شهید حافظ خدایاری ، شهید دیگری که از ایشان هم کمتر یاد می شود راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج عبادالله قنبری وقایع پس از رحلت رسول اکرم به روایت سلمان فارسی تصور میکردند با رحلت امام فروپاشی نظام مقدس آغاز میشود امام فرمود شما هجمه کنید آنها عقب میروند … اعتراض به نظرات خاص رهبری، ضدیت با رهبری نیست البته دشمنی نباید کرد … مگر نمیبینی همه رفتهاند و ما ماندهایم؟ وای بر آنان كه قدر خودشان را نمیدانند و به اخلاق حسنه آراسته نمیشوند
شهید پیام پوررازقی در عملیات کربلای یک شهید شد . سن ما تقریبا یکی بود البته تقریبا همه گردان به همین صورت بود و همه متولیدن دهه ی چهل بودند با دو سه سال جلوتر یا عقب تر . تقریبا همه با همدیگر هم سن و سال بودیم اما من با شهید پور رازقی متولد […]
شهید پیام پوررازقی ، این بچهی مظلوم ! توی جلسهی قبل از عملیات ام الرصاص که بحث میکردند ، بچههای اطلاعات گفته بودن که بچه های تخریب نباید بیان برای شناسایی . چون عملیات لو میره . ما اطلاعاتی ها خودمون میریم شناسایی میکنیم و مسائل رو میگیم . توی ستاد فرماندهی لشگر ، در […]
نمایشنامه کوتاه خاطره (برادر داوود ! یک یا حسین دیگه بگی رسیدیم) پرده اول خط مقدم درابتدا،یک دقیقه ای صدای شدید درگیری وشلیک های پی درپی به گوش میرسد/ حاج عبدالله[فرمانده]وبیسمچی همراهش، ازدل تاریکی وگردوخاک[درمرکزخط افق] به سمت جلوحرکت میکنند. باامدن بیسیمچی و حاج عبدالله ،نورهم کم کم به صحنه اضافه میشود/ حاج عبدالله بعد […]
عملیات کربلای یک در منطقه مهران انجام شد و لشکر سیدالشهدا رفت در منطقه ی مهران مستقر شد . بعد از ایلام یک درّه ی شیار مانندی بود که درآن شیار ، گردان تخریب سه چهار تا چادر زده بود . حدود سی چهل متر جلوتر هم رودخانه ای بود و ما می رفتیم و […]
شهید حاج عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب) روی بحث آموزش نیروها خیلی تأکید می کردند . از هر فرصتی و از بیکاری بچه ها در ارتباط با آموزش استفاده می کردند . به ما هم فشار می آورد که تا می توانیم به آن ها سخت بگیریم و بحث آموزش را با جدیت پیش ببریم […]
شهید اصغر رحیمی یک پسر نوجوان با جثه ی بسیار کوچک بود که مو هم در صورتش اصلا نبود . شهید پیام پوررازقی که از قدیمی های گردان تخریب بود ، با اینطور بچه ها که در گردان تازه وارد بودند خیلی صمیمیت پیدا می کرد . شاید یک ایجاد صمیمیت یک مأموریتی بود که […]
در عملیات کربلای یک در منطقه مهران ، به شدت بیمار شده بودم . حاج ناصر اربابیان که مسئول ما بود ، گفت برادر معصومی حالش بد شده است ، به درمانگاه ببریدش و من را به درمانگاه بردند . در آن دو سه روز نتوانستم چیزی بخورم . من را معاینه کردند سرم وصل […]
در بهمن و اسفند سال 63 در منطقه جفیر ، من در قرارگاه نوح بودم. فرماندهی به نام برادر خوشگو و اقا سید علی هوائی داشتیم . ظاهراً تخریب های قرارگاه های مختلف آن جا جمع شده بودند به فرماندهی واحد قرارگاه کربلا که برادر شهید حسین کربلائی فرمانده آنها بود و ما هم تحت […]
این ماجرا رو شهید سید محمد زینال حسینی برای من تعریف کرد که شهید پیام پوررازقی اومد و گفت : آقا سید ! من شش ماه مرخصی میخوام . گفتم شش ماه مرخصی برای چی میخوای ؟ شیش ماه مرخصی بهت نمیدم . پیام گفت که نه! کار دارم . شیش ماه باید به من […]
من یه بار توی مرخصی سوار مینیبوس شدم و به سمت تهران میرفتم که پیام رو دیدم که یه لباس آبی رنگی هم تنش بود . آبی سرمهای ولی نه خیلی سیر ، اما سرمهای بود . کنار هم نشستیم توی مینیبوس ولی نمیدونم چجوری توصیف کنم! دیدید که یه موقعی توی نماز یا توی […]
