• امروز : شنبه, ۶ مرداد , ۱۴۰۳
ماموریت گردان تخریب در سردشت ، سال 1366

شهادت حاج قاسم ، حاج رسول و شهید اکبری به روایت حاج اسماعیل گوهری

  • کد خبر : 3995
شهادت حاج قاسم ، حاج رسول و شهید اکبری به روایت حاج اسماعیل گوهری

لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام در منطقه ی سردشت یک خط پدافندی داشت که قبلا خط عراقی ها بود و ظاهرا به تازگی تصرف شده بود . یکی دو تا از گردان های لشگر آن جا مستقر بودند . عراقی ها آن جا یک سری میدان مین داشتند که قبل از شکستن خط شان کاشته […]

لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام در منطقه ی سردشت یک خط پدافندی داشت که قبلا خط عراقی ها بود و ظاهرا به تازگی تصرف شده بود . یکی دو تا از گردان های لشگر آن جا مستقر بودند . عراقی ها آن جا یک سری میدان مین داشتند که قبل از شکستن خط شان کاشته بودند و آن میادین هم به دست رزمنده های ما افتاده بود . رزمنده های ما باید از این میدان های مین عبور می کردند و به سمت سنگرهای کمین یا سنگرهای پدافندی میرفتند و آنجا مستقر می شدند . یعنی برای استقرار در سنگرهای کمین ، باید از میدان مینی که عراقی ها قبلا احداث کرده بودند عبور می کردند چون خط مقدم رزمنده ها آلوده به میدان دشمن بود .
مأموریت ما این بود که در خط سردشت مستقر بشویم و این میدان مین هایی که خط مقدم ما را آلوده کرده بودند و محل عبور و مرور رزمنده های ما بود را پاک سازی کنیم . علاوه بر این ، گزارش آمده بود که عراقی ها ار آنجایی که نقشه میدان مین را داشتند ، بعضاً از میدان مین عبور می کردند و به عقبه ی ما می آمدند و حتی اطلاعات ما را از طریق خط تلفن هایی که بین سنگرها بود استراق سمع می کردند .
باید در جاهایی که محل عبور و مرور عراقی ها بود مین گذاری می کردیم . یک گروه بیست نفره تشکیل شد و به آن جا رفتیم و در آن منطقه مستقر شدیم . شروع به پاک سازی کردیم و هر روز صبح تا بعد از ظهر می رفتیم میدان مین های دشمن را پاک سازی می کردیم . آن هایی که سالم بود را برای غنیمت می آوردیم و آن هایی را که نمی شد بیاوریم آن طرف می انداختیم و می آمدیم چون در خاک عراق بود .
شاید این مأموریت ما ده – بیست روزی طول کشید . در تمام این مدت شهید حاج قاسم اصغری و شهید حاج رسول فیروزبخت در جمع ما نبودند . آن ها در موقعیت الوارثین ، در جبهه جنوب بودند و بعداً یک سر به سنندج آمدند . ظاهره به سنندج که آمده بودند ، فی البداهه یک تصمیمی می گیرند که بیایند به ما سر بزنند و ببینند ما چه کاری انجام می دهیم .
یک روز که تاریخ دقیقش را یادم نیست ، دم دمای غروب بود که حاج رسول و حاج قاسم در اردوگاه پیدایشان شد . خیلی خوشحال شدیم چون مدت ها بود آن ها را ندیده بودیم . وقتی آمدند ، یک حال و هوای عجیبی داشتند و بسیار شاداب و سرحال بودند . هر دوی آن ها قبلا مجروح شده بودند و پایشان مثل پای من می لنگید .
غروب شد و نماز را خواندیم . آن شب خیلی بیدار ماندیم . شاید تا نیمه های شب بیدار بودیم چون خیلی وقت بود آن ها را ندیده بودیم و در جمع ما نیامده بودند . مشغول صحبت شدیم و از خاطرات گفتیم و برنامه ریزی مان را تعریف کردیم و میگفتند چه کار می کنید ؟ چه کار کردید ؟ ما هم یک گزارشی به آن ها دادیم .
