• امروز : یکشنبه, ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۳
ما که رفتیم ، نتوانستیم حتی یک تیر شلیک کنیم

عملیات خیبر به روایت حاج علی بهجانی ممقانی

  • کد خبر : 5227
عملیات خیبر به روایت حاج علی بهجانی ممقانی

مدتی قبل از عملیات خیبر بود که به منطقه جفیر آمدیم . یک پاسگاهی بود به نام پاسگاه زارعی که به آنجا رفتیم و تا یک مدت هم در آن جا بودیم تا قرار شد به آن طرف آب برویم . یک قرارشد با هلیکوپترها جلو برویم اما بعد گفتند نشد . هلیکوپترها را روشن […]

مدتی قبل از عملیات خیبر بود که به منطقه جفیر آمدیم . یک پاسگاهی بود به نام پاسگاه زارعی که به آنجا رفتیم و تا یک مدت هم در آن جا بودیم تا قرار شد به آن طرف آب برویم .

یک قرارشد با هلیکوپترها جلو برویم اما بعد گفتند نشد . هلیکوپترها را روشن کرده بودند ، دود روی جاده نشسته بود و نشد . دوباره برگشتیم و آن جا کنار اسکله ها ماندیم تا فردا عصر شد . نزدیک گرگ و میش بود ، با قایق آمدیم جلو برویم ، داشتیم با قایق می رفتیم که یک هاورکراف زده بودند و انگار لای نی ها مانده بود . آمدیم و رسیدیم به داخل جزیره . از آنجا که پیاده شدیم تا یک جایی پیاده روی کردیم . آن موقع می گفتند جزیره ی شمالی و جنوبی . نمیدانم جنوبی پیاده شدیم یا شمالی …
یک ستون نیرو داشت می رفت . ما هم کنار جاده ی پد داشتیم پیاده می رفتیم . گل و لای هایی که کشیده بود ، بالا مانده بود و حالت یک خاک سیاه شده بود . خاک همراه با نی و یک سری لجن هایی ته آب که خشک شده بودند . کنار آن تپه و سینه کش بود و حالت یک سنگر و جان پناهی گرفته بود که اگر بمباران کنند در امان باشیم . نزدیک عصر که شد سه تا هواپیما آمدند و بمباران کردند . هواپیماهای سوخو بود چون منطقه دود لجنی بود و سیاه شده بود . شهید کلم فروش هم آنجا بود . به کلم فروش گفتم شبیه این مبارک ها شدی . سیاه شدی . ایشان هم گفت خبر از خودت نداری .
بعد آمدیم جلو و جلوی قرارگاه تاکتیکی دهکده که به ما نرسیده بود رفتیم . عراقی ها دو طرفش را سنگر کنده بودند . آن جا بودیم . نشستیم تا شب بشود و برویم جلو . بعد یک شب قرار شد برویم برای مین گذاری و گفتند شب ها عراق از این طرف پاتک میکند . برای این که ماشین هایشان نتواند بیایند جلو مین های سبدی را بردیم داخل جاده بگذاریم . اتفاقا خود سید محمد آمده بود و یکی از بچه های زندان شهید رجایی هم بود و سابقه بچه های شهید چمران داشت . من بودم و شهید سید محمد زینال حسینی و قرار شد دو خط یا سه خط را مین گذاری کنیم . بعد یادم هست داخل جاده دوشکا کار گذاشته بودند . بعدا گفتند که دوشکا نبوده و چهار لول کره ای بوده . گذاشته بودند نفر میزدند .
خوابیده بودیم و تیر می آمد و برخورد میکرد به اطراف ما و کمانه میکرد و بالا می رفت . چون زمین هم کوبیده شده بود . یعنی غلتک انداخته بودند و کوبیده بودند و جاده کرده بودند . زمین به قدری سفت بود که با سر نیزه هم خیلی سخت کنده می شد . عرض جاده طوری بود که سه ماشین نمی توانستند رد بشوند و حتما روی مین میرفتند .
مین ها را کار گذاشتیم . هوا داشت گرگ و میش و روشن می شد و ما داشتیم عقب می آمدیم که اتفاقا یک جوری بود که هنوز منطقه تثبیت نشده بود . داشتیم کنار رودخانه می رفتیم ، جنازه هایی داخل آب افتاده بودند و کنار هور کنارجاده افتاده بودند ، همین طوری افتاده بودند . اتفاقا جنازه ی شهید کرد هم آنجا افتاده بود . بچه های اطلاعات عملیات لشگر از قطب نمای شهید ، فهمیدند شهید کرد است . یک تعداد شهید برداشتیم و به عقب آوردیم که حتی یک پسر جوانی هم بود که تقریبا شانزده سال داشت . آمدم دستش را بگیرم ، نمیدانم شاید چون چند روز در زیر آفتاب مانده بود ، دستش از یک قسمتی جدا شد . جمعش کردیم و گذاشتیم در تویوتا که تا جایی که ممکن هست بردارد و عقب ببرد .
شبی که می خواستیم برویم ، عصرش یک تویوتای مهمات را دیدیم که داشت مهمات را به جلو یعنی سمت پل می برد . یک پلی بود که به آن پل ماهی یا پل آهنی می گفتند . میگفتند امام خمینی رحمه الله علیه گفته که اگر رفتید در جزیره ، تکلیف شرعی این است که از روی پل باید برگردید . بنابراین هر شب تیپ و لشگر ها می رفتند عملیات انجام می دادند . یعنی این طور زمین گیر شدند . یادم هست ما یک گردان بودیم که آنجا مانده بودیم . گردان عاشورا ، گردانی بود که اکثرا بچه های ورزیده سپاهی بودند . بچه های مثلا گشت های القارعه و چتربازهای سپاه و یک سری ها رفتند عملیات کنند . میخواستند به حساب پاتک آزاد کنند . علیرضا امیری که از بچه های گردان هست و امروز هم با ایشان در تماس هستم ، ایشان مأمور شده بود در این گردان عاشورا . خیلی هم ورزیده بود . ایزدی هم در این گردان بود . ایزدی از بچه های امنیت پرواز بود که به جبهه آمده بود .
ما که رفتیم ، نتوانستیم حتی یک تیر شلیک کنیم . آنقدر که بعثی ها زمین گیرمان کردند . هر گردانی آمد ، رفت و عقب برگشت . آن شب که خواستیم برویم جلو این کار را بکنیم ، عصرش یک ماشینی آمد ، داشت می رفت جلو و مهمات داشت . پنج نفر هم داخلش بودند . گلوله مستقیم تانک زدش ، ماشین که داشت می سوخت ، جنازه ها هم افتاد بود کنار ماشین . همینطوری ، در آن منطقه بوی روغن و بوی کز دادن مو می آمد . ما داشتیم رد می شدیم و جلو می رفتیم برای مین گذاری . ساعت ده یازده شب بود ، داشتیم می رفتیم جلو تا نزدیک خط عراق بشویم .

