خانواده پدری پسرم یک مقدار آزاد فکر می کردند. عمه هایش کم حجاب بودند ولی نماز خوان بودند. یکی از اقوام با اشاره به من ، به دیگران می گفت: این می خواهد بالای مجلس برود و بگوید که من مادر شهید هستم ، برایم صلوات بفرستید . حرف مادر همسرم در مغزم خیلی دور می زد ولی من نیتم اسلام بود و میدانستم این راه ، راه امام حسین است . اما این ها طور دیگری فکر می کردند.
همیشه با خودم میگفتم : خدای نکرده جانباز نشود ! آنطوری نشود که دست و پایش قطع شود . اگر جانباز بشود ، من زخم زبان های مردم و اقوام را چه طور تحمل کنم؟
بعد از شهادتش به خواب دخترم آمد و گفت : پیکر من را دیدید ؟ به مادرم بگویید دیدی که من سالم هستم و دست و پایم قطع نشده است ؟