حاج رسول یک مقدار شوخ طبع بود اما آن شب حاج قاسم حتی شوخ طبع تر از ایشان هم شده بود . آنها خیلی با بچه ها گرم گرفتند . حاج قاسم شروع کرد گفت حالا که ما امشب این جا هستیم ، بیایید بین هم عهد اخوت و صیغه ی برادری ببندیم . خیلی هم طولانی شد ولی با این حال ، حاج قاسم نشست و دانه دانه صیغه ی برادری بین ما ، بصورت دو نفر دو نفر جاری کرد . می گفت انتخاب کنید ، هر کس با همدیگر انس و رفاقت بیشتری دارد ، صیغه ی برادری بخوانیم و هر کس هم شهید شد همدیگر را شفاعت کنیم . غلغه ای شد ، هر کس می گفت من با کی باشم ؟ بالاخره هر کسی یار خودش را پیدا کرد . حاج قاسم صیغه ی برادری را بین همه ی ما و همچنین بین خودشان جاری کرد .
آن شب صحبت از شهادت و … شد . حاج رسول شروع به تقسیم وسایل شخصی خودش کرد . مثلا مسواکش را به یکی داد ، کتاب داشت و… بالاخره هر چیزی که در بساطش بود تقسیم کرد . آن شب نشان می داد که آن ها (یعنی حاج رسول و حاج قاسم ) یک حال و هوای دیگری دارند . با همدیگر بیرون می رفتند و با هم سر و سرّی پیدا کرده بودند . من یادم هست یکی دو بار با هم بیرون رفتند و یک فاصله ای حدود چهل – پنجاه متر از اردوگاه گرفتند و نیم ساعتی با هم بودند . وقتی برگشتند ، دیدیم قهقهه میزنند و می خندند . نمیدانیم چه چیزی به هم گفته بودند .
تا دیروقت بیدار بودیم و صیغه ی برادری را خواندند . همه با هم دیگر برادر شدیم و قول شفاعت به هم دادیم . صبح شد . ما معمولا صبح بعد از نماز و صبحانه راه می افتادیم . آن روز هم مثل هر روز برای رفتن به خط مقدم آماده شدیم . حاج قاسم و حاج رسول گفتند ما هم می آییم . آن مسیری که باید طی میکردیم صعب العبور بود . اتفاقا ما با یک ماشین رفتیم . یعنی با حاج قاسم و حاج رسول با هم بودیم .
بعد از آن که مسیری را با ماشین رفتیم ، چهل دقیقه باید مسیر را پیاده می رفتیم تا به خط مقدم برسیم . به حاج رسول و حاج قاسم گفتم شما با این وضع پاهاتون نمی توانید بیایید چون این ارتفاعات را ما باید پیاده به پایین برویم . یک جاهایی هم باید بالا بیاییم . منطقه کوهستانی است و سختتان هست با این وضع کجا می آیید؟
در راهی که سوار ماشین بودیم ، حاج قاسم با ما صحبت می کرد . حاج رسول را هم دیدم که زیارت عاشورا می خواند . همینطور رفتیم تا رسیدیم به آن ارتفاعی که باید پیاده می شدیم و سمت خط می رفتیم . به آن ها گفتیم شما چرا می خواهید آن جا بیایید ؟ هم خطرناک است و هم با این پاهایتان نمی توانید بیایید .
بچه های گردان پیاده آن جا یک دیدگاه داشتند ، به حاج قاسم و حاج رسول گفتیم حالا که آمدید ، بروید دیدگاه و از آن بالا ما را نگاه کنید . هم عراقی ها هم ما را می توانید از آن بالا ببینید . آن ها از ما جدا شدند . خداحافظی کردیم و التماس دعا گفتیم و ما راهی سنگرهای کمینی که بچه ها در آن بودند شدیم . ما باید می رفتیم و آنجا را پاک سازی می کردیم . حاج قاسم و حاج رسول هم به دیدگاه رفتند . دو سه ساعت در دیدگاه بودند و توجیه شدند و ما هم کار خودمان را انجام می دادیم . آن ها ظاهراً دو سه ساعتی آن جا معطل می شوند و به اردوگاه برمی گردند . ما هم معمولا ساعت چهار یا پنج عصر از خط برمی گشتیم . زمان گذشت و ما آمدیم به اردوگاه در حالی که از هیچ چیز خبر نداشتیم .
وقتی به اردوگاه رسیدیم ، دیدیم تمام اردوگاه ماتم گرفته است . هر کسی یک طرف نشسته و گریه می کند . یادم هست آقای سید حمید موسوی ، یک گوشه نشسته بود و زار زار گریه می کرد . ما ده – پانزده نفر بودیم که با هم وارد شدیم و به ما هم نمی گفتند چه اتفاقی افتاده است . ما نمی دانستیم چه شده و حتی نمیتوانستیم حدس بزنیم .
