خاطرات مادر شهید حاج رسول فیروزبخت

حاج رسول از من خواست برای شهادتش دعا کنم

  • کد خبر : 2201
حاج رسول از من خواست برای شهادتش دعا کنم

من حدیقه ناصر ترابی مادر حاج رسول هستم. اسم پسرم پرویز بود.  وقتی به جبهه رفت اسمش را  رسول گذاشت. پسرم به من می گفت : وقتی به من پرویز می گویند خجالت میکشم.  چرا اسم من را پرویز گذاشتید ؟! در جبهه اسمش را عوض کرده بودند و اسمش را رسول گذاشته بودند. وقتی […]

من حدیقه ناصر ترابی مادر حاج رسول هستم. اسم پسرم پرویز بود.  وقتی به جبهه رفت اسمش را  رسول گذاشت. پسرم به من می گفت : وقتی به من پرویز می گویند خجالت میکشم.  چرا اسم من را پرویز گذاشتید ؟! در جبهه اسمش را عوض کرده بودند و اسمش را رسول گذاشته بودند. وقتی ما مستاجر بودیم صاحب خانه مان آدم خوبی بود گفت من می خواهم اسم نوه ام را بردارم. به پدرش گفتم: همسایه مان گفته اسمش را پرویز بگذارید. پدرش هم قبول کرد. وقتی بچه برادرش به دنیا آمد خیلی خوشحال شد و گفت خداوند به آنها نعمت داده است. البته جانباز بود و پایش اذیت بود و نمی توانست به آن ها سر بزند . اما وقتی آنها به منزل ما می امدند کلی خوشحال می شد . اسم بچه را زهرا نامیدند.

حاج رسول مدتی در کارخانه رب کار میکرد . می خندید و می گفت من برایت رب می آورم. هر چهار ماه یک بار نامه اش می آمد. خیلی دیر نامه اش می امد.من چهار پسر داشتم و آن زمان چهار تایشان با هم رفته بودند .

پدرش یک روز نماز می خواند و می خواست بیرون برود. گفت: چرا پرویز بیدار است. گفتم سرش درد میکنه .  گفت: اگر سرش درد می کند قرص به او بده. قرص و آب برای رسول بردم اما گفت: نمی خورم و قبول نکرد.

یک روز هم که نزدیک ظهر بود و من داشتم ظرف می شستم و رسول از پشت سرم آمد دستانش را از پشت حلقه کرد دور گردنم و گفت مادر دعا کن که حاج رسول شهید شود. گفتم : خدا نکنه. برادر 18 ساله ات به تازگی مرده است. بذار داغ اون خوب بشه بعد تو این حرف ها رو بزن . با ناراحتی من ایشان هم ناراحت شد. بیرون رفت و مدتی بعد برگشت و ناهار را خوردند. ساکش را جمع کرد  و  گفت : پیش دوستانم می روم و برمی گردم. چند دقیقه رفت و دوباره برگشت. باز هم گفت مادر دعا کن شهید شوم. گفتم مملکت ما به چیزهای زیادی احتیاج دارد مادر . بروید مملکتونو بسازید . گفت دعا کن که من شهید شوم. خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. باز هم با ناراحتی من ناراحت شد وخداحافظی کرد و  بیرون رفت و دیگر بر نگشت.

بعد از هر عملیات ، سر زدن به خانواده شهدا اجباری بود

 

 

 

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2201
  • نویسنده : مادر شهید حاج رسول فیروزبخت
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

23آبان
من حلال کنم ؟ خدا حلالتان کند …
ماجرای یک بگومگو بین شهید حاج رسول و شهید سید محمد

من حلال کنم ؟ خدا حلالتان کند …

23آبان
تقویت همزمان توانمندی های نظامی و روحیه معنوی
اعتکاف در غار ارتفاعات بازی دراز

تقویت همزمان توانمندی های نظامی و روحیه معنوی

23آبان
مطالبه حاج عبدالله ازما این بود که میگفت باید در جنگ تاثیر گذار باشید