پس از عملیات خیبر، به دلیل موجگرفتگی، به تهران بازگشتم و برای مداوا به بیمارستان نجمیه مراجعه کردم. دکتر بیگدلی مسئول درمان من بود. در همین زمان، حاج عبدالله نیز معمولاً پس از هر عملیات به تهران میآمد، اما این بار خبری از او نشد. بعدها شنیدم که خودش گفته بود: «ممقانی، ای کاش تو هم میآمدی.»
او به منطقه بازیدراز رفته بود و مدتی را در یک غار سپری میکرد. هر روز صبح، دبههای ۲۰ لیتری آب را از کنار چشمه پر میکرد و به بالای غار میبرد. به نظر میرسید که برای مدتی چنین زندگی سادهای را پیش گرفته بود و در کنار بچههای گردان مشغول بود. این روند پس از بازگشتم به تهران و گذشت مدتی کوتاه از عملیات خیبر ادامه داشت.
در همان ایام، خبر شهادت شهید همت نیز به ما رسید. میگفتند که ایشان هنگام حرکت با موتور در همان منطقه دهکده هدف قرار گرفته و به شهادت رسیده بود. وقتی این خبر را شنیدیم، از پادگان ولیعصر یا لانه جاسوسی به مسجد امام رفتیم. مراسم تشییع پیکر شهید همت در مسجد امام خمینی برگزار شد و بسیجیهای گردانهای تهران نیز همگی در این مراسم حضور پیدا کردند.
مرخصی حاج عبدالله این بار طولانیتر از معمول شده بود. وقتی بازگشت، با آرامش خاصی از تجربه خود در بازیدراز صحبت کرد و گفت: «ای کاش تو هم میآمدی. فضای آنجا بسیار آرامشبخش بود و تأثیر زیادی بر من گذاشت.»
در همان زمان، تیر کشیدن قلب حاج عبدالله را هنگام صحبت کردن میدیدم و متوجه ناراحتی قلبی او میشدم. بعد از عملیات خیبر، اتفاقی رخ داد که در بخش تدارکات باعث دلخوریام شد. به چادر فرماندهی رفتم، جایی که سید محمد و حاج عبدالله حضور داشتند. دلخور و سرسنگین بودم و این موضوع را به آنها گفتم. حاج عبدالله، با لحن آرامشبخشی گفت: «عمرمان بهسادگی در حال گذر است. درگیر تدارکات هستیم، اما طبیعتاً همه دوست دارند در عملیات شرکت کنند.»
او سپس گفت: «حالا که ناراحتی، بیا با هم برویم.» ما را سوار ماشین کرد و به سمت هور حرکت کردیم. در راه، حاج عبدالله صحبتهایی با من کرد. نمیدانم راننده حاج قاسمی بود یا خود حاجی رانندگی میکرد، اما در حین مسیر گفت: «نیروهای قدیمیام سرمایههای من هستند. نمیخواهم آنها را از دست بدهم. اگر عملیاتی شود، نباید همه نیروهایم را به خط مقدم بفرستم.»
وقتی به هور رسیدیم، به مقر کوچکی رفتیم که حالتی شبیه پل روی نیزارها داشت. در آنجا سه یا چهار نفر دیگر هم حضور داشتند. حاج عبدالله به یکی از آنها گفت که تربت اصل میخواهد. علاقه خاصی به تربت داشت و وقتی آن را میگرفت، بو میکرد و میگفت: «این تربت اصل است.» او تاکید کرد که برای عملیات بعدی اینجا برنامهریزی شده است و به من گفت: «به کسی چیزی نگو.»
با لحن شوخی گفتم: «من بچه اینجا نیستم و به کسی چیزی نمیگویم.» این شوخی باعث شد فضای سنگین آن لحظه کمی سبکتر شود. حاج عبدالله لبخندی زد و گفت: «همین روحیه خوب است که کارها را پیش میبرد.» حاج عبدالله با روحیه شوخطبعی و صمیمیتی که داشت، دل ما را به دست آورد. همانجا ماندیم و او به کار خود ادامه داد.