ذهنمان می رفت سمت این که کسی شهید شده است ولی خب اگر قرار بود کسی شهید شده باشد ، باید پیش ما شهید میشد چون ما در منطقه بودیم ، در حالی که کسی پیش ما شهید نشده بود . ما در خط اول بودیم و برای کسی اتفاقی نیفتاده بود .
نمیدانستیم چه شده است ؟ از آن ها هم پرس و جو می کردیم ، چیزی نمی گفتند . فکر می کنم سید حمید بغضش ترکید و گفت حاج قاسم و حاج رسول پریدند . ما تصور نمی کردیم در اردوگاه این اتفاق افتاده باشد . ما فکر می کردیم این ها صبح که از ما که جدا شدند ، شاید یکی از خمپاره های ایذایی که میزدند ، در دیدگاه به ایشان خورده باشد . یک مقدار که به خودمان آمدیم و پرس و جو کردیم . هر کدام از بچه ها به یک طرف فرار می کردند ، یکی این طرف گریه می کرد و یکی آن طرف .
یکی از بچه ها که فکر می کنم منوچهر قائد امینی بود ، گفت چند تا مین ظاهراً بصورت خنثی نشده در سنگر بود . حاج رسول و حاج قاسم گفتند ما آمدیم این جا که بیکار نباشیم . گفتند میخواهند چهار تا مین هم خنثی کنند . ظاهرا مین ها را در چاله تانکی که آنجا بوده ، برده بودند و مین ها را گذاشته بودند که اگر انفجاری انجام شد ، اتفاقی برای بچه ها نیفتد . رفته بودند آن ها را خنثی کنند که در حین خنثی کردن یکی از این ها منفجر می شود .
بچه ها تعریف و توصیف می کردند که این دو شهید بزرگوار تکه تکه شده بودند و انصافاً خیلی شهادت درد آوری بوده است . چون دو- سه عدد مین والمرا همزمان منفجر شده بود . ما تا رفتیم به اورژانس ، بچه ها شهید شده بودند .
مجتبی اکبری نسب هم در همان میدان هایی که ما پاک سازی می کردیم به شهادت رسید . فکر می کنم قبل از شهادت حاج قاسم و حاج رسول بود که این اتفاق برای مجتبی اکبری نسب افتاد . فکر می کنم بعد از شهادت حاج قاسم و حاج رسول ما کارمان را متوقف کردیم ولی در همان میدان مین بود که مجتبی اکبری نسب هم شهید شد .
هر کسی یک منطقه ای را برای خودش مشخص کرده بود و با گروه به آنجا میرفت . ما هم میرفتیم تا نوارهای میدان مین را که قبلا مشخص شده بود ، خنثی کنیم . یک روز ما با چند تا گروه ها رفتیم . یک گروه ما بودیم و چند نفر از بچه های تخریب . یک گروه هم شهید اکبری نسب و برادر میرزاخانی بودند . یک فاصله ی سیصد چهارصد متری از یکدیگر داشتیم و همدیگر را می دیدیم . آن ها آن طرف کار میکردند و ما این طرف در میدان مین عراقی ها کار می کردیم . نزدیک های ظهر بود که داشتیم پاک سازی می کردیم ، یک دفعه در میدان برادر میرزا خانی افنجاری رخ داد . ما کار را متوقف کردیم و سمت آن ها رفتیم . انفجار انجام شده بود و یکی از مین های والمر آقای میرزاخانی را مجروح کرده بود . ترکش به پشت کمر یا شکم ایشان خورده بود و افتاده بود . شهید اکبری هم بالاتر از آن ترکش خورده بود که وقتی ما بالای سر ایشان رسیدیم به شهادت رسیده بود . بچه ها به آقای میرزاخانی کمک کردند . مجروحیتشان خیلی شدید بود . راه برگشت صعب العبور بود و عقب آوردنشان سخت بود . ایشان را سوار قاطر کردند و به اورژانس آوردند . شهید اکبری هم همان جا به شهادت رسید . ما نیم ساعتی بالای سر ایشان بودیم و بعد کمک کردیم و ایشان را به عقب آوردیم . یک عکسی هم یکی از بچه های گردان از ما انداخته بود . با شهادت حاج قاسم و حاج رسول و شهید اکبری مأموریت را پایان دادیم .

یک سال ابتدای جنگ و ممانعت بنی صدر از اقدامات سپاه و بسیج
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3995
  • نویسنده : حاج اسماعیل گوهری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه