همونطور که حاج آقا تاج آبادی فرمودند ، اصطلاح اسطوره ها رو ، برادر حاج علی بهجانی ممقانی مُد کرد . بین بچه های گردان تخریب ، دو مدل رفتاری بوجود اومده بود . غیر از یک عده که نیروهای عادی بودند ، یک سری از بچه ها بودند که اینا خیلی شعائر مذهبی و مناسک رو رعایت می کردند . در واقع شده بود پرچم شعائر مذهبی و مستحبات رو خیلی خوب انجام می دادند و نمایش می دادند ، به این ها می گفتند اسطوره ها . چون اینها شلوغ نمی کنند ، شوخی نمی کنند ، به تدارکات تک نمی زنند .
به تک زدن از تدارکات میگن دزدی و کلاً شیطنت ندارند . خیلی جدی هم روی مستحبات یا مثلاً روی یک سری اعمال اصرار میکنن .
یک دسته از بچه ها هم بودند که می گفتند باید از ریا و ریاکاری پرهیز کرد . برای پرهیز از ریا هم نباید اعمالمون آشکار باشه . یه اعمالی رو مثل نماز جماعت و دعاهایی که دسته جمعی برگذار میشه ، می نشینیم و میخوانیم ولی اعمالی مثلاً نماز شب خوندن باید پنهانی باشه . به این دسته از بچه ها میگفتن شیطون ها ، شلوغ ها یا لات و لوت ها .
شهید حاج رسول فیروزبخت از نماز شب خوان های گردان بود اما خیلی سعی می کرد نماز شبش رو یواشکی بخونه تا کسی نفهمه . حاج رسول در ظاهر میگفت ، می خندید و شوخی می کرد . در واقع میخواست اینکه چقدر اهل توجه و مراقبه و ذکر باطنی قلبی هست رو نشون نده . بخاطر همین معرکه میگرفت و بچه ها رو میخندوند .
یک دسته از بچه ها اینها بودن که مثلا می گفتند باید فوتبال بازی کنیم ، در حالی که دسته ی اسطوره ها میگفتند که فوتبال بازی کردن غفلت است . بجای فوتبال بازی کردن ، باید مدام در حال ذکر باشید و اخلاص داشته باشید یا مثلا میگفتن از خیلی چیز ها پرهیز کنیم .
خلاصه به این قماش دوم میگفتیم لات و لوت های گردان یا داش مشتی های گردان و به اون ها هم می گفتیم اسطوره های گردان.
این دو دسته علیرغم این که باهم رفیق بودند ، اختلاف هم داشتن . بعضی هاشون رو میدیدی واقعا توی لات خونه بزرگ شده بودند مثل شهید تابش . یعنی از بچگی همه ی قواعد لاتی جلوی چشمشون بود اما خودشون کاملاً آدمهایی بودند که هیچ نقطه ی تاریکی در شخصیتشون نبود . یعنی من هیچ نکته تاریکی در اینها ندیدم . من حتی به اندازه سر سوزنی توی اینها تاریکی یا غفلت و اینجور چیزها نمیدیدم .
شهید غلامحسین رضایی خیلی بچه ی شوخ و با حالی بود ، خیلی باصفا بود ولی کاملا توی اعمال مثل شهید حاج رسول فیروزبخت بود . اما از اون طرف مثلاً ما شهید پیام پوررازقی داشتیم که جزو اسطوره ها بود و کارش خیلی درست بود و همه عاشقش بودند . همه بچه ها عاشقش بودند .
همیشه سیطره ی اخلاقی و معنوی شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) روی بچه های گردان خیلی بالا بود . یه موقعی هست که من توی یک اداره کار می کنم و رئیسی دارم که این رئیس کاملاً به من چیره است و من نمیتونم از فرمانش تخطی کنم . یعنی نمیتونم یک سری کارهای دیگه ای بکنم که اون دلش نمیخواد ولی توی دلم دوستش ندارم . حتی شاید توی دلم بهش دری وری هم میگم و یا در دلم ازش انتقاد دارم . مثلاً اگر بگن رییست رو عوض میکنیم و یکی دیگه رو بعنوان رئیس می گذاریم ، خوشحال میشم . حتی اگه بتونم خودم عزلش می کنم .
اما اینکه یک کسی به رفتارهای ظاهری آدم چیره باشه ، بلکه به قلب نیرو هاش هم مسلط باشه ، خیلی متفاوته . شهید حاج عبدالله نوریان یک همچین فرماندهی بود .
