• امروز : جمعه, ۵ مرداد , ۱۴۰۳
توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها

روزی که شهید عباس حسنی در میدان مین دوید

  • کد خبر : 1861
روزی که شهید عباس حسنی در میدان مین دوید

یک مدتی در موقعیت چنانه بودیم . فکر می کنم عملیات والفجر یک بود . من در عملیات والفجر یک در دسته ی شهید عباس حسنی بودم . عباس حسنی از آن بچه هایی بود که وقتی به جبهه آمد متحول شد . هم از لحاظ گفتاری متحول شد و هم از لحاظ رفتاری . […]

یک مدتی در موقعیت چنانه بودیم . فکر می کنم عملیات والفجر یک بود . من در عملیات والفجر یک در دسته ی شهید عباس حسنی بودم . عباس حسنی از آن بچه هایی بود که وقتی به جبهه آمد متحول شد . هم از لحاظ گفتاری متحول شد و هم از لحاظ رفتاری .

شهید عباس حسنی بچه ی قلعه مرغی بود و اصطلاحا بچه ی جنوب شهر بود . ایشان در عملیات والفجر یک با ما بود که معبر زده شد و عملیات انجام شد . من شب عملیات والفجر یک ، شهید حسنی را یک لحظه دیدم و بعد ایشان را گم کردم . ما در یک جاده ای بودیم و ایشان جلوتر از ما بودند . در واقع ایشان به عنوان سرتیم یا مسئول دسته ی ما بود . در منطقه ی عملیاتی ، مین های ضد خودرو کنار جاده زیاد بود . خیلی مین های کلاسیکی هم نبود . شهید عباس حسنی مین ها را با دست بلند می کرد و به گوشه ای پرتاب می کرد .

یک جایی در تپه ماهور بودیم که یک خمپاره به زمین خورد و تعدادی از بچه ها افتادند . بین آن بچه ها سرحال ترینشان من بودم . یکی دو تا از بچه ها را بلند کردم که جمع و جورشان کنم اما باز یک خمپاره ی دیگری خورد که یک ترکش هم به سر من اصابت کرد . منم حالم بد شد البته نه خیلی زیاد . آنجا برادر ایزدی را دیدم . برادر ایزدی در زمان شاه مخلوع ، از بچه های گارد جاویدان بود . خیلی خوش هیکل بود . اولین بار من آنجا ایشان را دیدم . ایشان من را می شناخت ، گفت : چی شده مثل دزد های دریایی شدی !؟ خب خون ریخته بود روی صورتم و سرم را بسته بودم و به قول ایشان شبیه دزد های دریایی شده بودم .

حفظ فضای معنوی در گردان ، مهم ترین دغدغه ی شهید زینال حسینی

من آن شب شهید عباس حسنی را ندیدم تا فرا صبح . فردا صبح شهید حسنی را دیدم . شهید حسنی سرتیم ما بود در گردان حضرت قمر بنی هاشم . فرمانده گردان یادم نیست کی بود ، شاید صاربان نژاد بود . ما را صبح بردند پشت خاکریز مستقر کردند . یعنی از مین رد شدیم . به ما گفتند مواضع دشمن سقوط کرده . ما را بردند پشت خاکریز و به ما گفتند سنگر درست کنید و این جا مستقر شوید . همینطور توپ و خمپاره و گلوله می آمد و ما چاله می کندیم و سنگر می گرفتیم . اصطلاحا به این نوع سنگر می گفتیم سنگر روباهی . آن جا شهید عباس حسنی و شهید اسدالله الله یاری با ما بودند . ما پنج یا شش نفر بودیم که بقیه را یادم نیست .

آن روز اتفاق عجیبی افتاد . نمی دانم مسئول محور اشتباه کرد یا مسئول گردان اشتباه کرد اما وقتی ما را در خط مستقر کردند ، ساعت حدود ده شده بود و ما همه در سوراخ ها پنهان شده بودیم . هنوز عراقی ها پاتک را رها نکرده بودند . مانشسته بودیم و دیدیم تیر های دشمن مستقیم به سمت ما می آید ، یعنی در تیررس دشمن قرار گرفته ایم . با هم صحبت میکردیم و می گفتیم : ما که این سمت خاک ریز هستیم ، پس کی دارد به ما تیر می زند؟ فکر میکردیم عراقی ها آن طرف خاکریز هستند . فرمانده گردان گفت اشتباه مستقر شدید . بروید آن طرف خاک ریز …

خوشبختانه کسی تیر نخورد و فقط تیر به اطراف ما می خورد . در منطقه یک درگیری های بود و دو سه روزی هم آن جا بودیم . روز سوم بود که گفتند برگردید و عقب نشینی کنید . ظاهرا نتیجه ای که می خواستند را از عملیات نگرفته یودند . فرمانده گردان حضرت قمر بنی هاشم آمد . با ماشین های کامیون ، نیرو های گردان حضرت قمر را دسته دسته جمع می کردند و می برند . آقای سعیدی آن موقع معاون گردان حضرت قمر بنی هاشم بود . به ایشان گفتم چه خبره ؟ ایشان به ما نگفت موضوع چیه . فقط گفت نیروها در حال جابجایی هستند .

فاتح خرمشهر ، شهید حاج احمد کاظمی

از آنجا که ما نیروهای تحت امر ایشان نبودیم و از طرفی ارتباطمان با عقبه خودمان قطع شده بود و حتی بیسم هم نداشتیم ، نمیدانستیم باید چه کار کنیم . فرماندهان گردان قمربنی هاشم هم به ما نگفتند چه اتفاقی افتاده و همه شان رفتند . ما در خط ماندیم و شهید عباس حسنی و چند نفر دیگر . فقط یادم هست که فرماندهان گردان حضرت قمر بنی هاشم به ما گفتند شما این جا بمانید ، تا نیروهای بعدی برسند . به ما نگفتند که همه نیرو ها رفتند .

از ساعت حود هشت صبح عراقی ها می آمدند و تجمع می کردند و تانک هایشان را می آوردند . ما هم دیدیم که خبری نیست ، نه آتشی هست و نه تیری شلیک میشود و کلا هیچ خبری نبود . شهید عباس حسنی گفت بهتر است تا زمانی که نیروها برسند ، تقسیم شویم و با هر اسلحه ای که در دستمان هست ، به سمت عراقی ها شلیک کنیم . ما هم اسلحه ها را برداشتیم و همینطوری در حال شلیک بودیم تا اینکه ظهر شد .

عراقی ها کم کم فهمیدند که کسی پشت خاکریز نیست و فقط ما چند نفر هستیم . به همین دلیل شروع کردند و به سمت ما حرکت کردند . فاصله خیلی کم بود . نزدیک که شدند عباس حسنی گفت بچه ها جانتان را بردارید و فرار کنید . عراقی ها اگر بیایند ، یا ما را اسیر می گیرند و یا می کشند .

تنها مسیری که میتوانستیم از آن مسیر فرار کنیم ، میدان مین بود . گفتم : عباس ! اینجا میدان مین است ، چطور فرار کنیم ؟ تقریباً هفتصد متر ، عمق میدان مین است . عباس گفت من میدانم میدان مسلح است اما چاره ی دیگری نداریم . مجبوریم یا گیر عراقی ها بیوفتیم یا از مین ها رد شویم . بعد گفت : متوسل می شویم به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها و دنبال من بدوید .

خبرنگاری که در خط مقدم به شهادت رسید

شهید عباس حسنی گفت یا زهرا و دوید در میدان مین . ما هم دنبالش دویدیم . عراقی ها دنبال ما آمدند تا رسیدند به میدان مین و وارد میدان نشدند ، از همانجا شروع به تیر اندازی کردند . ما از میدان مین رد شدیم و کسی هم آسیبی ندید . تقریبا که به انتهای میدان رسیدیم ، دیدیم که از روبرو یک تویوتا با سرعت به سمت ما می آید . پشت سرمان را نگاه کردیم و دیدیم که تانک ها از خاک ریز رد شدند . ما شش نفر آدم در حال دویدن بودیم و با تانک کمتر از ششصد متر فاصله داشتیم . فاصله ششصد متری هم که برای تانک چیزی نیست .

شما ببینید چه جرأتی می خواهد که یک فرمانده گردان در دل عراقی ها بیاید و نیروهایش را جمع کند . ظاهرا حاج آقا عبدالله نوریان خبردار شده بود که ما تنها ماندیم و خودش تنها آمده بود به دنبال ما . ما دیدیم که حاج عبدالله با سرعت به سمت ما می آید . وقتی رسید ، گفت سریع سوار بشید . ما هم سوار شدیم و از آن جا رفتیم .

از سمت راست
شهید عباس حسنی، شهید اکبر عباسی ، برادر حسین آبایی ، ناشناس ، شهید محمد رضا خدیور ، شهید امیر یحیوی تبار یشلاقی
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1861
  • نویسنده : حاج مهدی قدیمی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه