بعد از آنکه من در منطقه بیاره از ناحیه ی پا مجروح شدم و شیمیایی هم شده بودم ، ما را سوار کردند و به مشهد ، بیمارستان امام رضا بردند. من را در راهرو گذاشتند و گفتند که همه ی اتاق ها پر از مجروح است . یک پزشک من را دید و گفت سریع در اتاق ببریدش . یادم نیست که چقدر طول کشید شاید دو ساعت بعد یک تخت خالی شد و من را آن جا گذاشتند اما کسی نبود پایم را پانسمان کند.
هر کسی پایم را می دید فرار میکرد. یک آقایی آمد و گفت من پایت را پانسمان می کنم. گفت: من را می شناسی؟ گفتم نه! گفت: من همان کسی هستم که پایت را در بیاره پانسمان کردم. آن روز آخری بود که در آن جا بودم فردای آن روز تسویه کردم و به مشهد آمدم و دیدم که پرستارها صحبت می کنند که یک مجروحی هست و کسی پانسمانش نمی کند. گفتم، مجروح را ببینم که دیدم شما هستید. قسمت شد که این جا هم شما را پانسمان کنم.
مدتی که آن جا بودم این پرستار هم کارهای من را انجام می داد. بعداً یک جراحی پلاستیک انجام دادم. آن جا پرستار خیلی کم بود و مجروح شیمیایی خیلی زیاد بود. حتی پزشک متخصص هم خیلی کم بود. تعداد کمی در تهران بودند. فقط صبح ها بدن را شستشو می دادند و یک پمادهای به نام سیلور که ساخت انگلستان بود. بمب های شیمایی را به عراق می دادند و پمادها را به ما می فروختند. پمادها را که می زدند دردمان ساکت می شد. بچه ها که از حمام بیرون می آمدند ، آه و ناله شدید می کردند تا زمانی که پانسمان می شدند. پانسمان هم طول می کشید . پزشک به من گفته بود که 40 درصد از بدن شما سوخته و تاول زده است. آن هایی که همراه داشتند سریع برایشان پماد می زدند و من هم همراه داشتم . اما یک عده ای همراه نداشتند و اذیت می شدند. صبح که پماد می زدند تا عصر خوب بودیم. عصر دوباره خارش شروع می شد. پرستار کم بود و بسیجی های مشهد در بیمارستان ها کمک می کردند.
در مشهد ، اطراف فلکه زد (z) یک مسجدی هست . بسیجی های آن مسجد به بیمارستان می آمدند و به مجروحین کمک می کردند ، پماد می زدند و بچه ها را می خنداندند . اتاق ما خیلی پرشور بود . صبح می آمدند و چایی می خوردند و با ما شوخی می کردند. ما به آن ها تیکه می انداختیم و آنها به ما تیکه می انداختند ، غروب می رفتند . یک روز به ما گفتند شب جمعه ما یک مراسم داریم ولی مداح نداریم و دوست داریم که یکی از این مجروحین برای ما مداحی کند . چه کسی مداح است؟
بین مجروح ها کسی برای مداحی پیدا نشد . من گفتم : مداح نداریم اما سخنران خوب داریم! یهو گفت: تو ؟! شروع کردند به خندیدن . آنها نمی دانستند که من طلبه هستم . فکر می کردند که بسیجی هستم . تا گفتم اگر سخنران خوب می خواهید ،من هستم همه خندیدند . شاید اگر آبدارچی می گفت : که من سخنران هستم اینقدر نیمی خندیدند که به من خندیدند . فردا آمدند و گفتند بالاخره یک نفر باید آن جا مداحی کند . دوباره گفتم من سخنران هستم . این بار تردید کردند و گفتند که جدی می گویی ؟! گفتم من شوخی نمیکنم . در فکر رفتند و برادرم را کنار کشیدند ، برادرم لو نداد که من طلبه هستم و گفت: اگر برادرم گفته که می آید ؛ پس حتماً می آید. گفتند به قیافه اش نمی آید که سخنران باشد.
رفتند و از بیمارستان مجوز برای روز پنجشنبه گرفتند . باز هم تردید داشتند و گفتند که مطمئن هستی که می توانی سخنرانی کنی؟! ما از خانواده شهدا دعوت کردیم و مجلس خیلی شلوغ است. گفتم بله شما نگران نباشید . هماهنگ کردند و گفتند : غروب به دنبالت می آییم . به برادرم گفتم من را حمام کن و بعد پماد زدم . آماده شدم . غروب به سراغم آمدند . نمی توانستم لباس بپوشم. بدنم پر از پماد بود . مثل حاجی هایی که مُحرِم می شوند یک ملحفه دورم بستم و یک ملحفه روی دوشم بستم . من را با برانکارد و با آمبولانس بردند به منزل شان .
