من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هشتم) وقتی مین والمر عمل کرد و من مجروح شدم راهکار مواجهه با مشکلات زندگی به روایت امام سید علی خامنه ای میخوام پیشت شهید بشم خودت بگو چیکار کنم روزی که پاسدار وظیفه شدم و به گردان تخریب برگشتم اگر حقّ با قلب پیوند خورده باشد، شهادت از عسل شیرین تر است تیر به پهلوی مصطفی خورده بود اما بجای ناله میگفت یا فاطمه الزهراء س بچه هایی که روحیه ی خدمت گذاری بیشتری داشتند
شهید تابش هم آدم مَشتی و باحالی بود . آن شبی که برای عملیات والفجر 8 به منطقه ام الرصاص آمدیم ، با چند نفر از بچه ها در قایق بودیم و شهید امیرمسعود تابش با غواص های دیگر جلوتر از قایق می رفتند . شهید تابش همان طور که در آب بود به من […]
برادرم شهید حاج رسول فیروزبخت در چند تا از عملیات ها هم مجروح شده بودند . ایشان مدت خیلی طولانی در جبهه حضور داشتند و کمتر به مرخصی می آمد ! بعد از چهار ، پنج ماه حدود ده روز می آمد . مادرم خیلی دلتنگی می کرد و همان ده روز را هم بیشتر […]
فکرکنم سال 60 بود .در سومار، که اون موقع تیپ سیدالشهدا درست شده بود ، برای گردان تخریبش نیرو میخواستند که ماهم داوطلبانه اومدیم سومار، خدمت شهید حاج عبدالله نوریان روزی که میخواستیم اعزام بشیم .من اون موقع کمیته ای بودم .اجازه نمیدادن بریم جبهه .پیچوندیم اومدم پادگان امام حسن .اون موقع من دوره دیده […]
در رابطه با والفجر یک من همیشه وقتی خاطراتش رو یادم میومد حالم گرفته میشد بخاطر بچه هایی که شهید شدن و اتفاقایی که افتاد . من لشکربیست و هفت و لشکر عاشورا و لشکر سیدالشهدا رو دیدم که تلفاتمون وحشت ناک بود . منطقه عملیاتی به دو قسمت تقسیم میشد : تپه هایی که […]
بنده ابراهیم قاسمی هستم سال 61 برج 9 من وارد لشکر سید الشهدا شدم که آن موقع تیپ بود. آن زمان ابتدا که وارد لشکر شدم به خاطر اعزام مجدد بودنم ، تأکید داشتند آنهایی که رانندگی بلد هستند به ترابری بروند . چون راننده نیاز داریم و اعزام مجدد باشد تا بتواند در خط […]
قبل از عملیات والفجر مقدماتی یکی دو بار برای شناسایی رفتیم . شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب) گفت : داوود ! برای این عملیات خیلی راه پیمایی داریم ، پس روی نیرو ها کار کنید . ماهم نیرو ها رو بردیم از صبح نزدیک منطقه با یک قمقمه آب و چند تا نخودچی […]
همونطور که میدونید در رابطه با شهید حاج قاسم اصغری خیلی حرف ها زده شده . از شجاعتش ، از روی سیم خاردار خوابیدنش و از اخلاقیاتش خیلی صحبت ها شده. مقر گردان تخریب اون زمان یعنی قبل از عملیات والفجر 2 ، توی کوه دشت بود . شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان) و […]
ما هنگام عملیات بیت المقدس 2 در سنندج بودیم . حاج مجید مطیعیان (فرمانده گردان) با بچه ها رفتند ارومیه و از بچه های قدیمی هم کسی نبود . حاج مجید با من تماس گرفت و به من گفت بچه ها را جمع کن بیا . ما هم دو تا اتوبوس گرفتیم و بچه ها […]
در زمان عملیات کربلای چهار و پنج ، شهید حاج سید محمد زینال حسینی فرمانده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام بود . ایشان یک روز غروب آمد و ده نفر از تخریب چی ها از جمله رفیق من ، آقای اخلاص مند را جمع کرد . آقای محمد اخلاص مند که از بچه […]
عملیاتی که بعد از عملیات بیت المقدس در آن شرکت کردم عملیات والفجر مقدماتی بود . خیلی عملیات بدی بود. من در عملیات والفجر مقدماتی تیپ محمد رسول اله (ص) گردان شهادت بودم. فرمانده تیپ ما این طور که یادم است حاج همت بود و فرمانده گردان ما یعنی گردان عمار ، حاجی بابایی بود […]
امروز بیست و چهارم مرداد سال هزارو چهارصد و یک است و ما باید خاطرات سال 64 را بگوییم که خیلی زمان گذشته است. قبل از اینکه به گردان تخریب بروم با حاج قاسم اصغری دوست بودم . در شهر قدس فعلی ( قلعه حسن خان ) با ایشان بچه محل بودم. 23 تیر ماه […]
ما را در عملیات بیت المقدس فرستاده بودند تیپ نجف اشرف ،گردان شهید رجایی . عملیات بیت المقدس پنج مرحله داشت . به ما گفتند اسم رمز ،ژیان،ژاله و ژاندارمری است . طرف ایست که می داد ما می گفتیم ژاله یا ژاندارمری و یا ژیان . چون عرب ها ژ ندارند از این لفظ […]
شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب) خیلی تاکید داشت که برای بچه هایی که در گردان شهید می شوند یک مجلسی داشته باشیم . در این مجالس همیشه زیارت عاشورا یا دعای توسل و دعای کمیل شب جمعه و این سه مورد همیشه رعایت می شد . صبح ها حتماً زیارت عاشورا را می […]
قبل از عملیات کربلای ۴ ماموریت ما مشخص شده بود و بر مبنای ماموریتمان ما باید تمرین می کردیم . بیشتر کار انفجاری داشتیم . خاکریز می زدیم و درخت می زدیم و از این دست کارها انجام می دادیم . درخت را باید در مسیری می زدیم که روی آب راه ها بیوفتد تا […]
در کربلای ۵ ما دو تیم بودیم . تیم اول قرار بود قبل از اینکه ما وارد به گردانی که به آن مامور شده بودیم ، برود و معبر بزند و بعد از آن که ما وارد شدیم با استفاده از معبر تیم اول برویم به سمت عراق . قرار شده بود اگر تیم اول موفق […]
عباس بیات هم اسطوره و هم شلوغ بود . یعنی هر دو حالت را داشت. در منطقه ی ماووت در مقر شهید ضیائی که بودیم ، عباس در سنگر ما و مسئول سلمانی ما بود. البته من هم آن زمان مو داشتم . عباس موهای بچه ها را کوتاه می کرد. عباس اوایل با ماشین […]
شهید همایون (مهدی) ضیائی قبل از کربلای یک به گردان آمد . شهید ضیائی یک بار خوابی که دیده بود را برای من تعریف میکرد و می گفت : حدود 15 الی 16 ساله بودم ، یک سال قبل از اینکه به جبهه بیایم ، مادرم خیاط بود و خیاطی می کرد و عکس و […]
شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب بود و معاونش شهید حاج آقا سید محمد زینال حسینی بود. وقتی من در فروردین سال شصت و سه وارد گردان شدم حاج عبدالله در گردان نبود و ما سوال می کردیم برادر عبدالله کیه و کجاست ؟ می گفتند که در عملیات مجروح شده یا اینکه از […]
قبل از جنگ ، من خیلی از نزدیک با سید محمد زینال حسینی ارتباط نداشتم بیشتر جدیت و سکوت و فعالیتی که داشت را از ایشان سراغ داشتم . همین ها را بعدا از ایشان دیدم البته بعلاوه ویژگی های دیگری . مثلا سید محمد خیلی اهل گریه بود ، من در محل برخورد نکرده […]
آشنایی من با شهید توحید ملازمی بر می گردد به فروردین سال 65 در زمین صبحگاه . من زمانی که به تخریب رفتم ، ظاهراً از نظر شکل و قیافه شبیه یکی از بچه های تخریب به نام حبیب فرخی که بچه قلعه حسن خان بود بودم. حبیب فرخی و شهید توحید ملازمی با همدیگر […]
ما برای شرکت در عملیات کربلای پنج به گردان حضرت علی اکبر مامور شده بودیم . مسئول تیم ما برادر محسن اسدی بود . من بودم و سه تا از بچه های دیگر هم بودند . محسن اسدی به من گفت که شما کنار دست من باشید و منم گفتم باشه . ما منتظر بودیم […]
در عملیات بیت المقدس چهار همراه به تعدادی از تخریبچی ها به ارتفاعات قمیش اعزام شدیم . ما نمی دانستیم که کجا می رویم . آن ارتفاع قَمیش هم یک ارتفاع عظیم بود. بعد از پیمایش این ارتفاعات ما را نزدیک پل آوردند . ما در یک غاری رفتیم . بی سرو صدا آنجا ماندیم […]
من قبل از عملیات کربلای یک به منطقه آمدم و به گردان رفتم . چند روزی گذشت و گفتند بچه ها سوار شوید تا به عملیات برویم . ما در حالی که نمی دانستیم کجا می رویم سوار شدیم ، وقتی سوار مینی بوس شدیم من تب کردم و حالم بد شد و در ماشین […]
آخرین باری که به مرخصی آمدم به مادرم گفتم من می روم و دیگر برای مرخصی نمی آیم. حس کرده بودم که آخر جنگ است چون طولانی شده بود و زمان گذشته بود و ما شهید نشده بودیم . می خواستم با خدا لج بازی کنم. گفتم : می روم و دیگر به مرخصی نمی […]
پیام پوررازقی در مهران شهید شد . قبل از شهادتش ، زمانی که در موقعیت الوارثین بودیم ، یک شب در زمان خواب که ساعت یازده شب بود ، به تپه ای که کمی بالاتر از چادرمان بود رفتیم و پیام شروع کرد به درد دل کردن . به من گفت : کار دارد تمام […]