• امروز : شنبه, ۶ مرداد , ۱۴۰۳
به داد خود برسید که وقت تنگ است

روزی که حاج عبدالله نوریان به شهادت رسید

  • کد خبر : 4116
روزی که حاج عبدالله نوریان به شهادت رسید

بسم الله الرحمن الرحیم حسین امیری نیا ، اهل روستای طرود ، از توابع فیروزکوه هستم . من در سال 1361 در جبهه بودم . 25 ماه در جهاد سازندگی استان تهران و در واحد مهندسی رزمی بودم . یک روز به آبادان رفته بودم که شهید عبدالله نوریان را در آنجا دیدم . یکی […]

بسم الله الرحمن الرحیم
حسین امیری نیا ، اهل روستای طرود ، از توابع فیروزکوه هستم . من در سال 1361 در جبهه بودم . 25 ماه در جهاد سازندگی استان تهران و در واحد مهندسی رزمی بودم . یک روز به آبادان رفته بودم که شهید عبدالله نوریان را در آنجا دیدم .
یکی از دوستان بنده را به ایشان معرفی کرد و به ایشان گفت که من راننده لودر و بولدوزر هستم .
حاج عبدالله از من پرسید : شما راننده لودر و بولدوزر هستید ؟ گفتم بله و ایشان گفت : ما به شما نیاز ضروری داریم .
ما از آنجا برای لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام تاسیسات گرفتیم و به واحد مهندسی رزمی رفتیم . حاج عبدالله هم فرمانده رزمی مهندسی بودند و هم فرمانده واحد تخریب بودند . دوستمان هم با توجه به شناختی که از من داشت بنده را به عنوان مربی لودر و بولدوزر به حاج عبدالله معرفی کرد .
من در کرخه ، قبل از عملیات والفجر هشت به عنوان راننده لودر و بولدوزر نیروهای جدید را آموزش می دادم البته دوستان هم تشریف داشتند . قبل از عملیات ام الرصاص بود که حاج عبدالله به من گفت شما برای شلمچه تشریف بیاورید . ما هم طبق دستور حاجی با یک دستگاه بولدوزر به آنجا رفتیم .
این خاطراتی که میخواهم برایتان تعریف کنم برای من خیلی مهم است . ما کنار پل آهنی خرمشهر چند شب و روز کار می کردیم که یک شب دیدیم آتش بسیار سنگین شد چون دشمن فهمیده بود که ما در آنجا کار می کنیم و آتش را به سمت ما هدف گرفته بود . هدف ما از کار این بود که نخل ها را بشکانیم و خاکریز بزنیم . قرار بود لشگر بعد از آنجا به سمت ام الرصاص حمله کند . ما آنجا زیاد کار کردیم و خاطراتی هم از حاج عبدالله داریم .
در آن منطقه صدای موتور بولدوزر کاملا مشخص بود و عراقی ها را آگاه میکرد . حاج عبدالله به من گفتند : می توانید ابتکاری به خرج دهید و مشکل را حل کنید ؟ گفتم : بله . گفت: چه کار می خواهی بکنی؟ گفتم : شما دستور بدهید یک ضبط صوت برای من بیاورند . یک ضبط صوت با یک بلند گو آوردند و من صدای بولدوزر را ضبط کردم . بعد بلندگو را بردم و در فاصله پانصد متری گذاشتم و دستگاه را روشن کردم .
صدای بلدوزر ها آن طرف پخش می شد و من در سمت چپ با خیال راحت کار می کردم .
خاطرم هست که یک شب با پنج یا شش نفر داوطلب شدیم که برویم سوییچ لودرها را بیاوریم برای عملیات . من داوطلب شدم که سوییچ را بیاورم . هفت نفر شدیم که این کار را انجام دهیم . سه تا از سوییچ بولدوزرها را من شخصاً برداشتم و بقیه را هم بچه ها برداشتند .
موقع برگشتن تیربارچی دشمن که داخل نیزار بود و ما را دید ، شروع کرد به شلیک کردن . قبل از این که قایق ما را به ساحل برساند شش نفر از ما شهید شدند و دست بنده هم ترکش خورد . همه بچه هایی که در قایق بودند شهید شدند و فقط من زنده ماندم و آمدم .

معرکه گیری به سبک شهید حاج رسول فیروزبخت

فردا شب به من گفتند که بولدوزر تازه آوردیم . باید بولدوزر را از روی اسکله جا بجا می کردیم و با یک قایق می کشیدیم . خواستیم همین کار را بکنیم که قایق غرق شد . خیلی شانس آوردیم بچه ها ازاد شدند و اتفاقی برایشان نیوفتاد . آن شب تمام شد و فردا به من گفتند خودت را به شلمچه برسان برای عملیات . گفتند آنجا شن ریزی کم است و چون شما وارد هستید و می توانید کار انجام دهید باید به آنجا بروید . من هم طبق دستور ایشان و از روی علاقه ای که به ایشان و تشکیلات داشتم خودم را سریع به آنجا رساندم . با همکارانی که آنجا بودند جاده سازی و شن ریزی کردیم و تمام شد . آن شب حالم خوب نبود و سردم شده بود . حاج عبدالله اورکت خودش را در آورد و به من داد و صورتم را بوسید و گفت این اورکت را بپوش . من هم پوشیدم و مجددا کار را شروع کردیم . مدت ها در آنجا بودیم تا بعد از انجام عملیات والفجرهشت . عملیات والفجر هشت که شروع شد ، ما با حاج عبدالله در یک مسیر بودیم . من سمت راست بودم و حاج عبدالله وسط بود . من با دو دستگاه کمپرسی بودم و چهار تا لودر و بولدوزر هم بود . یک لحظه دیدم که خلوت شد و دیگر اصلا صدایی نیامد . نه تیری شلیک می شد و نه خمپاره ای درکار بود . من به بچه ها گفتم مثل اینکه آتش بس شده ! چرا این طور شد؟
یک لحظه ای شد که نه ایران و نه عراق حتی یک تیر شلیک نمی کردند . بعد از پنج دقیقه از بیسیم صدا آمد و بیسیمچی گفت که حاجی با تو کار دارد . بیسیم را گرفتم و گفتم جانم حاجی ؟ گفت هر چه نیرو داری ، همه را عقب بکش و دستگاه را رها کن چون دیگر نمیتوانی دستگاه ها را ببری . پرسیدم چرا ؟ گفت : ما محاصره شدیم ، بدون معطلی دستگاه ها و نیروها را عقب بکش .
من سریع به بچه ها اعلام کردم که هر کس میتواند برود . من هم چاره ای نداشتم و دستگاه را رها کردم و دیدیم که گردان های پیاده همین طور به عقب بر می گردند . یک رزمنده ای به نام مهدی شاهانی بود که در آنجا مجروح شده بود و روده هایش بیرون ریخته بود . من او را بلند کردم و یک نفر هم به من کمک کرد و منتقلش کردیم به یک تویوتا .

عملیات کربلای پنج به روایت حاج احمد حسین خانی

تویوتا با این که تماماً ترکش خورده بود ، اجساد و مجروحین را جمع آوری می کرد و میرفت . چاره ی دیگری نداشتیم . دو تا نفر بر هم بود که به آمبولانس کمک میکردند .
من به جلو آمدم . می دانستم حاج عبدالله کجاست و سریع برگشتم و دیدم صدا نمی آید . سر چهار راه رفتم و بیسیم چی را دیدم . بیسیم چی یک طرف افتاده بود و شهید حاج عبدالله هم یک طرف دیگر . دستش پشت و رو بود . بلندش کردم و در بغل من گرفتمش . کمی پیش او ایستادم و از بیسیم چی جدایش کردم . یک بنده خدا آمد و گفت شما زود تر بروید . در حال کمک بودم که احساس کردم دستم بی حس شده چون ترکش مسقتیم خورده بود به دستم و به خاطر خونی که رفته بود دستم لمس شد . بچه های واحد تعاون آمدند و از آنها خواهش کردم که اول حاج عبدالله را ببرد . میخواستم حاج عبدالله با تویوتا زود تر برود که شاید مداوا شود اما آنها گفتند که حاجی شهید شده و دیگر فایده ای ندارد .
باوجود گذشت بیش از سی و پنج سال ، من هنوز احساس میکنم لحظه شهادت ایشان همین الان است .

خاطرم هست که حاج عبدالله قبل از عملیات والفجر هشت ، به من گفتند : تو استراحت کن چون شب هم میخواهی کار انجام بدهی . گفتم : حاجی ! شما هر کاری داری من هستم . به من بگو .
بچه ها به من می گفتند آچار فرانسه ی حاج عبدالله . چون من هم شب کار می کردم و هم روز . شب ها هواکش بولدوزر را پاک می کردیم و آماده میکردیم و روز ها کار های اصلی را انجام میدادیم .
ما شب ها در کنار دیواره های فاو می خوابیدیم . حاج عبدالله وقتی بلند می شد ، می گفت : وقت تنگ است . راه می افتادیم ، تا به بولدوزر برسیم فقط می گفت وقت تنگ است . ورد زبان ایشان آن روز این بود که حاجی وقت تنگ است .
من مدتی در کرخه آموزش می دادم . یادم هست یک روز یک سربازی بین نیروهای آموزشی بود که داشت گریه می کرد . نزدیک غروب آفتاب بود . یکی از بچه ها ایشان را به من نشان داد و گفت : این می رود آنجا و گریه میکند . پرسیدم برای چی ؟ گفت نمیدونم ! گفتم من به حاج عبدالله میگویم . من صدایش کردم و گفتم بیا اینجا ! وقتی آمد گفتم مشکلت چیست ؟ چرا گریه می کنی ؟ گفت : هیچی . گفتم نه ! حاجی به من گفت که من از تو سوال کنم . گفت: من مادر و یک خواهر دارم ، پدر هم ندارم ، دلم برای آنها تنگ شده . موضوع را به حاج عبدالله گفتم و حاجی یک شعر در چهار بیت نوشت که الآن هم در جیبم هست . حاج عبدالله گفت برنامه ریزی کنید که ایشان برود و برگردد . سرباز به من گفت که اگر عملیات بشود چه؟ گفتم عمیات که یک شبه نیست . تو برو و به خانواده ات سر بزن تا خیالت راحت شود ، بعد برگرد و خودت را به عملیات برسان .
ایشون قبول نکرد و با من آمد به آبادان . وسط مقر که بودیم حاج عبدالله گفت : ماشینت را خالی کن ، میخواهیم برویم به جلسه و شما هم باید با من بیایی . گفتم : چشم . خلاصه ما رفتیم تا یک ریپر یا شیارزن بولدوزر که داخل تویوتا بود را پایین بیاندازیم . در همین اثناء دو نفر از بچه ها آمدند و گفتند شما و حاجی دست نزنید . ما ایستاده بودیم و حاج عبدالله هم میخواست وضو بگیرد . یک توپولف هوایی آمد و روی سر ما آتش ریخت . هر دو بچه ای که برای کمک به ما رفته بودند بالای ماشین ، شهید شدند .
حاج عبدالله خیلی ناراحت بود و گفت ما لیاقت نداشتیم شهید شوین . گفتم حاجی شما سعادت دارید . هر دو نفر شهید شدند و حتی یکی از آن بچه ها دل و روده هایش بیرون آمده بود . حاجی چفیه اش را به من داد تا شکمش را ببندم و من شکمش را بستم و بچه های واحد تعاوت آمدند و آن شهدا را بردند .

آخرین وداع شهید بابابزرگی با فرزندانش
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=4116
  • نویسنده : حاج حسین امیری نیا
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه