بعد از این که دوران نقاهت شیمیایی را در بیمارستان لقمان قزوین گذراندم و به منطقه برگشتم ، دوستان در غرب بودند و در شهر ماووت عملیات شده بود . لشکر آن جا کار می کرد.
وقتی من رسیدم دوستان می خواستند به جنوب بروند . عملیاتی که عراق انجام داده بود باعث شد عراق پیشروی کند و کسی در جنوب نمانده بود . من با حاج ناصر اسماعیل یزدی و حاج مجید بودیم . عراق در ارتفاعات تانک گذاشته بود و هر کسی رد می شد را با گلوله می زد .
یک راننده بلدوزر که از آن جا رد می شد را عراق با تانک زده بود . کسی این راننده را از آن جا عقب نمی آورد چون واقعاً خطرناک بود . هر کسی که از آن جا رد می شد سعی می کرد با سرعت برود تا مورد اصابت گلوله قرار نگیرد . ما از آن جا رد می شدیم که راننده بلدوزر را غرق در خون آن جا دیدیم . ماشین را جلوتر پارک کردیم که در تیررس تانک نباشد و پیاده شدیم و راننده را سه نفری از بالای بلدوزر پایین آوردیم . البته عراقی هم شلیک می کرد اما قسمت نبود که به ما بخورد .
هر چه که به ماشین ها دست تکان می دادیم کسی نمی ایستاد که این بنده خدا را با خود به اورژانس ببرد . بالاخره ناصر خودش را جلوی یک ماشین انداخت تا بایستد ما هم با حاج مجید راننده زخمی را در عقب ماشین گذاشتیم و گفتیم این را به اورژانس برسان و او هم رفت.
ما هم به سمت ماشین حرکت کردیم که عراقی دوباره شروع کرد به شلیک کردن و یک تیر به ماشین خورد و گردو خاکی بلند شد و صدای انفجار آمد .
با دقت نگاه کردیم و دیدیم که ماشین سالم است . صد متر حرکت کردیم و متوجه شدم که پایم دارد می سوزد . نگه داشتم دیدم که یک ترکش روی صندلی افتاده و من هم روی ترکش نشسته بودم . ترکش را انداختم و دیدم که از ماشین بنزین می ریزد . باک ماشین ترکش خورده بود و سوراخ شده بود . یک چوب پیدا کردیم و در باک گذاشتیم . خلاصه رسیدیم و ماشین را به ترابری بردیم و ان جا همه تعجب کردند . وقتی باک را باز کردند دیدند که ترکش داخل بنزین رفته بود . این که چطور ماشین منفجر نشده بود خودش یک معجزه بود . باک را عوض کردند و ماشین را تعمیر کردند . از آن جا به سمت جنوب آمدیم .
از پلدختر که می خواستیم به سمت اندیمشک برویم اهالی آن جا جلوی ما را گرفتند و می گفتند عراق همین پشت است . ما تا پادگان دو کوهه آمدیم و دیدیم که هیچ خبری نیست . شایعه مردم را وحشت زده کرده بود .
مقر الوارثین کمی آن طرف تر بود و ما نگران بچه ها بودیم چون بچه ها آن جا بودند . در دوکوهه تجدید قوا کردیم و به سمت الوارثین حرکت کردیم . دژبانی پل کرخه به ما اجازه نمی داد که به آن طرف برویم . می گفتند که عراق همین نزدیکی هاست و به ما گفتند که نگذارید کسی از این جا عبور کند .
برای گذر از آن جا مجبور شدیم با دژبانی درگیر شویم چون نگران بچه ها بودیم . بالاخره رد شدیم و به الوارثین رسیدیم و دیدیم الحمدلله بچه ها سالم بودند و عراق تا موقعیت الوارثین هم نیامده بود .
آقای کوهی مقدم با شهید حاج ناصر اربابیان رفتند شناسایی که ببینند عراق تا کجا آمده است . از موقعیت الوارثین تا جایی که عراقی ها بودند حدود 5 الی 6 کیلومتر راه بود . آن جا هم عراق در حال عقب رفتن بود .
وقتی شهید اربابیان و آقای کوهی مقدم عراقی ها را می بینند و می خواهند برگردند تا به بچه ها خبر دهند ، عراقی ها با تیر به پای شهید حاج ناصر اربابیان می زنند . ایشان هم راننده موتور بوده است و به زمین می خورد . آقای کوهی مقدم خودش را پیاده می رساند به مقر و خبر می دهد.
بلافاصله حاج مجید و دو تا از بچه ها با ماشین می روند تا اربابیان را با خود بیاورند . به محل زمین خوردن شهید اربابیان که میرسند ، می بینند موتور هست اما حاج ناصر نیست . ظاهراً عراقی ها حاج ناصر را با خودشان می برند و بعداً جنازه اش را در جنوب ، نزدیکی های شلمچه پیدا می کنند . شهادت ایشان هم به این شکل بود.