یکی از خاطرات بسیار خندهدار و جالب که شاید بعضی از دوستان هم شنیده باشند، مربوط به زمانی است که در پایگاه شهید موحد حضور داشتیم. ما فکر میکنیم حدود شش یا هفت ماه در آنجا بودیم. اگر درست به خاطر داشته باشم، این دوره مربوط به مدتی قبل از عملیات خیبر بود. در آن زمان، ما دورهی آموزش انفجارات را میگذراندیم، اما واقعاً نمیدانستیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. چیزی به ما نمیگفتند و فقط تأکید میکردند که باید آموزش انفجارات را بگذرانیم. بیشتر تمرکز آموزشها روی انفجار پد بود. ما تمرین میکردیم و رزم شبانههایمان عمدتاً بر پایهی اجرای انفجارات سنگین طراحی شده بود.
رزم شبانههای مختلفی برگزار میشد. قبل از آنکه وارد عملیات خیبر شویم، اگر اشتباه نکنم، دورههای مختلفی از آموزشهای عملیاتهای آبی-خاکی را هم پشت سر گذاشتیم. برخی از عکسهای آن دوره هنوز در آلبومها وجود دارد. مثلاً عکسهایی از شنا کردن بچهها در سد دز یا عکسهایی از من، امیر یشلاقی، شهید اصغری، و گاهی حاجآقا بختیاری دیده میشود. در میان این عکسها، تصاویری از خودم هم هست.
دورهی عملیات آبی-خاکی شامل تمرین در مناطقی با شرایط گلآلود و آبگرفته بود که به همین شکل آموزش میدیدیم. بعد از آن، باز هم آموزشهای انفجارات داشتیم. از آن زمان، شاید دو یا سه خاطرهی جالب در ذهنم مانده باشد که بهیادماندنی هستند.
در این دوره، شرایط زمانی بسیار سختی را پشت سر گذاشتیم. فصل سال، تیر، مرداد یا خرداد بود و هوا در بیابان به طرز وحشتناکی گرم بود، دمای بالای پنجاه درجه. چندین بار ما را برای راهپیمایی بردند. یکی از عکسهای این راهپیماییها هنوز در آلبوم من موجود است. بعد از این راهپیماییها، وقتی برمیگشتیم، تقریباً همهی ما حالمان بد میشد. دیگهای شربت برای رفع تشنگی آماده کرده بودند، اما وقتی میخوردیم، به دلیل گرمازدگی و خستگی، حالمان بههم میخورد و استفراغ میکردیم.
یکی از شبها، در یکی از آموزشها، یک حادثهی خاص پیش آمد که هنوز به یاد دارم. در حین انجام تمرین انفجار، هماهنگی لازم در اجرای انفجار مقابل ما وجود نداشت و تنظیم آن دشوار بود. مواد منفجره را آماده کرده بودند و برای شعلهور شدن بیشتر، پیتهای بنزین روی آنها میگذاشتند. یکی از این انفجارات ناگهان در مقابل من اتفاق افتاد و باعث شد که برای لحظهای نابینا شوم. شوک ناشی از انفجار چنان بود که توان حرکت را از من گرفت.
یکی دیگر از خاطرات جالب مربوط به شبی است که حاج عبدالله ما را به منطقهای نزدیک جفیر برد. جفیر منطقهای بود که به جزایر مجنون منتهی میشد. این منطقه بین جفیر و آب قرار داشت. دریاچههای بزرگی آنجا ساخته شده بود، اما ما دقیقاً نمیدانستیم آن سوی دریاچه چه چیزی قرار دارد. فقط میدانستیم یک طرف پد هست و یک طرف آب.
این سوی جفیر تحت کنترل خودمان بود و آموزش انفجار پد در آنجا انجام میشد. انفجار پد، طبق استاندارد، با استفاده از موادی انجام میشد که بهصورت استوانههای بزرگ با قاعدهی قیفیشکل طراحی شده بودند. این قیف در پایین استوانه وظیفهی متمرکز کردن موج انفجار در یک نقطه را داشت. نام دقیق این مواد از ذهنم رفته است، اما شبیه به بشکههای قیفی بودند. این بشکهها پایهای سهپایه داشتند که روی زمین قرار میگرفت. بسته به عرض پد، چهار تا پنج عدد از این بشکهها کنار هم قرار داده میشدند.
عملکرد این دستگاه به این صورت بود که موج انفجار را در یک نقطه متمرکز میکرد و باعث ایجاد سوراخی در پد میشد. این سوراخ معمولاً به عمق یک تا دو متر و قطر حدود ۶۰ سانتیمتر بود و برای ایجاد چنین گودیهایی استفاده از ابزارهای دستی مانند بیل و کلنگ کاملاً غیرممکن بود، زیرا سطح پد بسیار سفت و کوبیده شده بود. با انفجار همزمان چند بشکه، این گودیها ایجاد میشدند و سپس بشکههای نیترات را، اگر اشتباه نکنم، در این گودیها قرار میدادیم. تعداد بشکهها بسته به عمق گودال متغیر بود؛ سه، چهار یا پنج بشکه روی هم قرار میگرفتند و با یکدیگر اتصال داده میشدند.