بعد از شهادت شهید حاج عبدالله نوریان ، شهید سید محمد زینال حسینی فرمانده گردان شد . شهید سید محمد جزو دسته ی اسطوره ها بود . توی رفتار ظاهری اسطوره ها رو تقویت می کرد و توی ذوق بچه های دیگه میزد و مهار شون می کرد . کلا حال بچه های لات و لوت و داش مشتی رو میگرفت.
یادمه که یکبار برادرمون ، حاج علیرضا شکاری داشت ادای یک شخصیت تلویزیونی به تام هَپَلی رو که طنز بود در می آورد . هپلی یه دونه از این شخصیت های برنامه کودک بود . مثلاً آدمی بود که حموم نمیرفت و موهاش بلند بود و ناخن هاش رو نمیگرفت . کلاً یک بچه شلخته ای بود .
علی شکاری توی مینی بوس نشسته بود و داشت ادا در می آورد . سید محمد خیلی از این کار ناراحت شد . اخم هاش رو کشید توی هم و برگشت یک نگاهی کرد و با یک حالت خاصی گفت چرا لغو میگی ؟
علیرضا شکاری خرد تو ذوقش و سید محمد هم عمدا زد توی ذوق علیرضا شکاری . علیرضا شکاری ساکت شد و ناراحت شد و بعد چند دقیقه گفت : من دارم روحیه میدم به بچه ها و بچه ها رو میخندونم و الا من خودم هم دل و دماغ کاری ندارم .
البته این هم یادمه که همین سید محمد تعریف میکرد و میگفت : وقتی که داشتیم با قایق میرفتیم سمت ام الرصاص برای عملیات ، دیدم بچه ها رفتن توی فکر مرگ و قبر و قیامت و رفتن توی فکر گناهاشون و این غلطه و نباید الآن افسرده یا سرخورده باشن . یه اشاره زدم به غلامحسین رضایی که خیلی بچه ی شیطون و شوخ طبعی بود و بچه ها رو خیلی خوب می خندوند . شهید غلامحسین رضایی اصولا آدم خنده رویی بود و خیلی هم اهل ذکر و توجه و این چیزها بود . در کل ، کارش خیلی درست بود ولی از نظر خندوندن هم توی شوخی های ظاهری خوب بود . گفتم برادر رضایی تو شروع کن . اونم بلند شد و شروع کرد به مسخره بازی در آوردن و بچه ها رو می خندوند . می گفت رسیدیم به مقصد و دیدیم یه جنازه عراقی روی زمین بود . شهید غلامحسین رضایی رفته بود روی شکم عراقی و بالا و پایین میپرید .
همونطور که بالا پایین میپرید ، با حالت طنز و لبخند های زیباش بچه ها رو میخندوند و میگفت : ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها که بچه ها مثلاً ببینند و خندشون بگیره و از اون حالت بیان بیرون .
میخوام بگم شهید غلامحسین رضایی با اشاره ی سید محمد این کار رو میکرد .
سید محمد اصالتا ، از لاتهای میدون خراسان تهران بود . یعنی اصلاً جزو اسطوره ها نبود ، خودش جز لات و لوت ها بود ولی چون فرمانده بود نمیتونست از اون بازی ها در بیاره .
حالا من یک مثال میزنم برای شما که ببینید سید محمد توی شیطنت کردن هم توانمند بود . زمان جوونی ما ، یک بوکسور قهرمان جهان به نام محمدعلی کلی داشتیم که مسلمان و شیعه بود . اون موقع خیلی به نام بود و قهرمان جهان بود و توی رشته بوکس یک بروسلی ای بود برای خودش .
یادمه یک دفعه سید محمد صحبت میکرد ، میگفت که این محمد علی کلی که قهرمان بوکس بود و همه رو حریف بود ، دلیل قهرمانیش این بود که رقص پای خیلی خوبی داشت . بچه ها آپارات آورده بودند و ویدئو و این چیزها که بعدش رقص پای محمد علی کلی رو نشون میداد یه تیکه هم رقص پای جمیله رو .
جهت اطلاع شما ، جمیله رقاص شماره یک زمان شاه بود که دیگه اوستای همه رقاص ها بود و با انقلاب از ایران رفت . میگن جمیله گفته بود روزی که برمیگردم به ایران ، روی پلههای هواپیما ، وقتی دارم میام پایین ، میرقصم و میام . جمیله خیلی فجیع بود و کلا وقتی می خواستند راجع به رقاص ها حرف بزنند اون آدمی که اختلافش با اون های دیگه خیلی زیاد بود و خیلی فجیع تر بود همین جمیله بود.
سید محمد میگفت یک طرف رقص پای محمد علی کلی رو نشون میداد ، بعد یه تیکه هم رقص پای جمیله رو . سید محمد که این ها رو تعریف میکرد ، من هم گوش می دادم و یک لبخند میزدم و توی دلم می گفتم این آدم قالتاق جمیله رو هم میشناسه . البته این نبود که سید محمد نشسته باشه و رقص جمیله نگاه کرده باشه ، اما میگفت توی مستندی که دیدم ، یه تیکه رقص پای محمد علی کلی رو نشون میداد و یه تیکه رقص پای جمیله .
برادر ، حاج احمد خسروبابایی که راننده ی سید محمد بود و هرجا سید میرفت ، ایشون هم باهاش بود ، برای حاج اقا تاج ابادی تعریف کرده بود که رفتیم جلسه لشکر و توی جلسه سید محمد از یک موضوعی شاکی شده بود . توی جلسه یک چیزهایی گفت که اصلاً نپذیرفتن و اعصابش خرد شد . میخواست حال بچه های با معنویت جبهه رو بگیره . بلند شد گفت من اصلا میخوام تلفن بزنم خونه . جلوی در اتاق وایساده بود و می گفت الو ! مامان ! من می خوام دیگه بیام تهران . می خوام بیام واسم زن بگیری . اون دختره رو برو خواستگاریش …
تا سید اینو گفت ، همه گفتند : سید جبهه رو به هم نزن . یعنی چی می خوام برم زن بگیرم ؟ اصلا الان توی جبهه جاش نیست . بعد سید باز ادامه میداد و پشت تلفن میگفت : نه ! اونو نمیگم . اون دختر خوشگله ! اونو بگیر واسم …
سید محمد می خواست حال این ها رو بگیره ، برای همین جلسه رو ریخته بود به هم .
سید محمد اینطور نبود که بخواد لات بازی در بیاره ، اهل معنویت بود . اهل عشق به شهادت و عشق به خدا و بهشت و پیامبر و اهل بیت بود ، اما وقتی که پاش میوفتاد ، کم نمیاورد .
یعنی توی معنویتش کم از اون اسطوره ها نداشت و توی لات بازی هم از این لات های گردان کم نمیاورد . کلاً خودش یک برندی بود از هر دو جهت ولی برای اینکه بتونه گردان رو خوب اداره کنه ، جدی بود ، کم حرف بود ، عبوس بود و وقتی بچه ها زیادی شلوغ می کردند ، به کسی راه نمی داد .
در عوض به یکسری از اسطوره ها بیشتر میدون میداد . البته این بچه های داش مشتی گردان رو هم راضی نگه می داشت . مثلاً یک سری بچه ها بودند مثل شهید علیرضا پیکاری و شهید حاج رسول فیروزبخت . این ها خوششون نمیومد به کسی از جلو نظام بدن ، یا مثلا رزم شبانه بذارن یا امثال این کارها . این هم شدنی نبود که مثلا این ها رو بیاری بگذاری توی دسته ی یک نفر که بهشون از جلو نظام بده . این ها اسم خودشون رو گذاشته بودن نیرو های آزاد گردان و کلا سید ولشون کرده بود .
گاهی هم بعضی بچه ها میرفتن شیطنت می کردند و صبحگاه نمیآمدند . یک بار ، یکی از بچه های گردان تعریف میکرد ، میگفت که یه پسره رفته بود توی دستشویی قایم شده بود که این صبحگاه بچه ها را بیفتن ، برن و بعد از اینکه خیالش راحت شد بیاد بیرون .
سیدمحمد هم خیلی آروم و بدون صدا ، کل بچه های گردان رو برداشته بود ، آورده بود پشت دستشویی . بدون صدا توی سکوت کامل ، بچه ها رو نگه داشت اونجا تا این پسر که از دستشویی اومد بیرون ، یک مرتبه دیده بود همه ی گردان وایسادن بیرون دستشویی .
بعد سید با ناراحتی بهش گفته بود چرا فرار میکنی از صبحگاه ؟ فکر می کنی من نمیدونم تو میری اون توو قایم میشی؟
شهید حاج عبدالله نوریان ، یه زمانی میگفت که وقتی نیرو از دور میاد به سمت من ، تا یه نگاه بهش می کنم می فهمم که کیه و چی میخواد ، چی میخواد بگه و دنبال چیه .
شهید سید محمد هم وقتی نیرو ها رو میدید ، توجه می شد باید چه رفتاری باهاش داشته باشه . حاج عبدالله به سید محمد گفته بود این نیروهای آزاد رو بگذار به عهده خودم و تو به اینها فشار نیار . نخواه که مثلا اینها رو بیاری و تابعشون کنی یا به اجبار توی سیستم بذاریشون .
اینها رو کاری نداشته باش . اینها رو بذار بعهده ی خودم . خود حاج عبدالله هم میدونست واقعا چطور برخورد کنه و اینها رو مهار میکرد . این بچه ها با بچه هایی که بعضا از بچه های اسطوره مون هم بودند ، سخت ترین معبر ها و راهکار ها رو باز می کردند . مثلا شهید پیام پوررازقی یا شهید مهدی ضیائی از اسطوره ها بودند و کسایی بودند که توی سخت ترین شرایط ، مرد میدون بودند .
شهید سید محمد میدونست که اگر بد ترین و سخت ترین راهکار ها رو به همین بچه های اصطلاحا لات بده ، هر جوری که شده باشه ، هرطور شده ، راهکار رو باز میکنند و گرفتار نمیمونن توی کار . چون این ها بچه های با معنویت و با دل و جیگری اند که دیگه مهار کردنشون سخته .
واقعیت اینه که خب بالاخره از اقصا نقاط شهر ، یک عده آدم های ویژه که به لحاظ اراده خیلی قدرتمند بودند ، اومده بودند و جمع شده بودند و حالا شده بودند رزمندگان اسلام . از طرفی مدیریت کردن آدم های قوی که صاحب نظرند یا صاحب فکر ، صاحب توانایی ، قوت و قدرت بالایی هستند ، کار سختیه .
یعنی خیلی سخته که کسی بخواد این ها رو مدیریت کنه و زیر فرمان خودش نگه داره . چون هر کدوم بالاخره یک ایده ای دارند ، یک نظری دارن ، یک حرفی دارن و یه روح مستحکمی دارند که نمیشه این ها رو کانالیزه کرد و زور گفت بهشون یا تحت اجبار قرارشون داد . این کار کار سختی بود .
ولی شهید سید محمد اینها رو بالاخره اداره میکرد و در عین حال خیلی هم میدون نمیداد که گردان رو بریزن به هم .
یادمه که یک دفعه سهید سیدمحمد ، پیش حاج خادم وایساده بود . حاج خادم که فرمانده گردان حضرت زینب که بعدا فرمانده تیپ شد ، عاشق این آدم بود . با سید محمد رفیق بودن و رابطه ی خوب و صمیمی داشتند .
پیش هم وایساده بودن ، من هم رفتم سمتشون ، سلام و علیک کردم و گفتم ببخشید آقا سید یک سوال داشتم؟
گفت بفرمایید ؟!
سید همیشه عبوس بود اما اینجا یادمه خیلی عبوس نبود . توی محوطه گردان حضرت زینب بودیم . گفتم شما لباسات رو کی میشوری ؟ آخه شما همیشه تمیز و اتو کشیده و مرتبی . من این مدتی که توی گردان بودم یک دفعه هم ندیدم شما بشینی لباس بشوری . چیکار می کنی ؟ کی میری حموم ؟ ما نه حموم رفتن تو می بینیم ، نه لباس شستن تو رو میبینیم ، ولی همیشه می بینیم تر و تمیز و شیک میگردی . این رو که پرسیدم ، خودش خندید و حاج خادم هم خندید و جواب هم بهم نداد . سید یه جوابی همینجوری داد و حاج خادم هم یک چیزی گفت و تموم شد .
بعده ها از ذبیح الله کریمی شنیدم که میگفت : یک دفعه رفتم زاغه شهید زعفری ، دیدم سید محمد نشسته و داره لباساش رو توی تشت میشوره . وقتی لباس هاش رو میخواست بشوره ، میرفتم اونجا میشست . جلوی چشم نیروهایش نمی نشست لباساش رو بشوره . این که میگم آدم احساس میکرد که سید ، یک دیسیپلین منحصر به فرد داره ، برای اینه که یک سبک های این مدلی برای خودش داشت .
بعد از شهادت حاج عبدالله ، داش مشتی های گردان ، به سید فشار میآوردند که چرا این همه بچه ها رو سوق میدی به سمت جایگاهی که اون جایگاه ، طمع شیطان رو برای کشیدن بچه ها به ریا زیاد میکنه ؟!
میگفتن توی این شرایط ، خیلی طمع شیطان بالاست برای به ریا کشیدن بچه ها و احتمال اینکه به ریاکاری کشیده بشن خیلی زیاده . میگفتن چرا اسطوره ها رو تقویت میکنی و بجاش به ما فشار میاری ؟ چرا اینجوری رفتار میکنی با ما ؟
دائما این دوگانگی و کشمکش در گردان بود و سیدمحمد اذیت میشد از دست این ها و اینها هم اذیت میشدن از دست سید . با ادامه پیدا کردن این کشمکش ها ، یک سری از بچه ها از گردان تخریب رفتن به گردان های دیگه . تحمل این حرفها رو نداشتند و رها کردند و رفتند …