تیر به پهلوی مصطفی خورده بود اما بجای ناله میگفت یا فاطمه الزهراء س

روز همان جا ماندیم . اگر آب پیدا میشد قرص کلر می انداختیم و استفاده می کردیم . البته اگر آب می آمد . غذایمان هم معمولا کنسرو بود و یا اگر غذایی می آمد یک وعده غذای گرم بود . جا نبود و باید توی کیسه خواب می خوابیدیم و بعد عملیات هم باید بر می گشتیم . از این طرف هم سبک رفته بودیم . چون گفته بودند سبک بیایید . چون می خواستیم سوار قایق بشیم هر چی سبک تر باشیم بهتر هست . برای برگشت قرار نبود از این طرف برگردیم . قرار بود منطقه را تثبیت کنیم و از روی پلی که زده بودند برگردیم که نشد .
اتفاقا یک بار یکی از این هواپیماها آمدند برای بمباران . پایین می آمدند و بعد بدون اینکه تیراندازی کنند ، آتش دهانه آن ها مشخص می شد . یکی از بچه ها گفت خودیه . دارد چراغ میزند . گفتم بگیر بنشین خودی چیه ؟ دارند تیراندازی می کنند و می خورد به جاده .
بعد چند روز ماندیم و گفتند عقب بکشید .
اتفاقا داشتیم می آمدیم عقب و با حاج عبدالله نوریان بودیم . حاج عبدالله هم بود و آمدیم نزدیک یکی از این کامیون های سبز رنگ که برای خود عراقی ها بود ولی بچه های ما غنیمت گرفته بودند . برای کارهای جاده سازی استفاده میشد یا با آنها نیرو جابه جا می کردند . آمدیم و کنارمان یک شیمیایی زدند . ما آمدیم این طرف ، سمت اسکله که بودیم ، منتظر بودیم قایق ها بیایند . چون قایق ها می رفتند و خالی می کردند و برمی گشتند . سمت اسکله را که بمباران کردند ، پریدیم در آب و شنا کردیم . می گفتند شیمیایی زده اند ، اگر بپرید در آب اثری ایجاد نمیشود . در آب رفتیم و بعد آمدیم بیرون تا قایق آمد . ما را تا آن طرف اسکله رساندند .
از این طرف اسکله تا مقر خودمان که می خواستیم بیاییم ، یادم هست با حاج عبدالله پیاده آمدیم . در راه که می آمدیم ، از این حمام های صحرایی ها گذاشته بودند دیدیم . بعد که گفتیم شیمیایی شدیم ، همان جا لباس هایمان را درآوردند و گفتند بروید حمام . حمام ها از این کانتینر ها بود . آمدیم از این طرف بیرون ، لباس بیمارستانی به ما دادند و سوار اتوبوسمان کردند و مستقیم به استادیوم اهواز بردند . آن جا که رفتیم ، فهمیدیم خیلی ها شیمیایی شدند . کل زمین بسکتبال استادیوم را تشک انداخته بودند به جز تخت ها . بعضی ها هم پتو انداخته بودند . شیمیایی بودند ، بدنهایشان تاول زده بودند و یک اوضاع و احوالی بود . دو سه روزی را آنجا ماندیم و بعد دوباره به گردان آمدیم . بعد از والفجر یک بود که سوار اتوبوس هایی که صندلی هایش را بیرون آورده بودند شدیم . به عنوان بیمارستان صحرائی . داشتیم برمی گشتیم تهران ، با همان ها آمدیم . صد تومن در راه دادند که غذا بخوریم . حاج عبدالله و یک سری از بچه های گردان هم بودند . حاج عبدالله برگشت گفت این پول را کمک کنید به دیگران . ما خودمان کنسرو آوردیم و اینجا کنسرو می خوریم . این پول را جمع کنید تا به کمیته امداد کمک کنیم . آن صد تومنی که گرفته بودیم برای غذا را به حاجی دادیم و حاجی به کمیته امداد داد .
بحث اهتمامی که حاج عبدالله به بیت المال داشت اینجا مشخص می شود . حالا بحث آن سجایا و مناجاتش امری بود بین خودش و خدای خودش . نماز شب خواندن و غفیله و هر چیزی که داشت اما در مسائل اهتمام به بیت المال ، اینجا خودش را نشان می داد . هر کسی بود می گفت این حق این هاست . اما پیشنهاد داد و بچه ها پذیرفتند که خرج این بشود .

عملیات والفجر دو به روایت حاج محمد صادق دانشی
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5227
  • نویسنده : حاج علی بهجانی ممقانی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

01اسفند
عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی
محور جزایر مجنون در عملیات والفجر هشت

عملیات والفجر هشت به روایت حاج حسن نسیمی

29بهمن
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
روایتی از اعتقادات فرماندهان شهید گردان تخریب

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

29بهمن
ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان
هدایا و نامه هایی که از پشت جبهه می آمد

ماجرای قرآن جیبی شهید حاج عبدالله نوریان

ثبت دیدگاه