شهید صمد و محمود گلزاری دو برادر بودند . حاج محمود که روحش شاد ، یکی از انسان هایی بود که من احساس نمی کردم روی زمین زندگی می کند. ایشان در چهره شناسی بی نظیر بود و به شهید قدوسی در کارها کمک می کرد. ایشان را به گمرک باکو فرستادند ، که کل گمرک را به هم ریخت . گمرکی که اگر کس دیگری بود باید سالها می گشت تا کسی را بشناسد اما ایشان ظرف مدت دو ماه کل حساب ها را بیرون کشید .
بسیار انسان عجیبی بود ، فساد را بو می کشید . آن موقع در جبهه فقط کمک های مردمی بود . عرق گیرهای کاپیتان بود که من قبل از آن عرق گیر نمی پوشیدم . در تهران زیر کولر و در مغازه زیر کولر بودم و نمی دانستم عرق گیر چیست . آن جا با 50 درجه گرما وسط ظهر برادر ما که بسیار علاقه داشت من را کماندو بار بیاورد بسیار در آموزش سخت میگرفت .
عملیات رمضان 10 روز اول در پادگان ولیعصر دزفول بودیم و جمیع تیپ 7 ولیعصر بودیم که الان لشکر زرهی اهواز شده است. من را 10 روز روزه نگه داشتند. وسط ظهر هم در آن گرما می گفتند دور پادگان را دو دور بزن. خودشان زیر کولر گازی های سرقتی که خودم سرقت کرده بودم دراز کشیده بودند و می خوابیدند و من را بیرون می کردند. از اتاق فرمانده تیپ آقای رئوفی سرقت کردیم. به ایشان گفتیم کولر ما آبی است و ما هم رفتیم کولرهای گازی را برداشتیم و در اتاق خودمان گذاشتیم من هم فنی بودم . شغل پدرم قنادی بود و من تپل بودم و استخوان شدم و برگشتم عکس هایم هنوز هست.
شهید گلزاری بزرگترین دغدغه اش نظارت بر همین وسایل و کمک های مردمی بود. چند بار با یکی از این عزیزان ما به شدت دعوا کرد و کارش به کتک کاری می رسید که تو هنوز عرق گیرت سالم است و نباید عرق گیر اضافه برداری. البته اکثر بچه ها خودشان رعایت می کردند.
آن موقع حقوقی بسته نشده بود و پول می آوردند و می گفتند هر کی هر چقدر لازم دارد بردارد. آن هایی گه زن و بچه دار بودند 2 تومان بر می داشتند و آن هایی که مجرد بودند چیزی بر نمی داشتند.
در عملیات خیبر شهید شد. برادرشان قبل از ایشان مفقودالاثر شده بود.شهید گلزاری توسل بینهایت شدید داشتند.
فرمانده گردان جناب منصوری بود. بود و برادرم معاون گردان بود. مثلا می گفت محمد به دزفول می روی پول در جیبت هستو حواسش به همه بود. می گفت مرد باید در جیبش پول باشد. و می گفت علی این پول را داده که به تو بدهم . به برادرم که مراجعه می کردم، داداشم می گفت تو به من نگو داش علی بگو داداش علی . برادرم به من می گفت شهید گلزاری مثل من است به او هم بگو داداش. هیچ فرقی بین من و او نیست. ایشان در حرکات و گفته هایش و پوشش و تمیزی دقت می کرد. همه یزندگیش رعایت آدابی بود. رعایت را در سیمایش میدید.
یکی از آن شهیدای کاملی بود که من یک سال و اندی افتخار شناخت ایشان را داشتم. بچه ها که به مغازه پدرم می رفتند همیشه جیبهایشان پر بود اما من ندیدم شهید گلزاری این کار را بکند. یک شیرینی کوچک هم از مغازه پدرم بر نمی داشت. در خانه احمد آل مردان در ذفول رفتیم خیلی گرم بود و ما را در زیرزمین های دزفول دعوت می کردند. انگار در بهشت استراحت می کردیم.
سرداب هایی که سمت یونسکو می رفتیم و در زیرزمین بودند بسیار خنک بودند. بچه ها راحت می خوابیدند و من ندیدم ایشان جلوی خانواده آل مردان به غیر از دو زانو بنشیند. خیلی مبادی آداب بود و در آن محیط گرم و جنگی و شلوغ وقتی ما تحویل گرفتیم ،توالت ها قابل تحمل نبود اما این شهید اولین کسی بود که شروع کرد توالت ها را شست. و همه دویدیم برای شستن آسایشگاه ، فرمانده و غیر فرمانده نداشت. به ما نیرویی که دادند لر بودند و از بچه های خرم آباد بودند. البته از مشهد،زنجان،تهران و رشت داشتیم. ولی نیروهایی که به ما دادند لر بودند. اول ماه رمضان به ما نیرو تحویل دادند. 10 الی 12 روز در اختیار ما بودند و بعد به منطقه عملیاتی رفتیم . در این مدت شهید گلزاری برای ما مثل یک پدر و برادر بود .
چون خیلی از نیروها بسیاری از آداب را نمی دانستند. سطح فقر سواد دینی داشتند. خیلی از مسائل دین را برعکس اجرا می کردند. مثلا ما با جهاد که به بعضی از شهرستان ها میرفتیم جلوی پدر شوهر روسری می پوشیدند ولی جلوی برادر شوهر روسری نمی پوشیدند. این مسائل را با بچه هاذ به صبرو حوصله صحبت می کرد و توضیح می داد. من برادرم هر کاری برایم می کرد خب عادی بود. اما عشق ورزیدن از طرف یک فرمانده غریبه ، خیلی قابل توجه بود . در عملیات طوفان شن شد ما پشت خاکریز ها خوابیده بودیم برادرم که خیلی من را دوست داشت و حاضر بود برای من بمیرد ایشان دید که من ماسک شیمیایی زدم در آن شدت طوفان من ماسک شیمیایی زده بودم . نزدیک با 12 نفر را به من سپرده بودند. و من مسئول تیم بودم. و مسئول تیم بودن برای من یک داستانی درست کرده بود . من باید می رفتم به همه سر می زدم و بچه ها روی خودشان پتو انداخته بودند که از شن در امان باشند. اگر حواسشان نبود زیر شن خفه می شدند.گفت مگر نیروهات ماسک دارند که تو ماسک زدی. گفتم نه آنها زیر پتو هستند. به من گفتد : ماسکت را در بیار . ماسک را برداشتم و چفیه را انداختم دور سر و صورتم. در آن موقعیت برادرم می گفت ارجح نیرو است. گلزاری دو برابر برادرم رعایت می کرد.فرمانده ها رسیدگی می کردند و اصلا برایش مهم نبود که فرمانده هستند.