شهید کلانتر خیاط بود ، سواد خواندن و نوشتن نداشت و بچه بی شیله پیله و خنده رو بود. ایشان را خیلی دوست داشتم . من سه دوره در گردان تخریب آموزش غواصی آبی خاکی دادم و یکی ، دو دوره همراه گردان حضرت زینب بودم که برای کمک مامور شدم . در یکی از این دوره ها ، شهید صبرعلی کلانتر از بچه هایی بود که آن جا آموزش دیده بود . من مسئول آموزش بودم و شهید کلانتر جزو بچه های خودم حساب می شد و من خیلی دوستش داشتم چون بچه ی ساده و خنده رویی بود .
شهید کلانتر یک بار برایم تعریف میکرد و می گفت در کردستان ، ما در روستایی که پایگاهمان بود ، یک خانه داشتیم که ما در طبقه دوم بودیم . میگفت یک دفعه دیدیم از پنجره یک نارنجک به داخل آمد . کمله دموکرات نارنجک انداخته بودند .
گفت: من دستم را لب پنجره گذاشتم و به پایین افتادم . مچ پایم آسیب دید اما بچه هایی که در خانه بودند را ترکش گرفت . ولی من به محض اینکه نارنجک وارد شد به بیرون رفتم .
اینکه می گویند بچه ها روی نارنجک خوابیده بود یک مورد استثناء است که البته آنجا ، در خاطره ی شهید کلانتر این اتفاق نیفتاده بود .
شهید کلانتر یک سری تصمیم گرفته بود که آموزش را به هم بریزد . در کلاس آموزشی سکوت کرده بود و صحبت نمی کرد تا بچه های دیگر هم ببینند و آنها هم صحبت نکنند تا جو خراب شود . فقط برای شیطنت این کار را می کرد.
در پادگان دو کوهه دیدمش و به ایشان گفتم که چرا این کار را می کنی ؟ من خودم یک ادم ساکت و جزو بچه های شلوغ نبودم و یک مقداری من را به قول برادر ممقانی به رفتار اسطوره ای می شناختند . شاید به این دلیل که احساس می کردند که من مسائل اخلاقی را توجه می کنم.
شهید صبر علی کلانتر خطاب به من می گفت : نمی دانم چرا نمی توانم تو را اذیت کنم!؟
میگفت من دیگر این را ادامه نمی دهم اما یک سری در گردان من این کار را کردم ، همه ی بچه ها هم شروع کردند و این کار را کردند . ما اشک مسئول گروهانمان درآوردیم. حسابی اذیت کردیم و آن ها هم ما را اذیت کردند . سینه خیز می بردند و رزم شبانه می گذاشتند. به آنها برخورده بود و اذیت کردند.
صبر علی کلانتر یک چنین شخصیتی بود که نشسته بود که در شیطنت مصمم بود و در کار هم همینطور و نمی خوابید و یک ریز می دوخت و کار می کرد .