دریکی از تکهای عراق در منطقه فکه که درواقع، عملیات پدافندی آن بر عهده برادران ارتش بود، حسب دستور برای ایجاد موانع گردان وارد شد، بعد از دفع تک عراقیها، یک آیفای عراقی وسط میدان مین بود. پس از کسب اجازه آیفا را بهعنوان غنیمت آوردیم البته ترکش شیلنگهای رادیاتورش پاره کرده بود و خودمان هم شیلنگ آن را نداشتیم و بهناچار، شبانه از روی یکی از آیفاهای دشمن شیلنگ رادیات تأمین آیفا شبانه روشن شد و از معبر ایجادشده با هماهنگی برادران ارتش آیفا از میدان مین خارج شد، بعد خروج بر سر آیفای غنیمتی اختلاف پیش آمد؛ اما نهایتاً آیفا نصیب گردان تخریب شد و در بخشی از خاطرات عموماً شیرین گردان تخریب ماندگار شد؛ و بسیار کارگشا بود از جابجایی بچهها تا انتقال مهمات و ملزومات از جنوب به غرب کشور که بعداً شنیدم آیفا در پادگان امام علی (ع) در سنندج از بین رفت.
یکی از خاطراتی که با این آیفا داشتیم مربوط به غرب است. در غرب و کردستان از ساعت دو به بعد تأمین جاده نداشتیم؛ یعنی جاده امنیت نداشت و در مبادی شهرها اجازه به ماشینهای نظامی نمیدادند. ماشینهای شخصی هم بسیار کم و حسب ضرورت تردد میکردند ولی سختگیری برای ماشینهای نظامی زیادتر بود. فکر میکنم آن شب همراه آقای دکتر علی روزبهانی و هر دو بسیار جوان بودیم. علیرغم مخالفتهای دژبانی، شبانه با آیفای پر از مهمات به سمت بانه حرکت کردیم. فکر کنم قبل از عملیات نصر چهار بود و مقر گردان تخریب در نزدیکی مریوان قرار داشت. الحمدالله بهسلامت رسیدیم و مهمات را خالی کردیم. آیفای معروف گردان تخریب مصیبتش هم زیاد بود. گاهی خراب میشد و لوازمیدکی هم نبود، باید با ترفندهایی قطعاتش را جور میکردیم یا میساختیم و یا یه چیزی ابداع میکردیم،…
یادم هست یکشب برفی که اتفاقاً تنها هم بودم، آیفا با بار پر از مهمان مابین سقز و مریوان پنچر شد. همه مهمات را پایین گذاشتم. بایستی زاپاس را عوض میکردم.
مهمات را پایین آوردم، همینکه خواستم زاپاس را جا بزنم، یکدفعه زاپاس قل خورد و رفت پایین. حدوداً 700-800 متر پایین رفت. بهسختی آن لاستیک کشیدم و هل دادم تا آوردم بالا، هنوز به آیفا تکیه نداده بودم که از دستم دررفت، ولی این بار در فاصله کمتری ایستاد، از فرط خستگی نتوانستم تایر را جا بندازم، برای همین تو ماشین خاموشش که سوخت هم زیاد نداشت تا صبح نشستم، نماز صبح را خواندم و لاستیک را جا زدم و بعد هم مهمات را بار زدم و…
آن شب خیلی گذشت اما شیرینی بود.
یکبار هم یادم نیست با چه کسی بودم (فراموشی از عوارض میانسالی است)، مهمات زیادی بار زده بودیم و به همین دلیل جرئت پارک کردن ماشین با مهمات در خیابانهای بانه را نداشتیم. مقر سپاه هم ما را راه نمیدادند. به بنده خدایی که پیش من بود گفتم شما فقط درب پایگاه را نگهدار و به بقیه ماجرا اتفاقات کار نداشته باش. ایشان رفت و درب را باز نگه داشت و شروع کرد به صحبت با دژبانی، … معلوم بود اجازه ورود نمیدهند، قبل از اینکه صحبتهایشان به نتیجه برسد، گاز دادم و با ماشین رفتم داخل
دادوفریاد به هوا رفت و گلنگدن اسلحهاش را کشیدند و اجازه ورود نمیدادند. هر چی داد میزد، من صحبت نمیکردم. بجای حرف زدن کلمات گنگی را ادا میکردم تا فکر کنند من کر و لال هستم. همراه به دژبان گفت این بنده خدا مشکل دارد، سابقه موج گرفتگی هم دارد زیاد سر بسرش نزارید، من با شنیدن این حرف بهظاهر عصبانی شدم و وانمود کردم که میخواهم با زنجیر چرخ یا سرنیزه به برادران دژبان حمله کنم، برادران دژبانی اسلحه داشتند اما نمیخواستند تیراندازی کنند لذا از دست من فرار میکرد. واقعاً در آن شرایط مجبور بودیم و این کار باعث شد نهایتاً اجازه دادند تا صبح بمانیم و با ما کاری نداشته باشند. فردا صبح که از دژبان خداحافظی کردم، گفت الحمدالله زبونت باز شد خدا شفا بده عقلت هم به یاد سرجاش، …