• امروز : سه شنبه, ۲۲ آبان , ۱۴۰۳
عملیاتی که با شکست و عقب نشینی تمام شد

عملیات والفجر یک به روایت حاج داوود پاداشی

  • کد خبر : 2984
عملیات والفجر یک به روایت حاج داوود پاداشی

در رابطه با والفجر یک من همیشه وقتی خاطراتش رو یادم میومد حالم گرفته میشد بخاطر بچه هایی که شهید شدن و اتفاقایی که افتاد . من لشکربیست و هفت و لشکر عاشورا و لشکر سیدالشهدا رو دیدم که تلفاتمون وحشت ناک بود . منطقه عملیاتی به دو قسمت تقسیم میشد : تپه هایی که […]

در رابطه با والفجر یک من همیشه وقتی خاطراتش رو یادم میومد حالم گرفته میشد بخاطر بچه هایی که شهید شدن و اتفاقایی که افتاد . من لشکربیست و هفت و لشکر عاشورا و لشکر سیدالشهدا رو دیدم که تلفاتمون وحشت ناک بود . منطقه عملیاتی به دو قسمت تقسیم میشد : تپه هایی که شماره گذاری بود  و یه قسمت هم دژ صدام بود . نزدیک هشتصد نفر اونجا شهید دادیم و حتی بچه ها به میدون مین هم نرسیدن .

شب عملیات ، شهید رستگار رفتن شهید نوریان به خط رو ممنوع کرد . گفت حق نداری بری جلو و فقط نیروهات رو بفرست  . میگفت من نیاز دارم بهت . من اونجا بودم و به خاطر رفاقت صمیمی که من و حاج موسی طیبی باهم داشتیم شب عملیات من رو ضلع چپ تیپ گذاشتن و موسی رو سمت راست که ما دوتا باهمدیگه یک جا نباشیم .

عملیات شروع شد و معبر ها زده شد و تو این عملیات من چندبار زخمی شدم . ما رفتیم و کارها ی عملیات انجام شد و تپه ها شکسته شد و رفتیم جلو . فاز اول عملیات بود و ساعت 1شب بود و هوا به قدری تاریک بود که ما گردان ها رو گم کرده بودیم . مثلا یک راه رو اشتباه میرفتیم و کلا از یه لشکر دیگه سر در میاوردیم ، خیلی نا همانگی بود . ما اونجا کلا گردان رو گم کردیم نفهمیدیم کجا رفتن . رسیدیم به یه جاده خاکی . دیدم موسی داره میاد . گفتم تو اینجا چیکار میکنی ؟گفت نمیدونم بچه ها کجا رفتن ! خلاصه اون وسط بهم رسیدیم . همون لحظه حاجی اومد و گفت شما دوتا که بازم این جایید!؟

برگشتیم دیدیم پشت سرمونه .گفتیم حاج عبدالله تو اینجا چیکار میکنی؟ گفتیم شما گفته بودید که از معبر جلو تر نروید ، ما هم نرفتیم و گردان ها رو گم کردیم . اونا رفتن و ما یهو هم دیگه رو پیدا کردیم .گفت راست میگی دیگه! گفتم تواین تاریکی نصف شب که نمیتونستیم هماهنگ کنیم باهم !

گفتیم تو خودت که ممنوع بودی اصلا برای چی اومدی اینجا ؟ گفت حالا شلوغش نکنید هیچی نگید ! این تکیه کلام حاجی بود …

خلاصه رفتیم بالای یه تپه ای ، بچه ها تپه رو گرفته بودن و دو تا هم اسیر گرفته بودن . یکی از اسیرا بعثی سنی و یکیشون هم شیعه بود . یه پسر بچه پانزده ساله هم ترکش خورده بود زیر گردنش و نوبتی باید بهش میرسیدیم . سر وصدا که میومد حاجی میگفت احتمالا عراقی ها دارن میان . بهم گفت ممکنه اون دوتا اسیرا از پشت بهمون بزنن برو خلاصشون کن گفتم چشم . کارد رو که دراوردم بزنمشون گفت با چاقو نه با اسلحه . تا میومدم بکشم میگفت صبر کن و این کار سه بار تکرار شد . یک بار هم گفت : صدای ایرانی میاد نکش!

ای که گفتی درد دردمندان مداوا می کنی

اون بدبخت ها هم ترسیده بودن . دیگه آخر گفتم چیکار کنم ؟ بکشم یا نه! که گفت نه ! ولشون کن . خلاصه تا دم دمای صبح اونجا بودیم . یه سری از زخمی ها رو گذاشته بودن اون پایین که برن بیارن اما نفر بر هامون تو تاریکی از روشون رد شده بودن و خیلیاشون شهید شده بودن . بعد دیگه اومدیم .

پایین هوا روشن شده بود و میخواستیم بریم . دیدیم توی یکی از شیار ها ، میدون مین بوده که تقریبا دسته سی چهل نفره ای که احتمالا آرپیچی زن بودن ، توی میدون منفجر شده بودن و تیکه تیکه جنازه روی زمین بود .

خیلی صحنه دل خراشی بود ، همونجا یه خمپاره هم نزدیک ما خورد و من و موسی زخمی شدیم . بعد دیگه با عجله گفتن برگردیم عقب . حتی خود عراقی ها هم که میخواستن از میدون مین خودشون رد بشن کشته و اسیر شده بودن . خلاصه برگشتیم عقب .

 

فرداش قرار شد من با سید محمد بیام جلو که سید محمد تویوتارو روشن کرد و گفت بپر بالا بریم ! توی روز روشن ، یه منطقه کفی بود که تقریبا هشتصد متر طول داشت . تا برسیم به تپه ها ، قدم به قدممون خمپاره میخورد . تو دید دشمن هم بودیم . سید محمد راننده بود و توی این مسیر انقدر یواش میرفت که گفتم سید محمد ! خمپارست ها!! ببین چجوری میزنه ؟! عراقی ها ما رو دیدن . یک کم تند تر برو! گفت نه ماشین بیت الماله .

یه نوحه ای هم زمزمه میکرد و میگفت به خدا توکل کن . خیلی خونسرد رانندگی میکرد ! انگار داره تو خیابون ولی عصر رانندگی میکنه . خمپاره هم چپ و راست میزدن . ماهم که دل تو دلمون نبود .

من خیلی ادعام میشد اما اونجا خدایی کم آورده بودم . دیگه رسیدیم پیش تپه ها و بغل نگه داشت و گفت دیدی چیزی نشد! پیاده شدم دیدم تنها جای سالم ماشین لاستیک ها هستن و شیشه ها . همه ی بدنه ی ماشین سوراخ سوراخ شده بود ! دیگه رفتیم کارامونو انجام دادیم و گفت بیا برگردیم !گفتم عمرا من با تو برگردم .

دیدم یه موتور اونجا افتاده ، سوار شدم و اومدیم سر یه سه راهی که رسیدم 3 تا خمپاره راست و چپ و جلو زدن . من خوردم زمین ولی زخمی نشدم . سرمو آوردم بالا که نگاه کنم . بر اثر موج انفجار که خاک و اینارو میاورد یهو شن کوبیده شد توی صورتم . چشم چپ من رو انگار بتن ریخته بودن و بسته شد . همه چی رفت تو چشمم و چشم از کار افتاد .

همیشه خدا خدا می کردم که برای بچه ها اتفاقی نیفتد

یکی از نیرو ها از ماشین پیاده شد و ما رو آوردن بهداری . دکتر بهداری یکم هم نابلد بود و زد چشمم رو بدتر کرد . خلاصه ما برگشتیم باز به منطقه .

شب با شهید کرد نیا و شهید درویش رفتیم شناسایی که بریم برای مرحله بعدی عملیات . رفتیم و اتفاقا اونجا هم خیلی باحال بود . از پشت خاک همه دولا دولا میرفتیم . شهید کردنیا قد بلندی داشت . میگفت بابا مسخره ها! صاف راه برید . دیگه به نیروها گفتیم بابا ما نصف اینم نیستیم وقتی این سیخ راه میره به ما هم نمیخوره …

شهید کرد نیا گفت این خاکریز ارتفاعش بلنده . در هر صورت تیر به شما نمیخوره . خلاصه رفتیم شناسایی و دریایی از تانک دیدیم اونجا . عراقی ها فردا صبحش میخواستن عملیات کنن . تعداد تانک ها بیشتر از نیروهای پیاده ی عراق بود . اگر رد میشدن معلوم بود که کار همه ساختست .

اومدیم گزارش دادیم و قرار شد بریم مین بذاریم جلوی راهشون . رفتیم سریع از مقر با بچه ها . من چشم آسیب دیده بود و حالم هم بد بود و توی بهداری بودم اما چون من و موسی منطقه رو شناسایی کرده بودیم ،گفتن خودتون باید برید .

دیگه اومدیم باند بستیم به چشممون و گل مالیدیم بهش و دو تا تویوتا پر از مین ضد تانک برداشتیم و پشت ماشین نشستیم و حرکت کردیم

برادر رامیان و حسن کسبی و یشلاقی رو یادمه که بودن و رفتیم مین گذاری کنیم منطقه رو .

جاده ای که داشتیم ازش رد میشدیم ماشین رو بود ولی چون باید چراغ خاموش میرفتیم ، اونجا دوتا ماشین شاخ به شاخ شدن . یه لحظه فکردیم رفتیم روی مین چون چپ و راستمون میدون مین بود و ضربه هم شدید بود .

خیلی شانس اوردیم که مین هایی که همراه خودمون بود منفجر نشد و اونجا هم فکر کنم رامیان کتفش شکست . دو تا زخمی دیگه هم دادیم .یعنی علنا نتونستیم بریم جلوتر .

توی بهداری بودیم که دستور عقب نشینی دادن و دیگه نیروها اومدن عقب . بچه ها زخمی ها رو هم نتونسته بودن بیارن . توی کانال ها پر از شهید و زخمی بود که از روی اونا رد شدیم . فقط همه میخواستن خودشونو برسونن عقب . دیگه رسوندیم خودمون رو و گفتیم اینجوری شد و عملیات نشد و اینا.

بسیجی باید منبع ایثار باشد

بعد ها این عقب نشینی رو توجیهات زیادی کردن ولی من همیشه برام سوال بود که عملیات به اون قشنگی و تمیزی رفته بودیم ! خب میتونستیم ادامش بدیم …

این قضیه موند تا سال هشتاد و نه که برای پاک سازی میدون رفته بودم توی اون منطقه . اولین کاری هم بود که گرفتم چون اونجا رو میشناختم . وقتی رفتم اونجا که رفتیم برای شناسایی و یه سری از کاراشو انجام بدیم . دژ صدام رو که دیدم و فهمیدم واقعا هیچ نیرویی نمیتونست اینجارو فتح کنه .

ینی اگر ده تا لشکر هم میاوردیم اونجا . مطمئنا حتی یکیش هم به دژ نمیرسید . انواع مین ها چیده شده بود ، به تعداد خیلی زیاد . بعد از دو تا کانال خیلی عمیق ، تازه میرسیدیم به دژ صدام که پایینش کانال بود . چیزی حدود هفت متر ارتفاع کانال بود . بعد که میرسیدی به کانال حدود ده متر هم بتن بود . بتن ریزیش تا سنگر های عقب اومده بود بالا . یعنی همشون بلوک بندی شده بوده و بتن بندی شده بوده . حتی مهمات اون زمان هم هنوز مونده بود.مهماتی که ما در اوردیم .

زمین و کف و دیوار های سنگر هاشون کاشی شده بود و خیلی مجهز بود . این نشون میداد قصد نداشتن برن بیرون . از اول جنگ تا اخر جنگ هم همونجا بودن . بعدا که برای شناسایی بعدیش رفتم تازه فهمیدم اینجا تازه کمینشون بوده . یعنی مال این بوده که نیروهای ما ازشون رد بشن و وقتی نیروهای ما رد میشدن راهی تقریبا ده کیلومتر فضای باز بود، حتی بدون میدون مین . بعد تازه میرسیدیم اونجا .

بعثی ها میخواستن به قتلگاه تبدیل کنن اونجارو . ینی نیروهای ما بیان اونجا . اون موقع که توی کفی قرار گرفتن و هیچی هم در دیدشون نیست ، تازه خط اصلیشون بود که نقطه صفر مرزی بود . تازه کار اصلی اونجا بود که اگر هم نیروها رد میشدن و عراقی ها هم میخواستن که رد بشن . اگه نیروها رد میشدن ، از اونجا حتی یک نفر هم زنده برنمیگشت .

چون دقیقا توی کمین اصلی می افتادن . یه جایی که مثلا کفی بود و هیچ پناهی هم نداشت . عراقی ها از چند طرف هم کاملا مسلط بودن . یعنی اگر این عملیات پیروز میشد و بچه ها میرفتن جلو ، مطمئنا حتی یک نفر هم سالم نمیموند . این رو من بعدا رفتم به چشم خودم دیدم حتی فیلمش رو هم گرفتم . ینی اگر کسی میرفت اونجا دیگه برگشتی در کار نبود .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2984
  • نویسنده : حاج داوود پاداشی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!