پس از آمادهسازی، این بشکهها را منفجر میکردیم و جاده یا پد کاملاً از بین میرفت. روش استاندارد انفجار به این شکل بود، اما در شرایط جنگی، به دلیل محدودیتها، گاهی مجبور میشدیم تغییراتی در آن ایجاد کنیم.
یکی از شبها که مشغول آمادهسازی انفجار بودیم، نزدیک نماز صبح بود. شب عملیات را آغاز کردیم، اما ناگهان چیزی به سمت ما پرتاب شد. دشمن صدای ما را شنیده بود، اما نمیدانست دقیقاً چه چیزی در حال وقوع است و محل ما کجاست.
یک افسر ارتشی همراه با یک سرباز و یک جیپ به منطقهای که ما مشغول کار بودیم آمدند. ما در مرحلهی انفجار بودیم؛ سوراخها را ایجاد کرده بودیم، نیتراتها را چیده بودیم و آمادهی انفجار بودیم. در این هنگام، آنها سر رسیدند. حاجی به ما گفت: «حواستان باشد که اینها به هیچ وجه متوجه نشوند ما که هستیم، چی هستیم و اینجا چه کاری انجام میدهیم.»
نزدیک اذان صبح بود و هوا در حال روشن شدن بود. حاجی دستور داد هرکس وضو گرفته است، روی همان محل انفجار و کنار نیتراتها نماز بخواند تا از ظاهر امر مشخص نشود که ما در حال انجام چه کاری هستیم. نماز را خواندیم. افسر و سرباز هم رسیدند و چند سوال از ما پرسیدند. افسر به نظر مشکوک بود و میگفت: «از دیشب اینجا خیلی سر و صدا بوده. ظاهراً دشمن نفوذ کرده یا عوامل نفوذی در حال فعالیت هستند. هدفشان چیست؟»
ما با پاسخهای مبهم او را از موضوع منحرف کردیم. افسر که نتوانست اطلاعات دقیقی به دست آورد، سوار جیپ شد و رفت. حاجی به محض اینکه آنها دور شدند، گفت: «بچهها وسایل را جمع کنید، آماده شویم برای حرکت.» ما معمولاً انفجارهای سنگین را بهصورت گروهی انجام میدادیم، اما این بار، بعد از جمع کردن بچهها، فقط دو نفر از ما باقی ماندیم تا انفجار نهایی را انجام دهیم.
آنها به اندازه کافی از ما فاصله گرفتند و سپس انفجار را انجام دادیم.
خدمتتان عرض کنم که این ایام سپری شد و فکر میکنم آخرین فعالیت مؤثری که داشتم، در عملیات خیبر بود. ما در سرپل ذهاب مستقر بودیم، البته دقیقاً خاطرم نیست، اما این را به یاد دارم که بعد از تمام آموزشهایی که گذراندیم، گاهی جنگ به گونهای پیش میرفت که همه چیز تغییر میکرد. مثلاً بعد از کلی کار و تمرین، ناگهان همه چیز لغو میشد و باید به منطقهای دیگر میرفتیم.
در سرپل ذهاب بودیم که یکباره حاجی آمد و گفت: «امشب باید برویم جنوب.» شبانه ما را با خودروها، که فکر میکنم بیشترشان تویوتا بودند، منتقل کردند. خود ما هم با حاج عبدالله در پشت یکی از این ماشینها بودیم و به منطقهی جفیر رفتیم. وقتی رسیدیم، شب بود و هوا بهشدت سرد. همان شب در منطقهی جفیر بودیم. کیسهخوابهایی به ما دادند و خوابیدیم.
صبح که بیدار شدیم، دیدیم کیسهخوابها کاملاً یخ زدهاند. داخل کیسهخواب گرم بود، اما بیرون از آن سرما به اوج رسیده بود. دقیقاً یادم نیست که چند روز در آنجا بودیم؛ شاید یک یا دو روز. فقط این را به خاطر دارم که هواپیماها آمدند و منطقه را بمباران کردند. در همین زمان، عملیات خیبر آغاز شده بود. ما هم به عملیات وارد شدیم، اما در مراحل اولیه، بچههای لشکر ما حضور چندانی در عملیات نداشتند.
عملیات اولیهی خیبر تا جایی که به یاد دارم، توسط لشکر علیابنابیطالب قم آغاز شده بود. البته ممکن است واحدهای دیگری هم حضور داشته باشند، اما من لشکر علیابنابیطالب را به یاد دارم که وارد جزایر مجنون شده بودند. آنها توانسته بودند چندین پاسگاه و سنگر عراقیها را تصرف کنند و تا لب دژ اصلی پیشروی کنند؛ همان دژی که جزایر مجنون را به خشکی و مناطق بصره و القورنه متصل میکرد.
ما را به این منطقه آوردند و به لب اسکله بردند. اولین حضور ما در عملیات، سه روز پس از آغاز عملیات خیبر بود. در این زمان، بخشی از نیروها را با قایق و بخشی دیگر را با هلیکوپتر به جزایر منتقل کردند. من و تعدادی از نیروها با قایق به جزیرهی شمالی مجنون رفتیم.
