در زمان عملیات کربلای چهار و پنج ، شهید حاج سید محمد زینال حسینی فرمانده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام بود . ایشان یک روز غروب آمد و ده نفر از تخریب چی ها از جمله رفیق من ، آقای اخلاص مند را جمع کرد . آقای محمد اخلاص مند که از بچه های گوهردشت یا رجایی شهر کرج بود. ایشان زودتر از من در تخریب آمده بود . طلبه ی خیلی خوب و مهذبی است و برادرش هم شهید شده است . بین بچه های تخریب در آن زمان مخفی کاری رسم بود و کسی به کسی نمی گفت که کجا می رود!
ایشان همراه یک دانشجوی رشته الکترونیک به نام شهید سید امین صدر نژاد رفت . شهید سید امین صدر نژاد واقعاً یک موجود بهشتی بود که در دنیا زندگی می کرد . خیلی نورانی بود . خاطراتی از ایشان دارم مثل این که قبل از اذان که قرآن خوانده می شد ، سید امین به من می گفت : حسین خانی سوره ی نساء ، فلان آیه را می خوانند … حافظ قرآن بود و به قرآن تسلط داشت و صدای زیبایی داشت .
من هم تازه با سید امین رفیق شده بودم و من خیلی با ایشان صمیمی شده بودم چون بالاخره ما در آن سن به دوست و رفیق نیاز داشتیم. حاج سید محمد آمد و این دو نفر را برد . من هم گریه می کردم که چرا این دو رفتند و من تنها ماندم!؟
حاج سید محمد آمد و دستش را گذاشت روی کتفم و گفت چرا گریه می کنی ؟ گفتم چرا گریه نکنم ؟ تو بی رحمانه دوستان من را جدا می کنی! تو چطور فرمانده ای هستی ؟ فرمانده باید مهربان باشد .
من هم آن موقع معلم علوم تربیتی بودم ، بچه های مدرسه را آورده بودم گردان و برایشان رزم گذاشته بودم . برای خودم کلاسی قائل بودم. حتی من از حاج محمد زینال حسینی هم امتحان گرفته بودم.
گفت از دستم ناراحتی ؟ گفتم چرا ناراحت نباشم؟! خیلی از تو ناراحت هستم. گفتم داشتم نفرینت می کردم که آمدی . در دلم بهش دری وری می گفتم اما نفرینش نمی کردم . من نمی فهمیدم که این ها چقدر فهمشان بالاست و نمی خواهند ما وابسته به این دنیا بشیم . بعدها فهمیدیم که این ها چه آدم های بزرگ و فهمیده ای بودند . گفت : می خواهی بروی ؟ من فکر کردم که خالی می بندد . بوسیدمش و گفتم چرا نمی خواهم بروم؟! گفت بدو و کوله ات را بیار .
انگار دنیا را به ما دادند ، ما رفتیم و کوله را برداشتیم و تا دقیقه نود نمی دانستم که کجا می روم! یکهو ما سر از سد دز درآوردیم . در آنجا شهید حاج رسول فیروزبخت هم بود . من آنجا با ایشان آشنا شدم . شهید حاج رسول فیروزبخت خیلی شوخ طبع بود و خیلی جوک می گفت . سر سفره می گفت : خدایا ما که سیر شدیم گرسنه هاتو بکش .
خدا را شاهد می گیرم این شهید یک بار نشد ما برای نماز صبح بلند شویم و شهید فیروز بخت در رختخواب باشد . ولله که اهل تهجد بود ، اهل مناجات با خدا بود و در جاهای خلوت با خدا راز و نیاز می کرد. خیلی پاک بود مصداق حدیث است که می گوید: زاهدان شب ، شیران روز به خدا مصداقش اینها بودند. یعنی در روز خیال می کردیم که نمازش قضا می شود. خیلی با دقت و پنهانی نماز می خواند. این عبارت مربوط به خطبه حمام ، از قول امام علی (ع) که در توصیف متقین ، روزشان را می گوید : وَ أَمَّا النَّهَارَ فَحُلَمَاءُ عُلَمَاءُ، أَبْرَارٌ أَتْقِیَاءُ . یعنی صبور ، دانشمند، شب هایشان را هم امیر المومنین می گوید این ها ایستادند روی پاهایشان و یا در حال رکوع اند یا در حال سجده اند آیات قرآن را می خوانند و دردهای روحشان را با قرآن درمان می کنند.
من شهید ضیائی را اینطور دیدم . غروب ها که می شد پتو را به دوشش می انداخت و پشت خاک ریزها می رفت و گریه می کرد . شهیدی داشتیم به نام شهید دادو که با شهید تقوی همراه حاج آقا تاج آبادی که خدا حفظش کند ، این ها یواشکی پتو می انداختن سرشان و یک فانوس می بردند و حاج آقا مناجات و دعای ابوحمزه ثمالی و دعای افتتاح را به این ها توضیح می داد . اینها هم روز و هم شب با هم قرار می گذاشتند و یک حریمی داشتند و کسی نمی توانست وارد حریم این ها شود. واقعاً معنوی بودند .
شهید مهدی ضیائی در عملیات قبل از ماووت حدود دو سه ماهی مسئول دسته ما بود . پوتین های ما را شب ها واکس می زد .پوتین های ما را می شست و ما بعد می فهمیدیم . لباس های ما را می شست . قبل از اینکه بخواهیم صبحانه بخوریم یکی ، دو بار به من گفت : حسین خانی دعای روز چهارشنبه را بخوان! مثلا من دعای چهارشنبه را خواندم و پنج شنبه را خواندم . خیلی مقید به معنویات بودند. این ها گل های گردان بودند. این برداشت هایی بود که من از این خدابیامرز داشتم.
در کربلای 5 هم من با این ها بودم . ما رفتیم در سد دز آموزش دیدیم که ابتدا فرمانده ما آقای فریدون (علی) ملایی بود که الان زنده است و خدا حفظشان کند . همه ما تبانی کردیم و فریدون را برکنار کردیم . یعنی آقای حاج مجید مطیعیان آمد که سومین فرمانده گردان شد ، آن موقع معاون گردان بود آمد آنجا و شروع کردیم از ملایی گله کردن . ایشان هم پذیرفت و گفت یکی دیگر را می فرستم.
همان آموزش هایی را که آقای ملایی به ما می داد و سخت گیری می کرد . دوسه برابر سخت تر از آن را برادر میسوری سخت گیری می کرد اما انگار با پنبه سر میبرید . خیلی قشنگ ما را گول می زد ، شب و نصفه شب ما را در آب می انداخت اما با مهربانی . خیلی آدم باهوش و فرمانده لایق و دوست داشتنی ای بود . شهید صبر علی کلانتر هم آنجا با ما بود . من هنوز آن لباس غواصی را دارم .
خیلی از بچه های تخریب آنجا با ما بودند که ما به کربلای پنج رفتیم . در کربلای پنج گفتند عملیات لو رفته و ما دیگر در آب نرفتیم . خدا نگهدارد حاج ناصر اسماعیل یزدی را ، ایشان فرمانده ما بود . ما مامور شدیم به گردان حضرت علی اکبر علیه السلام . همه عملیات های ما زمانی بود که ماه در آسمان نبود . اما آن شب ماه در آسمان بود ، به هر کس بگویید می خندد . گفتند باید بروید جلو ، ما هم رفتیم و هرچه می رفتیم سمت عراق بدن ما غواص ها بیرون می آمد . من هر چی دعا بلد بودم در آب خواندم . به خدا التماس می کردم که خدایا ما برسیم پشت خاک ریز عراق ، حدود 200 ، 300 متر مانده بود برسیم به خاک ریز ها که عراق فهمید و دوشکاها را در آب کانال ماهی گرفت . جهنم را با چشم خود می دیدیم . همه فرار کردند .
خدا حاج ناصر را نگه دارد. آمد وسط آب ، من با شهید تقوی با هم بودیم . ما یک سیم چین داشتیم و یکی ، دوتا نارنجک هم داشتیم . ما تخریب چی بودیم و سیم چین اسلحه ما بود. یهو دیدم حاج ناصر وسط آب فریاد می زند و فرمانده گردان و تخریب چی ها و خلاصه همه را جمع کرد .
حاج ناصر با آن روحیه به همه انرژی و جان تازه داد . از هیچ چیزی نمی ترسید و گفتم باید برویم چون ما چند تا شهید دادیم و راه ما باز نشده است .