سومین فرمانده گردان تخریب لشگر سیدالشهدا ع ، حاج مجید مطیعیان
شبی که شهید حاج قاسم اصغری روی سیم خاردار خوابید
پیمان سعدآباد | واگذاری ۳۸۰۰ کیلومتر مربع از خاک ایران به فرمان انگلیس
محمدرضا برای زیارت به سوریه رفته است؟
چادر و دسته ی کودکستان به روایت حاج اسدالله سلیمانی
موسس و فرمانده تخریب در شمال کشور؛ شهید محمد رحیم بردبار
مجبورم کردند با پاهای زخمی روی برف بدوم
عملیات والفجر هشت به روایت حاج مسعود میسوری (قسمت دوم)
بسم الله الرحمن الرحیم من دختر شهیدم. اسمم هلیا خانومه. من خیلی بابامو دلم براش تنگ میشه. بابام موشکا رو زد! دلم براش تنگ میشه. میخوام یبار دیگه بغلش کنم. دلم براش تنگ میشه. همیشه میخوام بخوابم دلم براش تنگ میشه. دورش بگردم همیشه نمازشو میخوند. همیشه به من میگفت هلیا خانوم! برو در اتاقت […]
بسم الله الرحمن الرحیم ما را مدافعان حرم آفریده اند، اصلا برای پاره شدن آفریده اند اینجانب سعید علیزاده در صحت و سلامت جسمی و عقلی عازم سفری هستم به رسم مسلمانی. خیلی وقت بود نفس کشیدن در این هوا برایم سخت شده بود، هوایی پر از ریا، نفاق، دورویی و دروغ که برای کمال […]
از وقتی هجوم داعش و اهالی تکفیری را در تلویزیون مشاهده میکنم خیلی بیقرارم و عطش زیادی وجودم را فراگرفته برای انتقام از این قوم ظالم، چرا که اعتقاد دارم این قوم از نسل همان ظالمانی هستند که به مادر سادات حضرت زهرا سیلی زدند، علی را خانهنشین کردند، امام حسین را مظلومانه به شهادت […]
سلام علیکم و رحمه الله خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود. اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به […]
مادر شهید محمد معماریان: من دیدم بچه دارد از پلهی آخر میافتد. دویدم که بچه را بگیرم، پایم رفت روی نردهی پلهی آهنی، یک جوب سیمانی جلویم بود زمین خوردم و توی آن جوب افتادم. گفتم آی پایم شکست. رفتیم پایم را جاانداختیم و آمدیم. شب تا صبح، نتوانستم از دردش آرام باشم. وقتی رفتیم […]
مجری: شما هیچگونه ارتباطی هم با فرضا وزرا و معاونین ایشان نداشتید اصلا؟ برادر رئیس جمهور شهید: نه اصلا من را نمیشناختند. حتی زمان شهادت ایشان، معاون اجرایی ایشان که سر قبرشان ایستاده بود، من را نمیشناخت و میخواست منرا از بالای قبر کنار بزند، که ایشان جلوتر یا نزدیکتر باشد. چون به هرحال […]
من حدیقه ناصر ترابی مادر حاج رسول هستم. اسم پسرم پرویز بود. وقتی به جبهه رفت اسمش را رسول گذاشت. پسرم به من می گفت : وقتی به من پرویز می گویند خجالت میکشم. چرا اسم من را پرویز گذاشتید ؟! در جبهه اسمش را عوض کرده بودند و اسمش را رسول گذاشته بودند. وقتی […]
من یادم هست در یکی از روستاهای کرمان به نام خانوک، یک مادری بود که این مادر، سه پسرش به نام زادخوش به طور همزمان در جنگ بودند(1). یکی از پسرانش شهید شد . این مادر خودش آمد و قبر را حفر کرد. به کسی دیگر اجازه حفر نداد. وقتی خسته شد، دخترش را صدا […]
آن موقع در جبهه با فاصلهی کوتاه نامه میداد و تند تند نامه میداد. مثلا میگفت که من به اندیمشک رسیدم . اینجا جایم خوب است . نگران نباشید، برای ما دعا کنید . بعد من در نامه ای برای داداشش نوشتم که ایشان آنجاست و شما به ایشان بگو که این قضیه بود . […]
پسرم ، شهید داوود ابراهیمی در مدرسه از جهت ورزش و قرآن و از جهت علمی تقریبا نمونه بود . در آن دوران ، با تایید دیگران و لطف دیگران ، این حقیر به عنوان یکی از اعضای انجمن اولیاء و مربیان مدرسهشان انتخاب شده بودم . در آن زمان این عزیزمان در مدرسه شان […]
این حقیر زهرا مهرخاوران گیلانی هستم که البته در محله مان به فامیلی همسرم شهرت به ابراهیمی دارم . برای پسرم (شهید داوود ابراهیمی) در اصل اسم محمد را انتخاب کرده بودیم اما از آنجایی که اقوام ما به اتفاق پدرشهید قصد زیارت امامزاده داوود کرده بودند و زیارت امامزاده داوود و برای سلامتی من […]
من و برادرم ، شهید حاج رسول فیروزبخت خیلی با هم صمیمی بودیم . حاج رسول با اینکه از من کوچکتر بود اما نسبت به من رفتار بزرگی داشت . من در خیلی از کار ها را با ایشان مشورت می کردم . در سال هایی که ایشان ئر جبهه بودند ، من مربی امور […]
من قاسم فیروزبخت برادر شهید رسول فیروزبخت هستم. ما چهار برادر بودیم که همگی در جبهه به فعالیت مشغول بودیم . من در گردان حضرت علی اکبر بودم و حاج کاظم در توپ خانه بود. محمد در تدارکات بود و حاج رسول در تخریب بود. در اردوگاه کوثر یک حالت چهار راه مانندی هست . […]
پدر داوود شبکار بود . داوود هم شب ها با بسیج میرفت گشت و پاسداری میداد . صبح با آن حالت خسته و در آن سرما می آمد خانه . آن موقع اسلامشهر با کمبود آب مواجه بود و در هر خانه ای تانکر وجود داشت . اهالی خانه تانکر را از آب پر میکردند […]
قاسم قبل از قبول قطع نامه به مرخصی آمده بود . یک هفته ای خانه ماند و گفت : می خواهم بروم . اجازه ندادم و گفتم : این بار نمی گذارم بروی . گفتم سه راه داری اگر هرکدام را انتخاب کردی می توانی بروی . یکی این است که نمی خواهم بروی چون […]
به پسرم ، شهید همایون (مهدی) ضیائی ، گفتم دانشگاه برو و ثبت نام کن و دانشجوی اسلامی باش . همایون همیشه به خوابم می آید . یک بار که به خوابم آمد در خواب گفت : کلاً در زندگی هر کاری که می کنی بسم الله الرحمن الرحیم را فراموش نکن . این ذکر […]
آذرماه شصت و شش بود. پسرم شهید همایون (مهدی) ضیائی در آزمون دانشگاه برای رشته علوم قضائی دانشگاه قم امتحان داد . گفتم : این مملکت به شماها احتیاج دارد. شما ها آدم هایی هستید که متدین هستید . باید زنده باشید و خدمت کنید . گفت به من گفتند عملیات است و باید بروم […]
پسرم ، شهید مهدی ضیائی وارد گردان تخریب شد و آنجا به شهادت رسید . پسر بزرگم هم جانباز است و پایش روی مین رفته است . آن یکی هم هشت روز مانده بود در کوه و یخ زده بود و ایشان را بعد از هشت روز می آورند . قسمتشان این بود . من […]
سال شصت و شش بود که برادرم ، شهید حاج رسول فیروزبخت در عملیات نصر چهار از ناحیه پا زخمی شده بود و راه رفتن برایش سخت بود . بیمارستان و جاهای مختلفی برای درمان می رفتیم . تا اینکه ما را به بنیاد جانبازان در خیابان بهبودی تهران معرفی کردند. آن سال خیلی بد […]
برادرم ، شهید حاج رسول فیروزبخت چهار سال از من کوچکتر بود اما مرد بزرگی بود و مردانگی خاصی داشت. اخلاق و رفتارش روی متانت بود. با همه با احترام برخورد می کرد. خیلی رفتار خوبی داشت. بر خلاف جوان های آن دوره زمانه بود. کم حرف بود . اوایل انقلاب راهپیمائی می کردیم و […]
پسرم ، شهید حاج قاسم اصغری در این مدت هشت سالی که جبهه بود ، چیزی در مورد جبهه و منطقه به من نمی گفت . بعد از شهادتش فهمیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است. بعداً که از همرزمانش برای تشییع جنازه آمدند ، من شنیدم که چه کارهایی در جنگ می […]
فرزندم، (شهید حاج قاسم اصغری) زمانی که بیست ساله بود گفت : می خواهم زن بگیرم . گفتم : حالا زود است و تو در منطقه هستی و سنت کم است . گفت اگر برایم زن نگیری سپاه برایم زن می گیرد و ممکن است مجروح جنگی برایم بگیرند و ناقص باشد . من هم […]
قاسم ، در خانه اصلا در مورد جنگ تعریف نمی کرد . بعد از جنگ ، من از دیگران می شنیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است . مدتی به جبهه رفته بود و دو ماه گذشته بود و به ما نامه نمی داد . یکی از دوستانش آمد که بچه قلعه حسن […]
من مادر حاج قاسم اصغری هستم . مادرم خودش دو تا پسر داشت که اسمشان را قاسم گذاشت و بعد آنها مردند . بعد از اینکه بچه من به دنیا آمد گفت من اسم قاسم خیلی دوست دارم . اسم نوه ی من را قاسم بگذارید . گفتم اگر اسمش را قاسم بگذاریم این هم […]
برادرم شهید حاج رسول فیروزبخت در چند تا از عملیات ها هم مجروح شده بودند . ایشان مدت خیلی طولانی در جبهه حضور داشتند و کمتر به مرخصی می آمد ! بعد از چهار ، پنج ماه حدود ده روز می آمد . مادرم خیلی دلتنگی می کرد و همان ده روز را هم بیشتر […]