وقتی به جزیرهی شمالی رسیدیم، در همان ابتدا، در منطقهای مستقر شدیم که قسمتهایی از آن خشک شده بود و شرایط نسبتاً بهتری داشت. مدت کوتاهی در این منطقه ماندیم و سپس با نیروهای گردان به سمت جزیرهی جنوبی مجنون منتقل شدیم.
جزیرهی جنوبی شرایط خاصی داشت. این جزیره شامل مناطقی بود که بیشتر آن زیر آب، گل و لای، و نیزار قرار داشت. تنها پدهایی از آب بالا آمده بودند که بهعنوان مسیر عبور استفاده میشدند. اگر درست به یاد داشته باشم، این پدها به شکل دو پنجضلعی بودند که بهوسیلهی مسیرهایی به هم متصل شده بودند. این مسیرها عرضی حدود چهار متر و ارتفاعی یک یا دو متر از سطح آب داشتند و برای عبور نیروها و تجهیزات استفاده میشدند.
جزایر مجنون به سه بخش اصلی تقسیم میشدند: یک پد شمالی، یک پد مرکزی، و یک پد جنوبی. ما از طریق یکی از پدها به جزیرهی جنوبی منتقل شدیم. پد جنوبی، به دلیل اتصال به منطقهی بصره و القورنه، حساسترین نقطهی جزایر مجنون بود. از آنجا، حتی میتوانستیم بصره را بهوضوح ببینیم.
رسیدن ما به این منطقه و استقرار در جزیرهی جنوبی مجنون، فرایندی پیچیده و پرماجرا بود که هنوز به یادم مانده است.
ما وارد جزیرهی شمالی شدیم و از آنجا به جزیرهی جنوبی منتقل شدیم. در حالی که در ستون نیروها حرکت میکردیم، اصلاً نمیدانستیم کجاییم، وضعیت منطقه چگونه است، عراق دقیقاً در کدام سمت قرار دارد، یا حتی ما در چه موقعیتی هستیم. همهچیز برای ما کاملاً مبهم بود.
یکی از موضوعاتی که شاید گفتنش آسان نباشد، اما در اینجا مطرح میکنم، این است که وقتی ما را توجیه میکردند، فقط میگفتند: «از اینجا بروید آنجا» یا «از آنجا بروید به نقطهی دیگری». ما یک گردان تقویتشدهی تقریباً هزارنفری بودیم؛ گردان علیاصغر. واحد تخریب به این گردان واگذار شده بود و تیم ما هم بخشی از آن بود. در تیم تخریب ما، چهرههایی مانند حسین دیوارگر حضور داشتند، هرچند نام بسیاری دیگر دقیقاً یادم نیست.
به مرور، بچههای دیگری از گردان تخریب نیز به ما ملحق شدند؛ افرادی مثل امیر یشلاقی، حاج علی زاکانی (که اکنون شهردار تهران است)، و دیگران. حاج علی زاکانی همانجا در جزیرهی مجنون زخمی شد؛ تیری به دستش اصابت کرد. همچنین، افرادی مانند علیرضا آقا صادقی، موسی طیبی، و ابوالفضل هونجانی هم حضور داشتند. ابوالفضل بعدها در طلائیه به شدت مجروح شد. البته، برخی از بچههای واحد اطلاعات نیز همراه ما بودند، اما نام همهی آنها در خاطرم نمانده است.
ما روی پد جنوبی جزیرهی مجنون مستقر شدیم. جزیره دارای سه پد اصلی بود: پد مرکزی، پد شمالی، و پد جنوبی. تا زمانی که به پد جنوبی رسیدیم، خبر خاصی از درگیری یا حادثهای قابل توجه وجود نداشت. بیشترین درگیریها در بیستویک روز بعد و در اطراف همین پدها رخ داد که بسیار سنگین بود.
ما تا انتهای پد جنوبی پیشروی کردیم. در طول مسیر، تنها صداهایی از تیراندازی و انفجارهای پراکنده به گوش میرسید، اما چیزی که بتوان آن را یک درگیری بزرگ یا جدی دانست، اتفاق نیفتاد. ما را در یکی از نقاط این پد مستقر کردند.
پد جنوبی، با ارتفاع حدود یکونیم تا دو متر بالاتر از سطح آب، مسیری بود که از جزیرهی مجنون به سمت بصره و العماره امتداد داشت. ما در این نقطه مستقر شدیم و موقعیت آن به گونهای بود که خروجی جزیرهی مجنون به سمت بصره کاملاً در دسترس و قابل مشاهده بود.
گفتند که برای خودتان یک سنگر روباهی حفر کنید، امشب اینجا میمانیم و فردا صبح حرکت میکنیم. اجازه دهید پرانتزی باز کنم؛ در زمان توجیه عملیات، به ما گفتند که به اختیار خودتان عمل کنید. ما یک گردان تقویتشدهی هزارنفری بودیم که مسیر را طی کردیم تا به نقطهای که قرار بود عملیات آغاز شود، برسیم.
نقطهی شروع عملیات ما یک پل فلزی بود که جزیرهی مجنون را در پد جنوبی به منطقهی خشکی متصل میکرد. پشت این پل فلزی، دژ اصلی عراقیها قرار داشت؛ یک دژ بزرگ و مستحکم که نیروهای اصلی عراق در آن مستقر بودند. لشکر علیابنابیطالب پیش از ما وارد جزیره شده بود و عملیات پاکسازی را انجام داده بود. به خاطر دارم که این لشکر تنها حدود ۴۰ تا ۵۰ کشته داده بود؛ زیرا در آن منطقه، نیروهای دشمن بیشتر در نقش نگهبان بودند و مقاومت جدیای نداشتند. اما دژ اصلی آنها، که پشت پل فلزی بود، همچنان دست نیروهای اصلی عراق بود.
در توجیه عملیات به ما گفتند: «از پل فلزی شروع کنید، دژ را پاکسازی کنید، و سپس به سمت چپ حرکت کنید تا به طلائیه برسید.» این کار را طوری مطرح میکردند که گویی بسیار ساده است: «دژ را پاکسازی کنید و پیشروی کنید.» اما ما میدانستیم که به هیچ وجه به این راحتی نیست.
طلائیه منطقهای خشکی بود که پس از عبور از جزیرهی مجنون به آن میرسیدیم. طلائیه در واقع مرز ایران و عراق بود. قرار بود پس از رسیدن به طلائیه، نیروهای ما با لشکر حضرت رسول دست به دست دهند و کار به این شکل پیش برود. این مرحله، اولین بخش عملیات بود. پس از آن، باید از طلائیه به سمت القورنه حرکت میکردیم و دوباره با نیروهای لشکر هماهنگ میشدیم.
یکی از سوالاتی که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود این بود که از فرمانده پرسیدم: «ما از اینجا به آنجا میرویم، سپس به نقطهی دیگری میرویم، اما این منطقهی نظامی پر از نیروی دشمن است. باید بدانیم با چه نیرویی روبهرو هستیم؟ چه استعدادی دارند؟»
جوابی که دریافت کردم بسیار شوکهکننده بود. فرمانده گفت: «در این منطقه ۱۲ لشکر نیروی مکانیزه مستقر هستند.» این پاسخ باورکردنی نبود. من به او گفتم: «با این نیرویی که ما داریم، آیا منطقی است که بخواهیم بدون عقبه و تدارکات، تنها با یک گردان وارد این دریای دشمن شویم؟ آیا این کار عاقلانه است؟»
فرمانده گفت: «اصلاً این عملیات، از دید ما، یک عملیات دیوانهوار است. غیرمنطقی و غیرعاقلانه، اما باید انجام شود.»
اما دستور این بود که باید برویم. این جمله را آن شب به ما گفتند. ما به همراه تعدادی از بچهها به سمت پل فلزی حرکت کردیم. وقتی به پل فلزی رسیدیم، پیش از آنکه وارد پل شویم، پشت یکی از پدها مستقر شدیم. فکر میکنم ساعت سه یا چهار بعدازظهر بود. اوضاع به ظاهر آرام بود؛ صدای تیراندازیهای پراکنده به گوش میرسید، اما چندان جدی نبود.
ناگهان همهچیز تغییر کرد. تیراندازی به شدت افزایش یافت، صدای شلیکهای سنگین به گوش میرسید و هواپیماها و هلیکوپترها شروع به بمباران کردند. توپ و خمپارهها بیوقفه منطقه را هدف قرار میدادند و به دنبال آن، تیر مستقیم به سمت ما شلیک شد. گلولههای تانک و تیر بار مستقیماً به سمت ما میآمدند. شدت درگیری چنان بالا گرفت که ما متوجه شدیم از پشت نیز مورد حمله قرار گرفتهایم.
اولین گلولهی مستقیم، که به یاد دارم، در حالی به زمین خورد که من مشغول کندن سنگری برای خودم بودم. یکی از نیروهای گردان که قد و قامتی رشید داشت، از جلوی من عبور کرد. او تا نزدیکی پل فلزی رفت، اما ناگهان زیر پایش گلولهی مستقیم تانک اصابت کرد. صدای خشک و متفاوت این نوع گلوله، که مخصوص گلولههای مستقیم تانک است، به وضوح شنیده میشد.
آن پسر درجا پودر شد. بچهها توانستند تنها بقایای بسیار اندکی از او را در مشمایی جمع کنند؛ شاید یک یا دو کیلوگرم. نامش را روی مشما نوشتند و آن را کنار گذاشتند.
پس از این اتفاق، به پشت سرمان نگاهی انداختیم و متوجه شدیم که نیروهای عراقی از فاصلهای بسیار نزدیک، شاید چهارصد یا پانصد متری پشت سر ما هستند. تانکهای دشمن به خط ما نزدیک شده بودند و به نظر میرسید خط شکسته شده است.
این شرایط نشان میداد که ما عملاً در خط مقدم قرار گرفتهایم، اما نمیدانستیم دقیقاً موقعیت ما کجاست. دشمن موفق شده بود خط را بشکند و به سرعت پیشروی کند.
در انتهای جزیرهی مجنون، منطقهای بود که شامل یک روستای متروکه و ویرانشده میشد. این روستا در میان خشکی، گلولای، و باتلاقهای اطراف قرار داشت. منطقهی خشکی کوچکی بود، شاید به اندازهی چند صد متر مربع یا کمتر. این روستا، تنها نقطهی خشکی در آن حوالی بود.
ما دقیقاً روی پد مستقر بودیم و پشت سرمان خشکی و این روستای ویرانشده قرار داشت. منطقه اطراف پد پر از گل، شل، و باتلاق بود. عراقیها از همین روستای متروکه نفوذ کرده بودند و طی بیستویک روزی که ما در آنجا بودیم، این منطقه بهطور مداوم صحنهی درگیریهای شدید بود. در این مدت، هم ما و هم عراقیها تلفات سنگینی دادیم.
یک لحظه به پشت سرمان نگاه کردیم و دیدیم که عراقیها به ما نزدیک شدهاند. تانکهای آنها تنها سیصد یا چهارصد متر با ما فاصله داشتند. فرمانده گردان یا کسی که مسئولیت داشت، سریع دستور داد که از روی پد به سمت دیگر حرکت کنیم. همه به سمت دیگر پد منتقل شدیم و همانجا درگیری شدیدی با عراقیها آغاز شد.
درگیری بسیار سنگین بود. عراقیها با تانکهای خود پیشروی میکردند و بین هر تانک، ده تا پانزده سرباز پیادهنظام مستقر بودند. یکی از چیزهایی که در آن لحظات توجه من را جلب کرد، تکتیراندازهای عراقی بودند که پشت سر تانکها حرکت میکردند. این تکتیراندازها بهمحض دیدن آرپیجیزنهای ما، آنها را هدف میگرفتند، چون معمولاً تنها کسی که میتوانست به تانکها آسیب برساند، آرپیجیزنها بودند.
در همین حال، هلیکوپترها و هواپیماهای عراقی بالای سر ما پرواز میکردند و همزمان تانکها و پیادهنظام آنها را پوشش میدادند. جالب بود که این هماهنگی هوایی و زمینی چطور انجام میشد. نمیدانم چطور ارتفاع پرواز و حرکاتشان را مدیریت میکردند که از میان نیروهای خودی عبور میکردند و به سمت ما حمله میکردند. علاوه بر این، آتش سنگین توپخانه و خمپارهباران مدام منطقه را هدف میگرفت.
یکی از مشکلات اساسی ما در این شرایط، نبود تدارکات بود. نیروها را جلو میبردیم، اما از نظر تدارکاتی بسیار در مضیقه بودیم. در طول هفتهی اول، اصلاً خبری از مواد غذایی یا مایحتاج اولیه نبود. تنها بعد از یک هفته، مقدار اندکی گوجهفرنگی به دستمان رسید. آنقدر اوضاع بد بود که وقتی گوجهفرنگیها را بین نیروها تقسیم کردیم و خوردیم، با شکم خالی خوردن گوجهفرنگی در آن وضعیت نه تنها گرسنگی را رفع نمیکرد، بلکه بدن ما را تحلیل میبرد.
با این حال، این شرایط سخت بخشی از واقعیت آن روزها بود و ما با همان امکانات محدود به مبارزه ادامه میدادیم.
در همان روزها، حدود چهل تا پنجاه اسیر عراقی به ما تحویل دادند. برخی از آنها زخمی بودند و در جلو، نزدیک ما نشسته بودند. نگاهشان به ما طوری بود که انگار سالها چیزی نخوردهاند. گوجههایی که برای خودمان داشتیم را برداشتیم و به آنها دادیم. گفتیم: «شما بخورید.» گوجهها را بین آنها تقسیم کردیم.
عراقیها تدارکات مناسبی داشتند؛ آب، کنسرو و مواد غذایی که با نیروهایشان حمل میکردند. تا مدتی ما هم از همین تدارکات دشمن استفاده میکردیم. بچهها آنچه را که میتوانستند، جمعآوری میکردند، چون از تدارکات خودی چیز خاصی به دستمان نمیرسید.
درگیریها در آن روز حدود سه یا چهار ساعت طول کشید. شدت درگیری به حدی بود که دشمن فهمید نمیتواند مقاومت کند. ما بیشتر نیروی رزمی سبک با اسلحههای سبک بودیم، در حالی که آنها مجهز به تانک و تجهیزات سنگین بودند. فرمانده گفت: «اینطور که پیش میرود، همه کشته میشوند. باید عقبنشینی کنیم.» هرچند ما هم به دشمن ضربه میزدیم، اما قدرت آتش و تجهیزات آنها بسیار بیشتر از ما بود.
یکی از اتفاقاتی که در همان زمان رخ داد، مربوط به حملونقل نیروها بود. در آن منطقه، هیچ خودروی مناسبی نداشتیم؛ نه ماشین، نه موتور. تنها چند کمپرسی و ماشینهای عراقی که به غنیمت گرفته شده بودند، برای جابهجایی نیروها استفاده میشدند. در همین حین، یک آمبولانس به منطقه آمد. یادم نیست آمبولانس ایرانی بود یا عراقی، شاید هم با هلیکوپتر آورده بودند. این آمبولانس پشتش پر از گلولههای آرپیجی بود که برای ما آورده بودند.
جعبههای مهمات را روی زمین ریختند و ما مرتب فریاد میزدیم: «حرکت کن! اینجا نایست! الان میزنند!» اما رانندهی آمبولانس گفت: «باید مجروحها را سوار کنم.» چند نفر از مجروحها را سوار کرد و برگشت که حرکت کند. درست در همان لحظه، یکی از تانکهای دشمن آمبولانس را هدف قرار داد.
گلولهی تانک به آمبولانس اصابت کرد و من صحنهای را دیدم که هرگز فراموش نمیکنم. سقف ماشین کنده شد و دو نفر که داخل ماشین بودند، به هوا پرتاب شدند. راننده و یکی دیگر از سرنشینان، در هوا معلق شدند و سپس به زمین افتادند. یکی از آنها چنان ضربهای دید که مغزش روی زمین ریخت.
اما صحنهی تلختر این بود که آمبولانس آتش گرفت. درها قفل شده بود و مجروحانی که داخل آن بودند، قادر به خروج نبودند. صدای فریاد آنها از داخل آمبولانس میآمد، اما ما نمیتوانستیم هیچ کاری انجام دهیم. آنها در آتش سوختند و ما تنها نظارهگر بودیم، بیآنکه بتوانیم نجاتشان دهیم.
بعد از این، گفتند: «اگر اینجا بمانید، همهی ما کشته میشویم. باید قاطی عراقیها شوید و حمله کنید. اینطور حداقل نمیتوانند شما را با تانکها هدف قرار دهند.» بچهها با همان شرایط سختی که داشتند، به عراقیها حمله کردند. عراقیها یا کشته شدند یا فرار کردند. تانکهایشان نیز هدف قرار گرفتند. بچهها با نارنجک به سراغ تانکها میرفتند و پس از نابود کردن آنها، نیروهای داخل تانک را با تیر هدف میگرفتند.
یکی از نکات تلخ این حمله، مشکل نارنجکها بود. بچهها تعریف میکردند که برخی نارنجکها منفجر نمیشدند. علت این بود که نارنجکها تازه از ارتش گرفته شده بودند و چاشنی نداشتند؛ چاشنیها جدا شده بود.
آن روز گذشت و شب فرا رسید. عراقیها عقبنشینی کردند و ما در همان محل مستقر شدیم. دستور دادند که دژ عراقیها را بشکنیم و از پل فلزی عبور کنیم. با ترتیبی که فرماندهی داده بود، به پشت دژ رفتیم. عراقیها نمیدانستند چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما مقاومت شدیدی از خود نشان میدادند.
بچهها برای پاکسازی سنگرهای پشت دژ به گروههای کوچک تقسیم شدند. چون شب بود و فرمانده گردان اختیار نیروها را نداشت، عملیات بهصورت آتش به اختیار انجام شد. من به یاد دارم که گروهی سینفره بودیم که با هم حرکت میکردیم. سنگرها یکییکی پاکسازی شدند و درگیریها به درگیریهای نزدیک و حتی تن به تن تبدیل شد.
در یکی از لحظات درگیری، عراقیها را از فاصلهی نزدیک میدیدیم. یک سنگر تیر بار بود که به شدت مقاومت میکرد. منطقهای که در آن بودیم، دشتی بود بدون عارضهی خاص، و ما هیچ جانپناهی نداشتیم. بعد از عبور از آن منطقه، به ما گفتند که در همانجا سنگر بکنیم. من و چند نفر دیگر شروع به کندن چالهای کردیم.
با سرنیزهی کلاشینکف زمین را میکندم و خاکها را زیر شکمم جمع میکردم. همین باعث شد که بدنم از زمین بلند شود و تیرهای تراش دشمن خطر بزرگی محسوب شوند. تیرهای تراش، که از سلاحهای دوشکا و تیر بار شلیک میشدند، طوری تنظیم شده بودند که لولهی سلاح تنها ۲۰ تا ۳۰ سانتیمتر از سطح زمین فاصله داشت. این نوع شلیک، زمین را میتراشید و هر کسی که روی زمین دراز کشیده بود، ممکن بود از پا یا سر مورد اصابت قرار گیرد.
شبهنگام، بسیاری از بچهها را دیدم که برای در امان ماندن از تیر و ترکش، روی زمین دراز کشیده بودند، اما تیرهای تراش، که با دقت خاصی شلیک میشدند، آنها را هدف قرار میدادند. این نوع شلیکها در دشتهای صاف و بدون عارضه، بسیار مؤثر بودند و عراقیها بهخوبی از این تاکتیک بهره میبردند.
اصطلاحاً به این نوع شلیکها «تیر تراش» میگفتند. تیر تراش یعنی گلولهها زمین را کاملاً میتراشیدند و به پیش میرفتند. وقتی این نوع شلیک انجام میشد، هیچ نقطهای از سطح زمین در امان نبود. ما مشغول کندن سنگری برای خودمان بودیم تا فعلاً در امان باشیم و ببینیم بعداً چه پیش میآید.
اصلاً حواسم نبود که خاکهایی که میکندم، زیر بدنم جمع شدهاند. در نتیجه، تا کمر در چاله بودم، اما پشتم و پاهایم کاملاً بالا قرار گرفته بودند. در همین وضعیت، یک لحظه نمیدانم چه شد که سرم را بلند کردم تا اطرافم را ببینم؛ چون درگیری شدیدی در جریان بود. ناگهان در فاصلهی بیست تا سی متری سایهی یک عراقی را دیدم که یک آرپیجی در دست داشت.
آن عراقی آرپیجی را به سمت ما شلیک کرد. موشک آرپیجی به سمت ما آمد، اما بهطور اتفاقی، نزدیک ما از کنار گوشمان رد شد و به ما برخورد نکرد. یکی از بچهها همان لحظه او را هدف قرار داد و زد، اما نکتهی خندهدار اینجا بود که من بلافاصله سرم را به داخل چاله فرو بردم تا در امان باشم.
فکر کنید، در همان لحظه که سرم درون چاله بود، پشتم کاملاً بالا قرار داشت. وقتی موشک آرپیجی از کنار ما رد شد، گرمای آن را کاملاً روی کمرم حس کردم. اگر کمی پایینتر بود، احتمالاً کمرم را با خودش میبرد!
این اتفاق با وجود ترسناک بودنش، یکی از نکات خندهداری بود که برای من پیش آمد و هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم، حس عجیبی دارم.
تا صبح همانجا ماندیم. نزدیکهای صبح بود که هوا کمکم شروع به روشن شدن کرد. سروصداها کمتر شد و دیگر صدای تیراندازی چندانی به گوش نمیرسید. در اطراف ما خبری از درگیری نبود و تیراندازیها تقریباً قطع شده بود. فقط گاهی صدای تیرهایی از دوردست شنیده میشد.
وقتی هوا روشن شد، بلند شدیم و اطرافمان را نگاه کردیم. متوجه شدیم که به سهراهی القورنه یا العزیر رسیدهایم. فکر میکنم الغورنه بود. شب گذشته از آنجا عبور کرده بودیم و حالا در موقعیتی قرار داشتیم که نمیدانستیم دقیقاً کجا هستیم. از طریق بیسیم گزارش دادیم و گفتیم: «ما در یک جادهی آسفالته هستیم.» اما مطمئن نبودیم که نام این مکان الغورنه باشد.
گفتند: «همانجا بمانید تا نیروهای کمکی برسند.» ما نیز در همان منطقه ماندیم. کمی جلوتر یا عقبتر جادهی آسفالتهای بود که بهخاطر موقعیت استراتژیکش به ما دستور دادند در آن نزدیکی بمانیم. برای استقرار، سنگری کندیم و همانجا نشستیم تا صبح کامل شد.
وقتی کاملاً هوا روشن شد و اطراف را بررسی کردیم، دیدیم که فقط حدود سی نفر از ما باقی ماندهاند. در نزدیکی ما جادهای بود و یک خاکریز در طرف دیگر قرار داشت. این خاکریزها بهشکلی مثلثی یا زیگزاگ ساخته شده بودند.
این خاکریزها طوری طراحی شده بودند که از زوایای مختلف محافظت بیشتری داشته باشند. ما در دل همین خاکریزها مستقر شدیم و تلاش کردیم موقعیت خود را بهتر تثبیت کنیم.
چون دهانهی خاکریز بسیار باز بود، شبها اصلاً متوجه موقعیت نمیشدی و حتی در روز هم تشخیص شرایط دشوار بود. ما وارد یکی از این مثلثهای خاکریز شده بودیم و در آن مستقر شدیم. فرض کنید اینطور بود که ما در دل این خاکریز قرار داشتیم. وقتی اطراف را نگاه کردم، دیدم یک خاکریز این طرف است و یک خاکریز دیگر آن طرف. پشت این خاکریزها، تعداد زیادی از نیروهای عراقی مستقر بودند، کاملاً مسلح و آماده.
نیروهای عراقی ما را میدیدند و ما هم آنها را میدیدیم. فاصله چندانی میان ما نبود. سلاحهایشان را رو به ما هدف گرفته بودند، اما شلیک نمیکردند. وقتی هوا روشنتر شد، تا ساعت هشت یا نه صبح فقط ما را صدا میزدند و میگفتند: «بیایید تسلیم شوید. راه دیگری ندارید.» عراقیها جلو نمیآمدند و فقط از دور اشاره میکردند و با صدای بلند ما را به تسلیم شدن دعوت میکردند.
ما یک بیسیم داشتیم. تماس گرفتیم و پرسیدیم چهکار کنیم؟ دستور از طرف فرماندهی این بود که بمانیم و منتظر نیروهای کمکی باشیم. تا نزدیکی ساعت نه صبح همانجا ماندیم، اما بعد گفتند: «اگر میتوانید، خودتان را نجات دهید. خبری از نیروهای کمکی نیست. شما خیلی جلو رفتید و هیچکس دیگری به این اندازه پیشروی نکرده است.»
با بچهها صحبت کردیم و گفتیم: «حالا باید چه کنیم؟» در نهایت به این نتیجه رسیدیم که هرکس به اختیار خودش تصمیم بگیرد: اگر کسی میخواهد بماند و اسیر شود، یا اینکه دو پا را قرض بگیرد و فرار کند. گفتیم: «اگر بلند شوید، احتمال دارد بزنند، اگر بمانید هم ممکن است اسیر شوید. حالا یا بخت و یا اقبال.»
در این میان، چهار یا پنج نفر در همانجا ماندند. آن نقطه حالت چالهمانندی داشت با پستی و بلندی کوچک، و به دلایل مختلف ترجیح دادند همانجا بمانند. بقیهی ما تصمیم گرفتیم فرار کنیم. گفتیم که به سمت عقب برویم، اما متفرق شویم. اگر نزدیک به هم میماندیم، آنها میتوانستند با تمرکز آتش همهی ما را هدف بگیرند. متفرق شدیم تا شاید شانس فرار برای چند نفر بیشتر شود.
خلاصه، ما فرار کردیم. واقعاً نمیدانم از آن بیست تا سی نفری که از آنجا فرار کردند، چند نفر توانستند نجات پیدا کنند. فقط میدیدم که بعضیها تیر میخوردند و میافتادند. اما به هر شکلی که بود، ما توانستیم فرار کنیم.
وقتی به پل فلزی رسیدیم، دیگر برگشتیم و از آنجا دور شدیم. از آن لحظه به بعد، دیگر خبر خاصی از بقیه نداشتم و نمیدانم چه اتفاقی برای آنها افتاد.
فردای آن روز، دومین روز حضور ما در آن منطقه بود. از آن روز به بعد، حدود ۲۱ روز در همان منطقه مستقر بودیم. در این مدت، عراقیها تقریباً هر روز به ما پاتک میزدند. ما آنها را پس میزدیم و گاهی ما پیشروی میکردیم و آنها ما را پس میزدند. این وضعیت مداوم تکرار میشد.
منطقهای که در آن بودیم، همانطور که پیشتر گفتم، یک روستای متروکه بود. اسم روستا را به خاطر ندارم، اما گویا نام مشهوری داشت. همچنین، یک پادگان بزرگ هم در نزدیکی آنجا بود. آقا جعفر حتماً اسامی این مناطق را در خاطراتش آورده است.
همان پد جنوبی را که رد میکردیم، کمی جلوتر یک پادگان بسیار بزرگ قرار داشت. مشکل اصلی ما این بود که دسترسی به آن پادگان نداشتیم و نمیتوانستیم علیه آن عملیاتی انجام دهیم. این شرایط، چالش بزرگی برای ما در آن منطقه بود.
فکر میکنم این عملیات یکی از آن عملیاتهایی بود که حداقل در آن منطقه، هیچگونه آتش تهیه یا آتش پشتیبانی مناسبی نداشتیم. اگر هم چیزی بود، بسیار ضعیف بود و به چشم نمیآمد. همین مسئله باعث شده بود که عراقیها هر کاری که میخواستند، انجام دهند.
آن پادگان هم مقر یک پادگان زرهی بود؛ دریایی از تانک و نفربر در آنجا وجود داشت. هرچقدر هم که میزدیم، تمام نمیشدند. ستون به ستون میآمدند و فشار وارد میکردند. فکر نکنید که به صورت پراکنده حرکت میکردند؛ آنها کاملاً سازماندهی شده و به ستونهای منظم پیشروی میکردند.
در طول آن ۲۱ روز، مشکل اصلی ما این بود که باید جلوی این ستونها را میگرفتیم. عراقیها از همان پادگان فشار میآوردند. هر روز صبح، ستون تانکهای آنها به راه میافتاد و ما تا بعدازظهر درگیر میشدیم. روز بعد، همین وضعیت دوباره تکرار میشد. منطقهای که ما در آن حضور داشتیم، بسیار کوچک بود، اما این تکرار مداوم درگیری باعث شده بود که اتفاقات بسیار تلخی در آنجا رخ دهد.
در همان منطقه، تعداد زیادی از نیروهای ما کشته شدند و بسیاری هم مفقودالاثر شدند. من نمیدانم آیا روزی خواهد رسید که بتوان آن منطقه را کاملاً خشک کرد و جستجو و تفحص انجام داد یا نه. اما مطمئنم که اگر چنین اتفاقی بیفتد، تعداد زیادی از شهدای ما در همان منطقه پیدا خواهند شد.
در طول این ۲۱ روز، هر روز تعداد زیادی از نیروهای ما مجروح میشدند و امکان بازگرداندن آنها وجود نداشت. آنها در همان منطقه میماندند؛ بین ما و عراقیها. چون منطقه مدام دست به دست میشد، نمیتوانستیم به آنها دسترسی پیدا کنیم. عراقیها جلوی چشم ما به بسیاری از مجروحها تیر خلاص میزدند. فاصله کم بود، اما ما واقعاً هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. برد سلاحهای ما به آنجا نمیرسید و حتی از نظر تجهیزاتی هم چیزی در اختیار نداشتیم که بتوانیم مقابل آنها مقاومت کنیم.