پدرم هر وقت می خواست از حاج عبدالله نوریان صحبت کند با گریه شروع می کرد. می گفت : همان 45 روزی که خدا به من عمر داد که تخریب باشم، یک طرف و کل زندگیم یک طرف دیگر. در آن ئجا من واقعاً با حاج عبدالله و اخلاقش صفا کردم و لذت بردم.
ما حاج عبداله را می شناختیم. تقریبا دو سالی با ایشان بودم. پدرم می گفت شب ها حاج عبداله پنهانی لباس بچه را بر می داشت و می شست. یک شب من خودم را به خواب زدم و متوجه شدم کسی آمد و پیراهن های بچه ها را بر داشت که بشورد ، تعقیبش کردم و دیدم که کنار منبع آمد یک لگن گذاشته و لباسی ها را می شورد. از پشت تکانش دادم و برگشت و من دیدم که حاج عبداله است. شوکه شدم و داد زدم که حاج عبداله شما لباس ها را می شورید.
دهانم را گرفت و گفت : بچه ها خواب هستند و چیزی نگویید. گفتم حاج عبداله شما چرا لباس می شورید. ایشان قسمم داد که به کسی نگویم. پدرم تعریف می کرد که وقتی با حاج عبداله با ماشین می رفتیم ، از ایشان می پرسیدم حاج عبدالله شما پول ندارید که چیزی یا وسیله ای بخرید. حاج عبداله می گوید ما تنخواه داریم . پدرم می گفت: پس برویم یک چلو کبابی و یا غذای خوبی بخوریم. حاج عبداله هر گاه جلسه داشت و به ناهار می خورد برای پدرم سفارش غذا می داد. اما غذای همیشگی ما نان خشک و کنسرو بود.
همیشه جایی نگه می داشتیم و نماز می خواندیم و می گفت بساط سفره را بنداز و غرایمان همان نان خشک با کنسرو بود. پدرم می گفت: من یک بار هم ندیدم که حاج عبداله حتی یک آب برای خودش بخرد. پدرم تعریف می کرد که من در این 45 روز که با ایشان زندگی کردم تازه فهمیدم که شما چرا به تخریب می روید. ببینید که پدرم چه دیده بود از حاج عبداله یعنی نماز شب خواندنش را دیده بود و خیلی چیزها که از ایشان دیده بود را تعریف می کرد.