در منطقه ی عملیاتی کربلای یک ، یک شکاف در محل استقرار ما بود که دهانه اش باز بود و ما در انتهایش چادر زده بودیم. . جای ما تخریب چی ها آن جا بود . یک روز هواپیما های عراق آمد و زاغه مهمات لشگر امام رضا علیه السلام را زد . زاغه مهمات که منفجر شد ، هواپیما آمد داخل شیار راهم زد ، یعنی جایی که ما بودیم . کمی بالاتر از محل استقرار ما ، رودخانه ای بود اما من تا آن زمان نرفته بودم آنجا .
یکی از بچه ها به نام آقای خاک پاش ، بین بچه هایی بود که داشتند در رودخانه شنا می کردند .
آقای خاکپاش یکی از پاهاش ترکش خورد . خیلی ترکش بدی هم خورده بود و وسط راه افتاد ، یکی دو نفر هم ترکش کوچک خوردند . کسانی که ترکش های کوچک خورده بودند را جمع کردند و بردند . آقای خاک پاش مانده بود آن وسط .
حاج احمد خسروبابایی آمد و دید خاکپاش افتاده . فکر کنم حاج احمد و خاکپاش بچه محل هم بودند . احمد یک قسمت از بدن خاکپاش را گرفت روی کولش ، یک قسمتش را هم من گرفتم روی کولم و به آب زدیم و در شیار به سمت بالا در آب حرکت کردیم به سمت بهداری . بهداری از ما چند کیلومتر بالاتر بود . با احمد داشتیم از شیار می رفتیم بالا ، خیلی وحشتناک بود . لای شیار ، خمپاره و توپ و همه چیز بود که به سمت ما می آمد . بالاتر که رفتیم ، دیدیم ای بابا ! اینجا کربلاست . دیدیم کلی از بچه ها ترکش و تیر خورده اند . یکی از بچه محله های ما به نام شهید تقی زاده هم آنجا بود . یادم هست ترکش هواپیما به ایشان خورده بود که خیلی ترکش بدی هست . شاید بدترین ترکش ، ترکش هواپیماست چون آلومینیومی است . من ایشان را دیدم و بلندش کردم ، ترکش از باسنش خورده بود و از گلویش به صورت تونل مانند ، بیرون آمده بود . به حاج احمد گفتم چکار کنیم حالا ؟ دیدیم آنجا ظاهرا یک مقر ارتش بود و دو چادر داشتند .
یک ماشین هم آنجا بود ، اما راننده حاضر نبود سوار مایشین بشود . احمد رانندگی بلد بود . احمد به راننده گفت سوییچ ماشین را بده به من ، مردم دارند شهید می شوند . یا خودت پاشو و بیا تا این ها را برداریم و ببریم یا سوییچ ماشین را به من بده .
وضعیت بچه هایی که آنجا بودند خیلی افتضاح بود . اینقدر تیر و ترکش داشت می رفت و می آمد که نمی دانم چطور بگویم .
بنده خدایی که سوییچ داشت ، پشت یک تپه خوابیده بود . گفت سوییچ ماشین روی ماشین است . بروید و بردارید . احمد ماشین را برداشت و عقب آمد . گفتیم اول این هایی که حالشون بدتر هست را بندازیم پشت ماشین . خیلی بودند . ما سه بار با این ماشین در جاده رفتیم و آمدیم . آن هایی که حالشان بدتر بود را روی هم انداختیم . یکی دستش قطع شده بود و یکی پایش . جنازه هم بسیار زیاد بود . انگار با احمد در قصابی رفته بودیم . ماشین را پر کردیم و با احمد در جاده به سمت بهداری حرکت کردیم . بهداری دو سه کیلومتر بالاتر بود . از بهداری کسی پایین نمی آمد و از پایین هم کسی نمی آمد چون جاده بسته بود . اصلا منفجر شده بود و مرتب هم تیر و ترکش می آمد . ما رسیدیم به بهداری و تا ما را دیدیند ، گفتند بیاید تا مجروح ها را سریع خالی کنیم . گفتیم آمبولانس کجاست ؟ گفتند هیچ آمبولانسی نمیاید اینجا !
دوباره با حاج احمد برگشتیم پایین . این هایی که دارم میگم در شرایطی است که تیر و ترکش از زمین و آسمان میامد . دوباره رفتیم و یک سری ها را جمع کردیم و دوباره برگشتیم . در این حین تیر و ترکش به ماشین می خورد ولی به ما نمی خورد . با این حال یک ترکش خورد و شیشه ماشین ما شکست.
ما مجروح ها را می بردیم بالا ، در بهداری پیاده می کردیم دوباره برمی گشتیم . هر کسی که زنده بود را در سه نوبت آوردیم . احتمال داشت خیلی ها در راه کشته بشوند اما تا نگاهشان به ما می افتاد فریاد میزدند و می گفتند ما را ببرید .
ما می گفتیم شما را می بریم ، اما احتمال دارد کشته بشوید . سه مرتبه ماشین را پر کردیم و مجروح ها را بردیم و رساندیم به بهداری . اما مدت زیادی طول میکشید تا هر بار میرفتیم و برمیگشتیم . خب بالاخره دو نفر آدم ، چقدر می توانستیم جمع کنیم ؟ نمیدانم چقدر طول کشید ، شاید حدود دو سه ساعت طول کشید . خلاصه یک سری از این بچه ها عمرشان به دنیا بود که زنده ماندند و یک سری ها هم شهید شدند .
با توجه محدودیت هایی که داشتیم ، یک سری از شهدا را نمیتوانستیم بیاوریم چون ممکن بود خودمان کشته شویم . ولی باید جانبازها را می آوردیم .
این عملیات کربلای یک بود که خود این عملیات بدترین عملیاتی بود که با احمد شرکت کردیم . آقای خاک پاش هم بعد از این همه سال ، هر وقت من را می بیند می گفت خیلی کارت درسته.
حاج احمد خسرو بابایی یک شیرمرد واقعی هست . یک سری از بچه ها واقعا مثل شیر شجاعند و خیلی جرأت دارند و خیلی مرد هستند . یکی از آن ها هم حاج احمد هست . یکی هم حاج ناصر اسماعیل یزدی و یکی هم حسن نسیمی . این هایی که من دیدمشون و با آن ها در عملیات بودم ، اصلا بی نظیرند و واقعا ترس حالیشون نیست .