• امروز : شنبه, ۶ مرداد , ۱۴۰۳
ادامه ی عملیات کربلای هشت

از شهادت شهید پیام شریفی تا مخابره خبر شهادت من

  • کد خبر : 4799
از شهادت شهید پیام شریفی تا مخابره خبر شهادت من

ما یک گروه بیست نفری بودیم و برای ادامه ی عملیات کربلای هشت یا کربلای پنج به سمت خط رفتیم . قرار بود بنا به دستور ، مأمورتی را انجام بدهیم . به خط دوم رسیدیم که سنگری آن جا بود و داخل آن سنگر رفتیم که یک شب استراحت بکنیم یا آماده عملیات شویم […]

ما یک گروه بیست نفری بودیم و برای ادامه ی عملیات کربلای هشت یا کربلای پنج به سمت خط رفتیم . قرار بود بنا به دستور ، مأمورتی را انجام بدهیم . به خط دوم رسیدیم که سنگری آن جا بود و داخل آن سنگر رفتیم که یک شب استراحت بکنیم یا آماده عملیات شویم . ولی منطقه زیر تیر رس بمباران هوایی و توپ خانه دشمن بود . یعنی به راحتی توپ خانه ی دشمن آنجا را می زد و هواپیماهای دشمن تا آن جا برای بمباران می آمدند . ما تمام طول روز را در سنگر نشسته بودیم البته بچه ها اگر کار خاصی داشتند ، بیرون می رفتند و می آمدند . شهید پیام شریفی اعزام اولش بود که به جبهه آمده بود . ایشان هم در جمع ما بودند . در سنگر ، دور هم نشسته بودیم ، شاید روضه ای می خواندیم یا برنامه ی دیگری بود ولی یادم هست که همه در سنگر بودیم . شهید پیام شریفی به بیرون رفت و از سنگر خارج شد و کمتر از یک ربع بعد ، برادر علی اکبر جعفری هم بیرون رفت . در این موقع هواپیما آمد و بمباران کرد . یا توپ خانه شروع به شلیک خمپاره کرد . علی اکبر جعفری که از سنگر بیرون رفته بود ، یک دفعه با شتاب و عجله و اضطراب به سنگر آمد ، طوری که همه متوجه شدند که اتفاقی افتاده است . تا داخل آمد بدون مقدمه گفت شریفی شهید شد . یکی دو بار تکرار کرد . همه صورت ها به سمت علی اکبر برگردانده شد . همه نگران شده بودیم که چه اتفاقی افتاده است . بچه ها بیرون رفتند و دیدیم که ترکشی خورده به شهید شریفی و بچه ها ایشان را به سمت اورژانس بردند و بعدا خبر دادند که شهید شده است .
در سنگر یک برادری بود که بعدها گفتند با شهید شریفی فامیل است . زمانی که علی اکبر جعفری به داخل سنگر آمد و یک دفعه این حرف را زد ، من احساس کردم این بنده خدا که کنار من بود از حال رفت . یعنی تا علی اکبر گفت شریفی شهید شده است ، ایشان از حال رفتند . من با خودم گفتم شاید ترسیده است اما بعدها که پرس و جو کردیم فهمیدیم از اقوام ایشان بوده است و ما هم نمی دانستیم .
اینها با هم آمده بودند و پدر و مادر شهید پیام شریفی هم ، پیام را به ایشان سپرده بودند . بالاخره خیلی سخت است که یک دفعه بیایند و بگویند که شهید شده است . خیلی سخت است . به فامیل شهید شریفی آبی دادند و سرحال شد . ظاهراً پسر خاله اش بوده .
پیکر مطهرشهید پیام شریفی را به عقب فرستادند ولی ما ماندیم چون باید مأموریت را انجام میدادیم .

ما فکر میکردیم تو از بچه های منافق هستی

بعد از این که علی اکبر ، خبر شهادت شهید شریفی را اینطور اعلام کرد و این مشکلات ایجاد شد ، حاج ناصر اربابیان داخل سنگر آمد و گفت اگر خبر شهادت کسی را می خواهید بدهید ، به این صورت نگویید . بلکه میتوانید با مقدمه چینی ، مثلا بگویید : یک درختی آن جا بود و کبوتری بالای شاخه نشسته بود ، فلانی رفت بالا که کبوتر را بگیرد ، از آن بالا افتاد و پایش شکست . اینطوری بگویید که بچه ها هول نکنند و نگران نشوند .
ما گروهی بودیم که باید به خط اعزام می شدیم . مدتی بعد اطلاع دادند که احتمالا عراقی ها میخواهند پاتک کنند و باید برای مین گذاری به آن جا بروید . البته منظورشان مین گذاری منظم نبود و منظور مین گذاری تیرکمانی بود . دو سه گونی از مین های ام چهارده که اگر پرتاب کنید چیزی نمی شود را برداشتیم که به سمت خط مقدم برویم . آن جا باید براساس منطقه و راه هایی که مسئول محور می گفت مین گذاری میکردیم. خاطرم هست در آن جا ، من ، شهید حاج رسول فیروزبخت ، علی اکبر جعفری و یکی دو نفر از دوستان بودند . خلاصه حرکت کردیم و در روز به خط رفتیم . اطراف را سرکشی کردیم ، با دوربین نگاه کردیم که کجاها را باید مین گذاری کنیم . مسئول محور آمده بود و چند کانال را نشان داد برای مین گذاری . ما هم به صورت تیرکمانی مین ها را در داخل آن شیار یا کانالی که ایشان می گفتند یا بعضی جاهایی که نیاز بود پرتاب می کردیم .

آخرین رزمنده ای که بر سر سفره ی غذا حاضر شد

حدود ساعت یازده شد . باید یک سری از مین گذاری ها را هم آن طرف خاکریز انجام می دادیم . من بالای خاک ریز رفتم و خیلی سریع سرک کشیدم که ببینم کدام قسمت ها را می شود مین انداخت . باید حتما میدیدم ، چون سنگر کمین بچه های خودمان هم آنطرف بود و باید طوری مین پرتاب میکردیم که در مسیر آن ها نباشد .

نگاه می کردیم ببینیم کجاها را می شود پوشش داد که مین را به آن برسانیم . در همین سرک کشیدن ها ، یک لحظه احساس کردم چیزی به سمت من شلیک شد . این چیزی که من می گویم در حد چند ثانیه اتفاق افتاد .

ما در خط اول بودیم و خط اول هم معمولا سنگرهای زیادی داشت و خاک ریز هم دوجداره بود . یعنی یک خاکریز اول بود و پشت سر آن هم یک خاکریز دیگری بود که اگر یک خمپاره ای آمد و پشت خاکریز خورد رزمنده ها در امان باشند .

من داشتم روی خاک ریز را نگاه میکردم که یک لحظه متوجه شدم که یک آر پی جی به سمت من شلیک شد . آر پی جی از من رد شد و به خاک ریز پشتی من خورد و منفجر شد . منفجر که شد من نفهمیدم چه اتفاقی افتاد اما برادر علی اکبر جعفری می گفت : من یک لحظه دیدم که تو داری روی هوا می چرخی . موج انفجار من را بلند کرده بود و بر روی زمین کوبیده بود . یک مقدار خون هم از پاهایم جاری شده بود و مجروح شده بودم . من را در یک سنگری کشاندند و بردند . شهید حاج رسول فیروزبخت و رفقایی که بودند به سنگر آمدند و دور من را گرفتند . علی اکبر جعفری هم کنار ما بود و یک بی سیم در دستش بود . حال عمومی من خوب بود و فقط یک ترکش در پایم و یکی هم در دستم خورده بود و اتفاق خاصی نیوفتاده بود . علی اکبر جعفری از طریق بی سیم با حاج ناصر تماس گرفت و گفت می خواهم یک اتفاقی را به شما بگویم .

حاج رسول ، ماجرای شهادتش را با جزئیات برای من تعریف کرد

گفت : درختی در این جا بود و اسماعیل گوهری بالای درخت رفت و یک کبوتر روی شاخه نشسته بود و اسماعیل گوهری می خواست آن را بگیرد . خلاصه شاخه شکست و افتاد و پایش شکست . رفقا فکر کردند من واقعا شهید شدم و تا زمانی که برگردیم ، همه واقعا نگران بودند که ما شهید شدیم یا اتفاق دیگری افتاده است . تا آن لحظه ای که ما را ندیدند ، کسی باور نمی کرد که ما شهید نشده ایم و فقط مجروح شدیم …

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=4799
  • نویسنده : حاج اسماعیل گوهری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه