یک تیم سه نفره در بچه ها داشتیم که در یک رنج سنی قرار داشتند و بسیار معنوی و کاری بودند . شهید مهدی ضیائی و شهید حمیدرضا دادو و کسی که بعدا به شهادت رسید شهید سید مهدی تقوی . هر سه این عزیزان در یک فضا بودند ، هم جدی و هم معنوی . عمیق و اهل مطالعه بودند . خاطرم هست که کتاب اسرارالصلاه اقامیرزاجواد را از من گرفته بودند و یکسره آن را مطالعه می کردند و می خواندند و خیلی دقیق سوال می کردند . خیلی عمیق و اهل فکر بودند . شهید ضیائی که علاوه بر مطالعه اهل نوشتن نیز بود ، بین خطوط کتاب ، مناجات می نوشت .
مناجات های قشنگی داشت و بچه معنوی و عمیقی بود . در عملیات نصر چهار من دیدم که یک لباس کار خیلی خوشگلی تن کرده و یک لباس طلبگی که سفید بود هم زیر آن پوشیده . به شوخی گفتم این برگش را می بندی که سفیدی معلوم نباشه ؟ گفت اره حاج آقا . این لباس مخصوص شب عملیاته ، من عطر می زنم نگه می دارم برای شب های عملیات . یک همچین روحیه ای داشتند . فردی فکور و کاری با این ویژگی ها بودند …
شهید دادو هم همین جدیت را داشت و در عین حال مودب بود . برای یکی از عملیات ها دیدم به دنبال سربند می گردد به ایشان گفتم دنبال چی می گردی؟ یکی را بردار و بزن ! ایشان گفتند که من مادر ندارم ، دنبال سربند فاطمه الزهرا می گردم . می خواهم آنرا بزنم . یک روز آقا ذبیح الله کریمی و آقا علیرضا کریمی ، در زاغه ، در قسمتی از الوارثین داشتند وسایل را جابه جا می کردند ، من هم کنار آنها بودم . یکدفعه یکی از بچه ها روزنامه آورد و خبر داد که آقای دادو جزء نفرات برتر کنکور قبول شده حالا دقیق یادم نیست که جزء نفرات اول بود یا نفر چندم بود در کنکور سال 1365 . بهش گفتم : آقای دادو پس شما هم دیگه رفتی !! گفت : نه ! کجا برم ؟ گفتم دانشگاه دیگه!
گفت : نه بابا دانشگاه چیه ؟ چه دانشگاهی ؟! امام فرموده جبهه دانشگاست . گفتم مرد حسابی تو که شرکت کردی و رتبه آوردی !؟
گفت می خواستم بدونم چقدر بلدم …
شهید حمیدرضا دادو به دانشگاه نرفت و بعدها به شهادت رسید.
نگاه و دیدگاهش برای من جالب بود . این شهید بزرگوار از اون بچه هایی بود که قبل از غذا دعا می کرد که : خدایا لباس دامادی را از تن ما در نیار. منظورشان همان لباس رزمندگی بود .