مدت کوتاهی در سومار بودیم و از آنجا آمدیم به موقعیت چنانه . به هر حال آموزش های اولیه را به ما دادند . کارهای که آن جا انجام دادیم پاک سازی میادینی بود که از نیروهای عراقی به جا مانده بود.
گردان که منتقل شد به منطقه چنانه ، حاج عبدالله من را برد به چادر خودش . حاج عبدالله هر شب قرآن می خواند به غیر از برنامه هایی که خارج از مقر مثل (برنامه هایی مانند اعتکاف و …..) داشت . من جوانی بودم هفده ساله و از شهر می آمدم و ایشان حدود بیست و چهار ساله بودند . پیش خودم می گفتم ایشان چه شخصیت متفاوتی دارند. انگار یک فرشته ای بر روی زمین نازل شده اند.
من و شهید صفری رفتیم منطقه را بگردیم و آن جا پر بود از مهمات منفجر نشده . رفتیم و مهمات را جمع می کردیم پشت تپه های چنانه رفتیم . از گردان دور شده بودیم . مهمات را آتیش می زدیم و از صدای انفجار آن ها لذت می بردیم . وقتی برگشتیم حاج عبدالله یقیه ی ما را گرفت . از صدای انفجار متوجه شده بود کار ماست ، ولی ما را تنبیه نکرد .
شاید من را به این علت برد در چادر خودش که من را از شهید صفری دور کند به خاطر آنکه شرایط رزمی ایجاب می کرد. نماز های حاج عبدالله خیلی خاص بود . وقتی نماز می خواند حس می کردیم روی زمین نیست . من که نمازم را با سرعت می خواندم می فهمیدم که نماز خواندنش چقدر متفاوت است . انگار داشتند پرواز می کردند . در آن زمان من خیلی درک نمی کردم در یک حال و هوای دیگری بودم و متاسفانه از ایشان بهره نبردم .
یک روز داشتند دعای ابو حمزه را می خواندند ، نمیدانم بعد از نماز صبح بود یا شب بود . فقط من و ایشان بودیم . گفتم حاجی چی می خونی بذار من هم بشنوم و ایشان گفت من می خوانم و تو گوش کن ولی هر وقت خسته شدی بخواب چون کار تو نیست ، خیلی طولانیه . منم یکی دو صفحه را گوش کردم و خوابم گرفت .