بسم الله الرحمن الرحیم
من یادم نیست که مقدمات عملیات نصر چهار چی بود ولی یادم هست که با برادر مسعود برگی و شهید حمیدرضا دادو ، همه سرهامون رو تراشیدیم و حنا گذاشتیم . وقتی می خواستند اسامی را انتخاب کنند وقتی آقا سید محمد می آمد و یا یک نفر را می فرستاد که بقیه را جدا کند و ببرد بچه ها به التهاب و گریه می افتادند. من هیچ موقع این صحنه را فراموش نمی کنم که بچه ها برای کشته شدن گریه می کردند که برای عملیات و پاکسازی و کار بروند . این روحیه به من هم تزریق شده بود و من دل تو دلم نبود که در عملیات نصر چهار باشم .
ما را دسته بندی کردند و من با حاج حسین بداغی افتادم . قرار شد حاج حسین معبر بزند و من هم طناب بکشم . یک کوله داشت و دو عدد نارنجک هم به ما دادند و ما بستیم . شما فکر کنید یک بچه 14 ساله دو عدد نارنجک هم بسته بود به کمرش…
خلاصه آمدیم و به گردان مربوطه وصل شدیم. خاطرم نیست که کدام گردان بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات مارا برد سر معبری که با حسین بداغی به شناسایی رفته بودند. حسین زیاد با من کاری نداشت و من وقتی کارهای حسین را به یاد می آورم مو به تنم سیخ می شود. آماده برای رزم بود و دندان به هم می فشرد که من متعجب می شدم. یادم است که مثل نقل مین های کیکی روی زمین ریخته بود. در آموزشی که به ما می دادند می گفتند باید آرام در را باز کنی و چاشنی را باز کنی . البته اورژانسی هم آموزش داده می شد که باید با دست بریزید کنار. اما من باور نمی کردم که همچنین صفحه ای را ببینم. و حسین مین ها را به راحتی پارو می کرد. و خوشبختانه هیچ کدامشان منفجر نشد.
حسین شروع کرد به معبر زدن و یک بی سیم چی هم بود و طناب می کشیدیم چه با پای کرومی و چه بدون پای کرومی جلو می رفتیم و پای بیسم حسین بود و یا بچه های اطلاعات عملیات یادم نیست یا شاید هماهنگی را انجام می دادند چند تیکه خنده دار دارد. پای بیسیم حسین اکی را گرفت و یک الله اکبر گفت که خیلی تاثیر گذار بود. یک سنگر کمین بود که نارنجک را بد می زد . من از ترس مرده بودم که حسین یک الله و اکبر گفت و توانست آن را خفه کند. ما فقط نارنجک داشتیم و اسلحه نداشتیم.
حسین به من گفت نارنجک هاتو بنداز . من هم نارنجک را بیرون اوردم و نمی توانستم ضامن را بکشم. حسین نارنجک را از من گرفت و پرت کرد. ضامن سفت بود و من هم ناتوان بودم. من حسین را گم کردم و به ما گفته بودند برگردید. ما پایین آمدم و دستم یک گرینوف خورد . البته سائیده شد و خون آمد .
من هم گفتم تیر خوردم و مجروح شدم و برای برگشتن بهانه دارم. در مسیر برگشت به علی اکبر جعفری رسیدم. من یک سید لاغر اندام و جمع و جود و باریک بودم و علی اکبر نسبت به من خیلی ورزیده و تنومند بود که اصلاً با هم قابل قیاس نبودیم. علی اکبر من را صدا زد و گفت سید… من هم رودربایستی گیر کردم و جلو آمدم و دیدم که هر دو پاهای علی اکبر سوراخ بود. با پیراهن خودش یکی را بستم و با چفیه خودم یکی را بستم. پاهایش را بستم. ایشان به من گفت کمک کن منم بیام راه که نمیتوانست برود. البته که من باید ایشان را کول می کردم و ایشان نمی توانست راه برود. ایشان روی کول من آمد و من دو قدم راه می رفتم و می خوابیدم رو زمین و به هن هن افتاده بودم و دوباره حرکت می کردم و به همین منوال ادامه می دادم.
عملیات نصر 4 یک حالت یو شکل بود و یک اِشرافیت صد درصد به این دارد. یک جای که خسته بودم نشستم رو زمین و می خواستم که نفسی تازه کنم، نمی دانم چه بود یک آرپیچی یا خمپاره و یا 60 و یا 80 بود یادم نیست ولی هر چی که بود جلوی ما منفجر شد.
من بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که تمام بدنم درد می کند و دست که می زدم به اعضای بدنم دستم خونی می شد چشمهایم هم زیاد باز نمیشد. چند بار علی اکبر را صدا زدم ولی جواب نداد پاهایم آسیب دیده بود . گمان کردم که علی اکبر شهید شده است. بلند شدم و لنگان لنگان به سمت عقب حرکت کردم. البته پای چپم را نمی توانستم روی زمین بگذارم. ناگفته نماند در آن جایی که من به خودم آمدم دیدم که دادو و صادقیان و دو الی سه نفر دیگر هم بالای سرم هستند. نمی دانم چرا در عملیات نبودند. این ها بعد از عملیات با رسول فیروز بخت آمدند. دادو گفت چی شده ؟ من گفتم نمی دانم علی اکبر با من بود اما فکر کنم شهید شد. گفت چرا ؟ و من هم توضیح مختصری دادم و گفتم انا لله و انا الیه راجعون .
هر چی صدا زدم علی اکبر نبود. من برای اینکه بعدها انگشت نما نشوم سعی می کردم خودم راه بروم. با خودم می گفتم به من می گویند دیدیمش که ترسیده و می لرزد. وگرنه از درون مثل بید می لرزیدم. یهو دیدم در چاله افتاده است و می لرزد. رسول فیروزبخت آمد و با تیر جنگی سعی کرد از آن فضا بیرون بیاورد و من هم لنگان لنگان به عقب برگشتم. به من گفتند اگر سراغ افراد را گرفتند بگو چی شده و من هم گفتم من نمی دانم فقط حسین با من بود که نمی دانم شهید شده و یا زنده است. یک یال اسبی بود که از چند طرف به آن اِشرافیت بود. با گیرینوف تیغ تراش می زد. هر کسی که می رفت باید دوان دوان حرکت می کرد . من هم شروع به دویدن کردم و اصلاً درد پایم را احساس نمی کردم.
در راه چند تا مجروح دیدم و من کلاه خودم رت گرفته بودم که باد مرا نبرد و فقط می دویدم. صادقانه بگویم کسی را با خود نبردم و به آن طرف رسیدم.سوار بر یک هلیکوپتر شدم و به بانه رفتم. در آن هلیکوپتر چه گذشت بماند چون خیلی وحشتناک است. یکی دل و روده اش بیرون ریخته بود و یکی چشمش بیرون بود و من این صحنه ها را دیدم. وارد یک سوله شدم که مجروح ها ریخته بودند دیدم که علی اکبر روی یک برانکارد خوابیده است. من به همه گفته بودم علی اکبر شهید شده است.
به تهران آمدم و برای علی اکبر پلاک کارد زده بودند. البته برای علی اکبر ریختند به هم چون بالاخره پارتیزان بود . ما نیروهای دم دستی بودیم ولی علی اکبر در انفجارات و در رفتن به پشت خاکریز ها و کاشت مین های فله ای متخصص بود. و این جور عناصر برای گردان خیلی مهم بود که نترس بودند اما ما بدنمان می لرزید. وقتی به تهران آمدم به من گفتند ما فکر کردیم که تو شهید شده ای وقتی داداشم من را دید با تعجب گفت تو زنده ای؟ من را بغل کرد. نصر 4 تمام شد و من دیگر چیزی از نصر 4 را به یاد ندارم.
تیرماه 66
قبل از عملیات نصر 4
رزمندگان تخریبچی لشگر 10