• امروز : پنجشنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳
از عملیات والفجر هشت تا کربلای یک

گروه سه نفره ی شهید پیام پوررازقی و شهید محمد مرادی و من

  • کد خبر : 4900
گروه سه نفره ی شهید پیام پوررازقی و شهید محمد مرادی و من

شهید پیام پوررازقی در عملیات کربلای یک شهید شد . سن ما تقریبا یکی بود البته تقریبا همه گردان به همین صورت بود و همه متولیدن دهه ی چهل بودند با دو سه سال جلوتر یا عقب تر . تقریبا همه با همدیگر هم سن و سال بودیم اما من با شهید پور رازقی متولد […]

شهید پیام پوررازقی در عملیات کربلای یک شهید شد . سن ما تقریبا یکی بود البته تقریبا همه گردان به همین صورت بود و همه متولیدن دهه ی چهل بودند با دو سه سال جلوتر یا عقب تر . تقریبا همه با همدیگر هم سن و سال بودیم اما من با شهید پور رازقی متولد یک سال بودیم . ایشان متولد ۱۳۴۷ بود و من هم متولد همان سال هستم .
پیام به بنده ی مهربان معروف بود چون حاج عبدالله نوریان برایشان چنین لقبی گذاشته بودند . پیام به لحاظ اجتماعی خیلی ارتباط عمومی اش خوب بود . یعنی به سرعت با همه ارتباط برقرار می کرد . بچه ی معنوی ای بود . نسبت به ماموریت هایی که به ایشان واگذار می شد ، خیلی جدی بود و احساس مسئولیت میکرد .

در عملیات والفجر هشت قرار شد که پیام به سرعت یک مسیری را برود و به همان پلی که ما می خواستیم منفجر کنیم برسد و اطلاعات کسب کند و برگردد . قرار بود زودتر از ما به آن جا برود . رفت و بلافاصله در همان شب عملیات برگشت و به ما رسید . گفت پل منفجر شده و ما دیگر نرفتیم .
همان شب خاطره ای را برای ما تعریف کرد و بعدها هم این را برای بقیه بچه ها تعریف کرد . میگفت : آن شب وقتی به میدان مین رسیدم ، متوجه شدم که همه موانع برداشته شده .
میگفت آن نقطه که من میخواستم معبر بزنم یا مسیر و معبر مخصوص عراقی ها بوده و یا بالاخره یک تفضّلی شده بود . مسیرها را به سرعت می رود و آن پل را پیدا می کند و برمیگردد .

خودش تا اذان صبح به جای ما پست داد

شاید ، چهارصد یا پانصد متر از لب خط عراقی ها تا جای دومی که پیام باید می رفت ، فاصله بود . پیام باید از بین این نیزارها و نخلستان ها رد می شد و میرفت اما به سرعت رفته بود و توانسته بود راه را پیدا کند و پل را ببیند و برگردد و بیاید به ما اطلاع بدهد .

ما تقریبا وسط های راه بودیم که ایشان آمد و گفت پل منفجر شده و ما هم برگشتیم .

من و شهید محمد مرادی و پیام پوررازقی یک ارتباط خاصی را با هم برقرار کرده بودیم البته شهید پوررازقی با همه این بچه ها ارتباط خوبی داشت .

از زمانی که در قلّاجه بودیم هم یک خاطره یادم می آید . یادم هست که هندوانه برای ما آورده بودند . ما دو تا از این هندوانه ها را برداشتیم و به پیام هم گفتیم که بیا برویم این پشت تا هندوانه را دور از چشم بچه ها بخوریم . پیام آمد و محمد هم آمد و سه نفری با هم رفتیم . رفتیم پشت چادرها و هندوانه ها را خوردیم . هندوانه ها را که خوردیم برای آن که لج آن بچه ها را دربیاوریم ، پوست هندوانه ها را با نخ بستیم و از درخت ها آویزان کردیم تا تکان تکان بخورد و بچه ها از دور ببینند .

زمانی که پیش از عملیات کربلای یک در منطقه قلّاجه مستقر بودیم ، یک روز شهید سید محمد زینال حسینی آمد و گفت باید تعدادی از شما به مریوان بروند . ظاهرا از قرارگاه به ایشان گفته بودند یک تعدادی را به جبهه غرب و مریوان بفرستید . چند تا شیار بود که آن ها باید مین گذاری میشد تا ضد انقلاب ها نتوانند بیایند و بچه ها را دور بزنند . مین گذاری این شیارها را به ما سپردند و ما به آن جا رفتیم . در مریوان که بودیم عملیات کربلای یک شروع شد . وقتی شنیدیم عملیات شروع شده خیلی حالمان گرفته شد از این که ما را دنبال نخود سیاه فرستادند و در مهران عملیات کردند . به هر حال وظیفه ی گردان تحریب این بود که یک عده ای مین گذاری می کردند و یک عده عملیات می کردند و یک عده پاک سازی میدان مین می کردند . ما را هم برای این ماموریت فرستاده بودند . ناراحت بودیم که در عملیات نیستیم ولی به هر حال یک کاری داشتیم که باید انجام می دادیم .

خاطره ای از حاج قاسم اصغری که مرحوم یشلاقی تعریف میکرد

در جبهه اینطور بود که وقتی عملیات می شد ، همه منتظر بودیم که یک تعدادی شهید بشوند و یک عده هم مجروح بشوند . این آمادگی بصورت کلی در ما وجود داشت ولی من این آمادگی را نداشتم که پیام پوررازقی شهید بشود . یعنی فکر می کردم که بالاخره بعضی ها شهید بشوند ولی این آمادگی را نداشتم که پیام شهید بشود .
شاید به این دلیل که ما یک ارتباط صمیمی و دوستانه ای برقرار کرده بودیم . دور هم مینشستیم ، خاطره تعریف میکردیم و گاهی هم شیطنت هایی داشتیم مثل همان هندوانه خوری و کارهایی مثل این و شیطنت های بچگی و جوانی …
وقتی خبر شهادت ایشان آمد به من احساس خفگی دست داد . نمیتوانستم نفس بکشم و حالم بد شد . بالاخره ما یک دوست هم سن و سال خودمان پیدا کرده بودیم و با ایشان ارتباط برقرار کرده بودیم . مثل این می ماند که یک چیز ارزشمندی را از یک آدمی بگیری . چه حالی به آدم دست میدهد ؟ بال بال میزند . من واقعا نفسم داشت می گرفت یعنی نفس تنگی گرفته بودم . تا مدت ها از اینکه پیام شهید شده حالم بد بود .

بعد از شهادت پیام ، محمد مرادی هم گفت مرخصی نمی روم تا من هم شهید بشوم . همینطور هم شد . یعنی در جبهه ماند و در عملیات کربلای پنج شهید شد . فکر می کنم شش هفت ماه شاید هم بیشتر به مرخصی نرفت . همان سال شصت و پنج بود که عملیات کربلای پنج انجام شد و محمد مرادی هم آن جا شهید شد .

وقتی به عملیات می روید بی خودی گزارش نکنید
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=4900
  • نویسنده : حاج ذبیح الله کریمی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!