یک روز مسعود برگی و شهید حمید دادو به ملاقاتم امدند. چایی خوردیم و حرف زدیم. شهید دادو تازه از منطقه آمده بود . به من گفت: میدان مین رفتم و حال دستم پر از خار شده است. سوزن داری که خارهای دستم را بیرون بیارم. صدا زدم مرحوم مادرم سوزن آورد . برگی هم ان طرف نشسته بود و دادو کنار تخت من آمد. دستش را نگاه کردم و آرام در گوشم گفت: دستم خار نیست دلم پر از خاره. خارهای دلم را بیرون بیار و آرام شروع به گریه کردن کرد. یک مقدار با هم صحبت کردیم و آرام شد. این هم از شهید دادو بود.
شهید دادو اهل جنگ و جبهه و خیلی در کارها جدی بود اما از بچه هایی بود که دنبال معنویات و عبادت های خاصی بود . اهل سیر و سلوک بود اما به صورت مخفی و پنهانی ولی من متوجه شده بودم .
خاطرم هست ، زمانی که در پادگان امام علی علیه السلام بودیم ، ایشان به بیرون مقر می رفت و دعا می خواند و گریه می کرد . وقتی برمی گشت چشمانش قرمز می شد . یک روز من جایی نشسته بودم که در مسیر برگشت ایشان بود . با دو سه تا از بچه ها نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم که شهید دادو سلام کرد و از کنارمان رد شد . به محض این که کنار ما رسید من دستش را گرفتم و دیدم که چشمانش از گریه قرمز شده بود . خدا رحمتش کند.