در عملیات والفجر هشت از سه محور عملیات شد که فاو و ام الرصاص را همزمان شروع کردند . قرار بود هر کدام که موفق شد ، همان را بعنوان عملیات اصلی ادامه دهیم . عراق تصورش این بود که عملیات اصلی در ام الرصاص است و ام الرصاص واقعاً مهم بود . ما در […]
شهید سید محمد زینال حسینی -فرمانده گردان- میگفت که یه موقعی یه کسی اومد تو آوردن که روانشناس بود . با اشاره به شهید پیام پوررازقی میگفت این بچه رو نذارید این همه نماز بخونه . این افسرده میشهها ! این به لحاظ روحی روانی قاطی میکنه ! چرا این همه نماز میخونه ؟؟ من […]
من و شهید حاج قاسم اصغری ، قبل از اینکه من بیام گردان تخریب رفیق و بچه محل بودیم . ایشون رو از سال شصت و دو ، پیش از عملیات خیبر بود که دیده بودم و میشناختم . بعد هم توی شهر باهاش آشنا شده بودم و رفیق بودیم و توی شهر قدس یا […]
من قبل از عملیات کربلای یک به منطقه آمدم و به گردان رفتم . چند روزی گذشت و گفتند بچه ها سوار شوید تا به عملیات برویم . ما در حالی که نمی دانستیم کجا می رویم سوار شدیم ، وقتی سوار مینی بوس شدیم من تب کردم و حالم بد شد و در ماشین […]
پیام پوررازقی در مهران شهید شد . قبل از شهادتش ، زمانی که در موقعیت الوارثین بودیم ، یک شب در زمان خواب که ساعت یازده شب بود ، به تپه ای که کمی بالاتر از چادرمان بود رفتیم و پیام شروع کرد به درد دل کردن . به من گفت : کار دارد تمام […]
سال شصت و پنج بود که ما به موقعیت قلاجه در منطقه مهران اعزام شده بودیم . شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان) به من قول داده بود که اجازه دهد ما هم در عملیات بعدی شرکت کنیم اما نمی خواست به قولش عمل کند. به سید محمد گفتم : عملیات نزدیک است . […]
شهید پیام پوررازقی خیلی بچه نازنینی بود . من نمی دانم چطور به جبهه آمد. شنیده بودم خیلی ثروت داشتند و اقوامش در آمریکا بودند . من نمی دانم چطور شد که به تخریب آمد. در سال شصت و سه در روستاهای آبادان بودیم قبل از فاو عده ای هنوز در آبادان بودند . ما […]
قرار بود به دزفول برویم و 4 الی 5 نفری بودن که می خواستند تلفن بزنند. پیام پوررازقی یک مقدار به من پول داد گفت با این پول یک مقدار جگر برای اسماعیل بخر. گفت خیلی ضعف بدنی دارد و من خبر دارم. گفتم چشم. خیلی روح لطیفی داشت. بهش گفتم این ها را پیام […]
در ام النوشه بودیم که سید اسماعیل موسوی معاون دوم گردان بود. معاون اول گردان سید محمد زینال حسینی بود و معاون دوم هم سید اسماعیل موسوی بود. پور رازقی هم یکی از یل های گردان محسوب میشد . با آنکه سن و سالی نداشت اما روحیات و شجاعت و تجربه اش عالی بود. شهید […]
خاطراتی که از پیام دارم در واقع بیشتر چون مشغول عبادت و نماز بودند در آن حالت دیده ام. یکی از خاطراتی که از ایشان دارم وقتی وارد تخریب سید الشهدا شدیم بچه ها برای شهادت حاج عبداله نوریان رفته بودند. چند شبی ما جمع 4 الی 5 نفری خودمان بودیم تا اینکه بچه ها […]
بسم الله الرحمن الرحیم ماجرای ورود من به گردان تخریب و اشنایی با حاج عبداله نوریان را عرض می کنم . سال تحصیلی 62 -63 یعنی مهر ماه 63 ما در یک مدرسه به نام مهران سجده ای درس می خواندیم. در فلکه ی دوم تهران پارس بود . یک معلم امور تربیتی ، به […]
روز آخر عملیات بدر ، بعد از عقب نشینی بود که حاج عبدالله نوریان گفت برید هرچی که اونور آب مونده منهدم کنید . ما رفتیم و کارامون که تموم شد برگشتیم .شهید خیاط فیض چون گلوگه خورده بود و نمیتونست بیاد عقب پل رو منفجر کرد و خودش هم شهید شد . منم اونجا […]
سید گفت : دوبه دو یار انتخاب کنید برای حمل مجروح… هنوز حرف های آقاسید تمام نشده بود که من خودم رو کنار شهیدپیام رسوندم وگفتم “یارمن پیام” اون هم با خنده قبول کرد. یه مسیر شاید ۳۰۰ متری رو میبایستی همدیگر رو قلمدوش میکردیم وسرازیری میرفتیم وسربالایی برمیگشتیم.. مسیر شیب دار هم بود و رفت اومد واقعا سخت بود..