در فاو سمت دریاچه نمک یک پدافند داشتیم و یکی از گردان های رزمی آن جا بود . دوستان برای مین گذاری ، جلوی گردان رفتند که عراق از آن جا حرکت می کرد . محوری بود در فاو سمت دریاچه نمک که لشکر آن جا گردان پدافندی داشت . بچه های تخریب هم جهت مین گذاری جلوی محور مامور شدند . خدا رحمت کند شهید مجید رضایی بعد از شهادت حاج عبدالله خیلی ناراحت بود و می گفت زنده بودن فایده ندارد. شهادت حاج عبداله خیلی روی ایشان اثر گذاشته بود .
در فاو ، چون جا نداشتیم ، شب اول مهمان بچه های اطلاعات شدیم . شب مبعت بود . بچه های اطلاعات یک تعصب خاصی روی بچه های تخریب داشتند. آن شب آمدند و گفتند اگر کسی مداح است برای امشب اعلام کند و مداحی کند.
شهید مجید رضایی دستش را بالا برد و گفت من مداحی می کنم ، در صورتی که مداح نبود . همه ی دوستان ما که ایشان را میشناختند به صورت زیر لب خندیدند . بچه های واحد اطلاعات عملیات هم قبول کردند و قرار شد که ایشان بخواند. مجید هم جدی شروع کرد و گفت امشب شب مبعث .
گوش بده برادر . یاد بگیر بعداً تکرار کن .
هر کسی که نگاهش کرد باور کرد که ایشان مداح است . یک ربع مجلس را به این صورت نگه داشت و گفت : (کمپوت می خواییم در بست . تدارکات یالله. ، تدارکات یالله )
بچه های اطلاعات تازه فهمیدند که این بنده خدا شوخی کرده است . اول ناراحت شدند و فکر کردند سر کار رفته اند اما بعدا با هم دوست شدند . فردای آن شب ما برای خودمان یک مقر پیدا کردیم و آنجا مستقر شدیم.
فردای آن شب ما برای خودمان یک مقر پیدا کردیم و آنجا مستقر شدیم . هر روز یک ساعت قبل از غروب آفتاب من و مجید رضایی می رفتیم پشت خاکریز و مین ها را تقسیم می کردیم . مجید قدم شمار میدان بود . مجید با هر تیمی به میدان می رفت چون می دانست که هر مین کجا قرار می گیرد .
تکه تکه میدان ها را می گذاشتیم پشت خاکریز کار می کردند و فردا گروه جدید می آمدند . حدوداً یک هفته به این صورت مشغول کار بودیم . مجید می گفت : با این مین ها شهید شدن خیلی صفا دارد . مین های ام نوزده که فقط مخصوص تانک بود .
تا اینکه ایام میلاد های شعبانیه شد . شب های مولودی عراق در منطقه خیلی آتش می ریخت و حمله ها را زیاد می کرد برای اینکه شادی را به بچه ها تلخ کند . تا اینکه شب تولد آقا قمر بنی هاشم و شب تولد آقا زین العابدین (ع) بود .
به ما گفتند عراق امشب قصد پاتک دارد . دو، سه شب بود که به خاطر آتشی که عراق می ریخت کار در میدان را تعطیل کرده بودیم و قرار شد آن شب کار را شروع کنیم . بچه ها رفتند که کار را شروع کنند .
شهید مجید رضایی اهل کار در پشت گردان نبود یعنی اهل ظرف شستن و یا کارهای این چنینی نبود اما آن روز تمام مقر را جارو کرد و همهی ظرف ها راشست .
همه تعجب کردند و گفتند چه اتفاقی افتاده که مجید دارد کار می کند ؟ شهید نباتی با دو الی سه تا از بچه ها به مسجدی که در فاو بود رفته بودند و عکس گرفتند اما مجید رضایی آن شب با بچه ها نرفت . خلاصه آن جا را نظافت کرد و کارهایی انجام داد که کسی از مجید توقع نداشت حتی چند تا از لباس های کثیف بچه ها را هم شست . عصری بود و بچه ها قرار بود به مین گذاری بروند.
بچه ها در یک حال و هوای خاصی بودند ، انگار الهام شده بود که قرار است شهید شوند . با اینکه روز میلاد بود شروع کردند به عزاداری و سینه زدن و با سینه زدن بچه ها را بدرقه کردند .
مجید رضایی سوار ماشین شد و لباس غواصی پوشیده بود . آن جا که می رفتند لجن و باتلاق بود و لباس غواصی می پوشیدند که بتوانند راحت تر در آن جا راه روند . از عقب ماشین پایین پرید و یک کاغذ سیمان آن جا افتاده بود که آن را برداشت و با خودکار نوشت من 500 تومان به فلانی بدهکار هستم . برگه را به من داد و گفت این را به حسین بده تا به دست پدرم برساند و بدهکاری من را بدهد ، من دیگر برنمی گردم .
بچه ها به این حرف توجه نکردند . بعد ، نباتی به ایشان گفت دیدار به قیامت…
انگار همه می دانستند که یک عده برنمی گردند اما نمی دانستند چه کسانی شهید می شوند . این حرف آخرش بود که می زد .
ماشین حرکت کرد و من بچه ها را به پشت خاک ریز رساندم و بچه ها پیاده شدند . مجید به من گفت : چاشنی کم داریم و به اندازه نیاوردیم . گفتم : من میاورم . با آقای حسن کسبی برگشتیم و یک مقدار چاشنی تهیه کردیم و دوباره از مقر برداشتیم و به سمت خط رفتیم.
در راه با هم گفتیم برویم ببینیم کدام یک از بچه ها شهید شدند . مطمئن بودیم که تعدادی از بچه ها شهید می شوند اما نمی دانستیم چه کسانی شهید شدند!
وقتی به اول خاکریز رسیدیم ، دیدم که آقای قاسم غلامرضایی داد می زند امدادگر امدادگر . ما گفتیم چی شده؟ غلامرضایی گفت بچه ها به جلو رفتند اما برنگشتند . امدادگر نیاز داریم که با خودمان ببریم . دو نفر امدادگر با اقای قاسم غلامرضایی و شهید محسن چهاردولی و محمدرضا جعفری داخل خط ، جلوی خاکریز رفتند و گفتند یک انفجار مهیبی شده است و اولین تیکه بدنی که آوردند شهید مسیبی بود که دست و پایش قطع شده بود. نصف صورتش هم رفته بود و دست و پایش به طور کامل قطع شده بود.
بعد مجید رضایی را آوردند که ایشان هم به همین صورت بود . یک تیکه هم آوردند که از بدن شهید نباتی بود . فقط یک تکه پوست صورت و یک مقدار از پوست بدنش بود. این سه نفر سالم ترین افرادی بودند که به شهادت رسیده بودند .
آن جا هفت نفر از بچه ها شهید شدند . فردا صبح آن ها را به تعاون بردیم و در معراج شهدا گذاشتیم . وقتی در روز برگشتیم به محل شهادت بچه ها که بهتر بتوانیم ببینیم ، دیدیم تقریبا 100 الی 150 متر این طرف خاکریز حشره و مگس جمع شده بود . ما رفتیم و دیدیم که قلوه و گوشت های بدن این شهیدان آنجا بود .
یک مقدار از آن را جمع کردند و یک مقدار هم که در لجن های خاکریز بود جمع کردند و فقط توانستند از آن چهار پیکر یک گونی گوشت جمع آوری کنند. بدن ها همه از هم متلاشی شده بود . تعاون که این وضعیت را دیده بود ، می گفت که باید به عنوان مفقودالاثر برای دفن بفرستیم چون اصلا معلوم نیست که هر تکه مربوط به کدام یکی از شهدا است . ما گفتیم که ما می دانیم این ها کی هستند . پدر و مادرهایشان چشم به راه اند .
مثلاً شهید رحمان میرزازاده فقط یک تیکه از پوست بدنش بود زیرا پوست بدنش مو زیاد داشت و مشخص بود که پوست بدن ایشان است ، چون ما بدنش را دیده بودیم . یا از توحید ملازمی دو کف پا به دست آمد و از شهید زند یک قفسه سینه به بالا به جا ماند .
از شهید احدی هم همچنین یک مقدار گوشت و پوست به جا ماند . بچه های تعاون با اصرار زیاد ما و با مشورت با آقای تاج آبادی بالاخره قبول کردند . با آقای محمدرضا جعفری شروع کردم به تفکیک پیکرها از هم . بدن هایی که مثل شهید رضایی و نباتی و زند که یک مقدار از بدنشان سالم بود را به عقب فرستادیم . آن بدن هایی هم که مطمئن بودیم مربوط به چه کسانی است گذاشتیم و هفت تا جسد تکمیل شدند و به عقب فرستادند .
آقا سید محمد وقتی ماجرای شهادت هفت تن را شنید به منطقه آمد و گفت: آنقدر که این ها کمر من را خم کردند ، شهادت برادرم ، شهید سید مجتبی کمرم را خم نکرد.
سید محمد خیلی از نحوه ی شهادت بچه ها ناراحت شد . بعد از 24 ساعت که آن جا بود من را به اتفاق آقای تاج آبادی به مقر الوارثین فرستاد و باقی بچه ها ماندند تا یک مقدار میدان مین را ترمیم کنند. و بعداً به عقب آمدند.
بعدها این شهیدان هفت تن آل صفا لقب گرفتند . بچه های با صفایی بودند و شب با صفایی از بین مان رفتند و همه در روز تولد آقا قمر بنی هاشم دست هایشان را از دست دادند ، از این باب هفت تن آل صفا نام گرفتند.