یک حیاط بزرگی بود . یادم نیست حیاط مسجد بود و یا اینکه حیاط خانه بود . با برانکارد من را وسط مجلس بردند . مداح هم داشت دعای کمیل می خواند . دعا که تمام شد ، میکروفن را پیش من آورد . همانطور که خوابیده بودم ، گفت : سخنرانی کن . گفتم اینطور که نمیشود . یک صندلی بیارید و جلوی جمعیت بگذارید و چراغ ها را روشن کنید تا سخنرانی کنم. صندلی آوردند و من را بلند کردند و روی صندلی گذاشتند. جمعیت من را تماشا می کردند . لباس احرام تنم بود و صورتم و دستانم پر از تاول بود . شروع کردم به سخنرانی کردن . بسم الله گفتم و خطبه خواندم. یکی از خطبه های امیر المومنین علی (ع) را خواندیم.
اَمّا بَعْدُ، فَاِنَّ الْجِهادَ بابٌ مِنْ اَبْوابِ الْجَنَّةِ، فَتَحَهُ اللّهُ لِخاصَّةِ اولیائه
پس از حمد خدا، جهاد دری است از درهای بهشت، که خداوند آن را به روی اولیاء
اَوْلِيائِهِ، وَ هُوَ لِباسُ التَّقْوى، وَ دِرْعُ اللّهِ الْحَصينَةُ، وَ جُنَّتُهُ الْوَثيقَةُ.
خاصّ خود گشوده، جهاد جامه پرهیزگاری، زره استوار، و سپر مطمئن خداست.
این را خواندم و شروع به توضیح دادن کردم . مجلس آن موقع جمعیت زیاد بود و خانواده شهدا هم بودند . مردم همینطور من را می دیدند گریه می کردند و من درمورد جهاد هم صحبت می کردم . گفتم : امیرالمومنین فرمودند که خداوند به هر کسی نمی دهد . یه اولیاء خود هم نمی دهد ، به خواص اولیاء خود می دهد . جهاد ضرورت دارد و ادامه…..
فضا خیلی معنوی شد و بالاخره سخنرانی و روضه تمام شد . من را دوباره روی برانکار گذاشتند و به بیمارستان بردند . این دو، سه بسیجی ساکت شدند . از آن به بعد خیلی احترام می گذاشتند و مؤدبانه صحبت می کردند . یک عده از خانواده ها هم به سراغ بچه های بسیجی آمده بودند و می گفتند که نوار این سخنرانی را می خواهیم . این بچه ها به فکر این چیزها نبودند ، چون اصلا فکر نمی کردند که من بتوانم خیلی خوب سخنرانی کنم. گفتند ما ضبط نکردیم.
بسیجی ها می گفتند ما اصلاً نمی دانستیم که ایشان سخنران است. فردا صبح که آمدند بیمارستان خیلی رسمی و سنگین برخورد کردند و اصلاً داخل اتاق نشدند و گفتند سلام حاج آقا و احوالپرسی کردند. گفتم: من همان آدم دو روز پیش هستم بیایید داخل و شوخی کنید. اما انها شوخی نکردند.
آن روز ها دو نفر از مجروحین در اثر شیمیایی شهید شدند. یکی از آنها بچه ی یزد بود و یکی از بچه های گردان تخریب بود . از بچه های قدیمی نبود و اسمش یادم نیست . اما یک روز نادرپور با یکی از بچه های گردان به ملاقاتم آمد و انها گفتند: که دیشب یکی از بچه های گردان (شهید ابوالفضل دهقان) در این بیمارستان شهید شده است. آن جا مردم و بسیجی ها برای کمک می آمدند. جوانی بود که همیشه در حال خودش بود. در راهرو با صدای بلند شعر می خواند و قدم می زد. یک روز صدایش زدم و گفتم من یک دو بیتی می دهم و شما این دو بیتی را بخوانید.
ای که گفتی: دردمندان را مداوا می کنی
من که مردم پس چرا امروز و فردا می کنی
یا بکش، یا دانه ده یا از قفس آزاد کن
تا به کی جان دادن ما را تماشا می کنی
شروع کرد به خواندن . بعد یک مدتی همه اعتراض کردند که این چه شعری است که می خوانی . چون همه درد داشتند . ایشان هم به کسی گوش نمی داد و می خواند . فهمیدند که من این شعر را به ایشان دادم پیش من آمدند و گفتند که این چه شعری بود که به این دادی بخواند. گفتم : نمی دانستم که شماها اذیت می شوید…