حاج “علی کمیجانی” از نیروهای لشکر 10 سیدالشهدا است که در هشت سال دفاع مقدس در کنار رزمندگان این لشکر به میدان نبرد حق علیه باطل رفت. او در عملیات کربلای 5 و در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تیر دشمن مجروح و از کمر قطع نخاع شد و به درجه جانبازی نائل آمد. در ادامه ماجرای مجروحیت این جانباز را می خوانید.
روز 20 دیماه بود که به گردان ما (گردان زهیر) ماموریت دادند. تا به خط رسیدیم هوا تاریک شده بود. ساعت نزدیک هشت شب بود که به چند متری تانک های دشمن رسیدیم. تانک ها روشن بود و صدای موتورها به گوش می رسید. تانک ها همه روی جاده بودند و ما هم پشت یکی از خاکریزها که به موازات جاده بود پناه گرفتیم.
مشورت شد که با تانک ها درگیر شویم یا نه. من نظرم این بود که نباید به آن ها امان بدهیم چون الان که روی جاده هستند و در یک جا جمع هستند بهتر میتوانیم آن ها را منهدم کنیم تا اینکه داخل دشت پخش شوند.
قرار شد به تانک ها حمله کنیم. من به همراه نیروهای دسته خودم به تانک ها حمله کردیم. تانک ها که از حضور ما مطلع شدند با سرعت زیاد از روی جاده فرار کردند و ما هم به دنبال آن ها پیش رفتیم. بعضی از تانک ها را بچه های آرپیجیزن زدند.
آنقدر این کار سریع صورت گرفت که ما به نفربر فرماندهی این ستون تانک هم رسیدیم. آن شب داشتیم جلو می رفتیم که دستور رسید به جای اولتان برگردید. نیمه شب بود که یکی از بچه های دسته آمد و گفت: حاج علی دارند به طرف ما تیراندازی می کنند. گفتم شلیک نکنید بچه های خودمان هستند. چون قرار بود کنار ما گردان حضرت قاسم (ع) هم عملیات کند.
حدسم درست نبود، دشمن جلو آمده بود. به هر طریقی بود دشمن را عقب زدیم تا اینکه هوا روشن شد. به خاطر روشن شدن هوا دشمن روی منطقه دید پیدا کرد و با آتش تیربارهایش ما را پشت دژ زمینگیر کرد.
دشمن هم از روی کانال ماهی و هم از داخل جزیره ام الطویل و بوارین روی ما آتش می ریخت و تیربارهای گیرینوف هم روی بچه های ما قفل شده بودند، برای همین کاری نمیتونستیم بکنیم. اینجا بود یاد حکایتی افتادم که شهید داوود حیدری از عملیات بدر برایم تعریف کرد. او می گفت هرچه از تیر فرار کنی بدتر گرفتارش میشوی اما اگر از تیر نترسی تیر به تو اصابت نمی کند. من از جا بلند شدم و چند تا گلوله آرپیجی برداشتم و زیر آتش تیربارها سمت سنگر تیربار دشمن رفتم و با یک گلوله آرپیجی دخلش را آوردم و گلوله دیگری را توی لوله آرپیجی جا دادم و به سراغ سنگر بعدی رفتم.
بچه ها هم به کمک آمدند و یکی یکی تیربارها را از کار انداختیم. توی این معرکه بود که من احساس کردم پاهایم سنگین شد و به زمین خوردم، دیدم تیری به پایم اصابت کرده. با بند پوتین بالای زخمم را بستم که جلوی خون ریزی را بگیرد. خواستم دوباره به درگیری با دشمن ادامه بدهم اما دیدم که نمی توانم روی پا بایستم. بچه های دسته ما آمدند و گفتند حاجی شما را عقب می بریم. گفتم کارتان را بکنید، خودم عقب میروم.
چند قدمی عقب آمده بودم که یکی از بچه ها رسید و با اصرار گفت که من شما را عقب میبرم. من را از زمین بلند کرد و روی کولش گذاشت. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که تکان شدیدی خوردم و در کمرم سوزشی احساس کردم. آتش تیربارهای دشمن نمی گذاشت کسی راست راست راه برود. من را روی زمین گذاشتند.
کنار دژ افتاده بودم که کسی فریاد زد آمبولانس آمده، مجروحین را سوار آمبولانس کنید. من تعجب کردم، میان این همه تانک که مثل مور و ملخ توی دشت ریخته و زیر این همه آتش، چه جوری آمبولانس خودش را رسانده. مرا بلند کردند و داخل آمبولانس گذاشتند و آمبولانس ما را تا پای اسکله آورد و توی قایق گذاشتند و به عقب انتقال دادند. توی بیمارستان صحرایی فهمیدم که گلوله دشمن داخل نخاعم خورده و گیر کرده و بعدا دکترها تیر را در آوردند. من روز 21 دیماه 65 مقابل دژ کانال ماهی و در سه راهی شهادت به افتخار جانبازی نائل آمدم.