیزارها هستند و دارند جلو می آیند .
ما شروع به شلیک کردیم و گهگاهی هم پیش سید محمد می آمدیم و می پرسیدیم که چه شد و خبری از برادر سمنانی شد یا نه ؟
یک لحظه دیدیم که سید از سنگر بیرون آمد و خیلی خوشحال است ، می گوید برادر عبدالله زنده است . گفتم چطور ؟ گفت : برادر عبدالله در اطلاعاتی که به عراقی ها داده است ، گفته من در شمال داشتم ماهیگیری می کردم که آمدند سراغ ما و گفتند شما که شناگر خوبی هستی بیا این جا به ما کمک کن . من هم آمدم اما نمی دانم کجا آمده ام .

سید محمد هم ادامه دهنده راه حاج عبدالله بود

حاج عبدالله سمنانی یک اطلاعات اینجوری داده بود که برای رد گم کنی باشد . من آنجا دیدم که سید محمد خیلی خوشحال است . با خوشحالی گفت برادر سمنانی زنده است و چند بار هم این را تکرار کرد . بعد از این جریان عقب نشینی صورت گرفت و ما هم برگشتیم و به خرمشهر آمدیم .

زمانی که به خرمشهر برگشتیم یکی از همشهری هایمان را دیدیم که در بحث مسائل علمی واقعا سرآمد بود و خیلی آدم بزرگی بود . ایشان در واحد مهندسی رزمی بود . سنش بالا بود و تقریبا شصت و هفت سال سن داشت . خیلی آدم عجیبی بود . من را صدا کرد و گفت که محمد ! میدانی چه اتفاقی افتاد ؟ میدانی شب عملیات چه اتفاقی افتاد ؟ من تعریف کردم که رعد و برق زد و باران آمد و آن اتفاقاتی که افتاد و واقعا برای ما خیلی عجیب بود را برای ایشان تعریف کردم . گفت میدونی آن شب چه کسی دعا کرد و آن باران بارید ؟ گفتم نه . چه کسی دعا کرد ؟ گفت آن شب حاج عبدالله نوریان دعا کرد و آن باران آمد . حاج عبدالله پیش ما بود و دعا کرد و آن باران آمد . گریه می کرد و این ها را تعریف میکرد .
من سراغ حاج عبدالله را گرفتم و پرسیدم که حاج آقا کجاست ؟ بچه ها گفتند حاج عبدالله در پشت بام دارد استراحت می کند. من بالا رفتم و دیدم روی پاها و دست ها و سرش حنا گذاشته است . با خودش ذکر می گفت و دعا میکرد . من خدمتشان سلام کردم ، گفت برادر زارعکار دیدی که من لیاقت شهادت را نداشتم ؟! آقای عنایت الله رزاقی رفت و شهید شد . جواب بچه هایش را چه می خواهیم بدهیم . برادر رزاقی رفت و شهید شد و برای من توفیق شهادت ایجاد نشد . حاج عبدالله نوریان آن شب کمی ناراحتی و درد دل کرد و بعد به فاو آمد و به درجه ی رفیع شهادت رسید .

عملیات در ارتفاعات بمو به روایت حاج حبیب فرخی

 

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5081
  • نویسنده : حاج محمد زارعکار
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه