ما را برای یک عملیات شبانه در تاریخ 28/9/66 برای نگهداری خط مقدم که بچه ها عملیات می کنند اعزام کردند . گروهان یک عملیات انجام دادند و ما که گروهان دو بودیم برای نگهداری خط باید به جلو اعزام می شدیم. ما را شبانه حرکت دادند و رفتیم به کانال ها و آماده بودیم . عملیات شروع شد و عراقی ها عقب نشینی کردند.
گروهان یک خط را شکست و برای نگهداری خط از ما استفاده کردند. در تایمی که می خواستیم برویم و خط را نگه داریم در دره سبز به طول 600 الی 700 متر بود ، دو طرف کوه و داخل رودخانه بود ، اکثر عملیات ها را در نیمه دوم ماه انجام می دادند به علت اینکه در تاریکی باشد. زمانی که ما وارد کانال شدیم بسیار تاریک بود و چشم ،چشم را نمی دید و ما دید نداشتیم که جلوی ما چه چیزی قراردارد ممکن بود سنگ، کلوخ، آدم و هر چیز دیگری باشد .
در تاریکی فقط با صدای همدیگر جلو می رفتیم . وقتی به جلو رفتیم رسیدیم به دیدگاه که بچه ها از عراقی ها گرفته بودند و یک میدان مین که بالای 100 الی 200 عدد مین کاشته بودند در یک شیب قرار گرفته بود محوری که بچه های گشت شناسایی باز کرده بودن اندازه دو تا سه وجب بود آن شب هوا بارانی بود و زمین حالت خود را از دست داده بود یعنی زمانی که به خاک رس دست می زنید خیلی نرم است و حالا باران خورده بود و ما در آن گل باید از آن شیب بالا می رفتیم ، طوری که انفجاری اتفاق نیفتد . ما به زیر دیدگاه رسیدیم . دیدگاه 10 متر بالاتر از کانال بود . یکی از بچه ها گروهبان و بچه شمال بود . اسمش خاطرم نیست . این بنده خدا به ما گفت از همین بغل حرکت کنیم و به بالا برویم. همینطور که بالا می رفتیم 7 ، 8 نفر از بچه هایی که شهید شدند را در کانال دیدیم که در خاک و آب و گل افتاده بودند. گروهبان می خواست که ما روحیه خودمان را از دست ندهیم به ما می گفت نترسید این ها عراقی هستند .
اما ما از روی لباس ها و تجهیزاتشان می دانستیم که ایرانی هستند. خلاصه ما بالا رفتیم . در دیدگاه که مستقر شدیم . بچه ها شروع کردند به تقسیم شدن . من با یک آقایی بودم به نام شهرام نایبی میدان 58 زندگی میکرد و ما در زمانی که خدمت می کردیم با هم دوست بودیم. . گروه ما شد حمل مجروح و برانکارد گرفتیم و به جلو رفتیم و از بچه های دیگر حدود 200 متر فاصله گرفتیم . گروهبان ما را صدا زدند که جلو نروید ممکن است که عراقی ها آن جا باشند و ما هم برگشتیم. در برگشت یک خمپاره 60 خورد به کنار این بنده خدا و چهار انگشت دستش قطع شد و مجروح شد اما برای اینکه ما روحیه مان را از دست ندهیم چیزی نگفت . به عقب برگشتیم و تا ساعت 5 صبح برای نگهداری خط ایستادیم.
منتهی متاسفانه اسلحه ما کلاش نبود که راحت بتواند در آب شلیک کند اسلحه ما ژسه بود . به ما گفتند شما 5 صبح باید عقب نشینی کنید . ما هم عقب نشینی کردیم در این تاریکی که بر می گشتیم دیدیم یک بنده خدایی از یک طرف صدا می زند و کس دیگری از جای دیگر صدا می زند که جان مادرتان و جان فرزندتان من را هم با خود ببرید در صورتی که ما خودمان ترس داشتیم و اصلاً کسی را نمی دیدیم و فقط صدا می شنیدیم. بچه ها آنهایی را که می توانستند با خود آوردند و تعدادی هم جا ماندند . ما هم از آنجا حرکت کردیم و ساعتی بعد به استراحت گاه رسیدیم.