یک خاطره از شهید همت بگویم.تا یه کم به دلتان بچسبد. وقتی ما از هم جدا شدیم شهید حمید رضا حسینیان و بعد خواهر زاده عزیز من . به لشکر محمد رسول اله در دو کوهه رفت . گردان عمار قبل از عملیات والفجر 1 که پای من تیر و ترکش خورد دستم عصا و گچ بود با پدرم رفتم پایین و پدرم داشت برای خرمشهر وسایل و ابزار مکانیکی خریده بود برای پنچر گیری و می برد ایستگاه صلواتی مکانیکی اضافه کند . من هم با آنها رفتم دو کوهه و گفتم من پیاده می شوم و بعد خودم می آیم. پیاده شدم و رفتم خواهر زاده ام را ببینم چون یک سال اختلاف سن داشتیم و با هم بزرگ شده بودیم و خیلی هم به هم وابسته بودیم. دیدن ایشان رفتم شب خوابیدم و صبح با بچه ها بیدا شدم بروم میدان صبح گاه با عصای زیر بغلم یک لحظه احساس کردم روی زمین نیستم و دیدم یکی من را بلند کرده و روی شانه گذاشته و می دود وقتی پایین را نگاه کردم صورت زیبا و نورانی شهید همت را دیدم و فرمانده سپاه قدر و چند تا لشکر یک بچه بسیجی مجروح را که می رفت سمت میدان صبح گاه برد و من را با این حرکت به عرش رساند. فرماندهان ما اینطوری بودند. که دل ما را بردند و ما توان ستیم بجنگیم. محمود گلزاری هم یکی از این ها بود. یکی از این فرشته هایی که هر مسئولیتی به ایشان می دادند تمام زندگیش را برای آن مسئولیت می گذاشت. بارز ترین شخصیت ایشان مسئدولیت پذیری دینی و ولایی بودنش بود. اسم امام که می آمد جانش به پرواز در می آمد. و لذت و عزت را در کلامش می دیدیم. رفتارش مثل آن روزی بود که پدرم برای استقبال امام ته چین مرغ برد و امام گفت امروز همه سیب زمینی می خورند و من ته چین مرغ نمی خورم. 1000 نفر آن روز در مسجد علوی بودند که نان و سیب زمینی می خوردند و امام هم نان و سیب زمینی می خورد. مادرم ته چین مرغ درست کرد قنادی فر داشت و پدرم هم آشپزی خوبی داشت . محمود گلزاری هم ته مانده غذای بچه ها را می خورد. به عنوان فرمانده نمی نشست سر سفره و نمی گفت به آشپز که این را برای من کنار بگذار. فرماندهان ما خیلی خوب و خاکی بودند . کفش ها را واکس می زدند. لباس می شستند . بزرگ و با عزت بودند و برای ما هر کاری می کردند. به بعضی از جوان ها هم رسیده و ما خوش حالیم که نسل امروز ما به مراتب بهتر از آن دوران است. این را من بدون تعارف می گویم.